عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تو را ساقی جان گوید، برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایهی سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را واخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جملهی سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمدتا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایهی سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را واخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جملهی سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمدتا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را
در ششدرهیی فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقهٔ پری را
سر مینهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمیکنم دگر من
درریز رحیق احمری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را
در ششدرهیی فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقهٔ پری را
سر مینهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمیکنم دگر من
درریز رحیق احمری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
ای صوفیان عشق، بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا
البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا
الصبوه ایمانی و الخلوة بستانی
و المشجر ندمانی و الورد محیانا
من کان له عشق فالمجلس مثواه
من کان له عقل ایاه و ایانا
من ضاق به دار او اعطشه نار
تهدیه الیٰ عین یسترجع ریانا
من لیس له عین یستبصر عن غیب
فلیأت علیٰ شوق فی خدمة مولانا
یا دهر سویٰ صدر شمس الحق تبریز
هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا
طوبیٰ لک یا مهدی قد ذبت من الجهد
اعرضت عن الصورة کی تدرک معنانا
من کان له هم یفنیه و یردیه
فلیشرب و لیسکر من قهوة مولانا
البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا
الصبوه ایمانی و الخلوة بستانی
و المشجر ندمانی و الورد محیانا
من کان له عشق فالمجلس مثواه
من کان له عقل ایاه و ایانا
من ضاق به دار او اعطشه نار
تهدیه الیٰ عین یسترجع ریانا
من لیس له عین یستبصر عن غیب
فلیأت علیٰ شوق فی خدمة مولانا
یا دهر سویٰ صدر شمس الحق تبریز
هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا
طوبیٰ لک یا مهدی قد ذبت من الجهد
اعرضت عن الصورة کی تدرک معنانا
من کان له هم یفنیه و یردیه
فلیشرب و لیسکر من قهوة مولانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست
آن که ازو آگه است از همه عالم بریست
اه که چه بیبهرهاند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبریست
آه ازان موسییی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
آن که ازو آگه است از همه عالم بریست
اه که چه بیبهرهاند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبریست
آه ازان موسییی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست؟
در صوفی دل است و کویش جان
بادهٔ صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
در به در کو به کو که باده کجاست؟
در صوفی دل است و کویش جان
بادهٔ صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو بد و صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آنها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو بد و صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آنها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
تویی نقشی که جانها برنتابد
که قند تو دهانها برنتابد
جهان گرچه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهانها برنتابد
روان گشتند جانها سوی عشقت
که با عشقت روانها برنتابد
درون دل نهان نقشیست از تو
که لطفش را نهانها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبانها برنتابد
بد و نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کزانها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشانها برنتابد
که قند تو دهانها برنتابد
جهان گرچه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهانها برنتابد
روان گشتند جانها سوی عشقت
که با عشقت روانها برنتابد
درون دل نهان نقشیست از تو
که لطفش را نهانها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبانها برنتابد
بد و نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کزانها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشانها برنتابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
شب رفت حریفکان کجایید؟
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمهیی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بیشما شمایید
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمهیی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بیشما شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسنهای جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش میرود
هر که خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایهی تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طرهاش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسنهای جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش میرود
هر که خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایهی تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طرهاش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق میجنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کانجا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نهیی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کانجا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نهیی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
میر خرابات تویی ای نگار
وز تو خرابات چنین بیقرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوش وار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بران زاهد پرهیزگار
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
وز تو خرابات چنین بیقرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوش وار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بران زاهد پرهیزگار
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
چشم تو با چشم من، هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق، بحث و جواب و سوآل
گاه کند لاغرم، همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم، تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی، من بکشم گوش شیر
چون که نهان کرد روی، ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش، گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب، بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها، نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
باز مگیر آب پاک، از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال، پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما، آن ملک نورها
نور شود جمله روح، عقل شود بیعقال
ای که میاش خوردهیی، از چه تو پژمردهیی؟
باغ رخش دیدهیی، بازگشا پرو بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت؟ رو شب و فردا تعال
دارد در درس عشق، بحث و جواب و سوآل
گاه کند لاغرم، همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم، تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی، من بکشم گوش شیر
چون که نهان کرد روی، ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش، گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب، بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها، نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
باز مگیر آب پاک، از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال، پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما، آن ملک نورها
نور شود جمله روح، عقل شود بیعقال
ای که میاش خوردهیی، از چه تو پژمردهیی؟
باغ رخش دیدهیی، بازگشا پرو بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت؟ رو شب و فردا تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
آتشی نو در وجود اندر زدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرفها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرفها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی مینماید در دلم، آن کیست آن
مینماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینیست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزیست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه میتابد ز اوصافش، دلا مکنیست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانیست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانیست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد میباید که ارزانیست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامیست آن
عشق عامهی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامیست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زان که در عزت به جای گوهر کانیست آن
فر شاهی مینماید در دلم، آن کیست آن
مینماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینیست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزیست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه میتابد ز اوصافش، دلا مکنیست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانیست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانیست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد میباید که ارزانیست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامیست آن
عشق عامهی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامیست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زان که در عزت به جای گوهر کانیست آن