عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
به حیلت تو خواهی، که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو رود باربد این پرده پرداخت
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری
دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک
از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران
نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من
نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور
سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی
سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید
به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر
در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم
زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس
به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم
بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم
چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه
من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم
ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز
زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزهام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطهوار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری
دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک
از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران
نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من
نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور
سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی
سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید
به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر
در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم
زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس
به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم
بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم
چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه
من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم
ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز
زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزهام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطهوار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گه به کرشمه دلم ز بر بربایی
گه ز تنم جان به یک نظر بربایی
ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را
گه دل و گه جان مختصر بربایی
چون تتق از آفتاب چهره کنی دور
عقل براندازی و بصر بربایی
چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز
از سر مویی هزار سر بربایی
از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز
تا به سنانی ز مه قمر بربایی
قصد کنی چون در آینه نگری تو
کز لب خود زاینه شکر بربایی
بر طرفی میروی ز من که من مست
طرف ندارم که از کمر بربایی
در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت
بلکه بدان بنگری که زر بربایی
گر بربایی هزار دل تو به روزی
سیر نگردی تو و دگر بربایی
چون نشکیبی ز دلربایی عشاق
جهد بر آن کن که بیشتر بربایی
تا به ابد ای فرید تو بنمیری
از لب او یک شکر اگر بربایی
گه ز تنم جان به یک نظر بربایی
ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را
گه دل و گه جان مختصر بربایی
چون تتق از آفتاب چهره کنی دور
عقل براندازی و بصر بربایی
چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز
از سر مویی هزار سر بربایی
از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز
تا به سنانی ز مه قمر بربایی
قصد کنی چون در آینه نگری تو
کز لب خود زاینه شکر بربایی
بر طرفی میروی ز من که من مست
طرف ندارم که از کمر بربایی
در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت
بلکه بدان بنگری که زر بربایی
گر بربایی هزار دل تو به روزی
سیر نگردی تو و دگر بربایی
چون نشکیبی ز دلربایی عشاق
جهد بر آن کن که بیشتر بربایی
تا به ابد ای فرید تو بنمیری
از لب او یک شکر اگر بربایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دی که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت
وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد
حلقههای زلف تو پای خردمندان ببست
ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید
ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست
با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب
بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست
پارسایی را بود در عشق تو بازار سست
پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست
جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای
جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست
دی که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت
وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد
حلقههای زلف تو پای خردمندان ببست
ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید
ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست
با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب
بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست
پارسایی را بود در عشق تو بازار سست
پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست
جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای
جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
معشوقه از آن ظریفتر نیست
زان عشوهفروش و عشوه خر نیست
شهریست پر از شگرف لیکن
زو هیچ بتی شگرفتر نیست
مریم کدهها بسیست لیکن
کس را چو مسیح یک پسر نیست
فرزند بسیست چرخ را لیک
انصاف بده چنو دگر نیست
آن کیست که پیش تیر بالاش
چون نیزه همه تنش کمر نیست
چون او قمری قمار دل را
در زیر ولایت قمر نیست
شمشیرکشان چشم او را
جز دیدهٔ عاشقان سپر نیست
آن کیست کز آفتاب رویش
چون کان همه خاطرش گهر نیست
در تاب دو زلفش از بلاها
یارب زنهار تا چه در نیست
از بلعجبان نیایدش روی
رویش گویان که روی گر نیست
سم زهر بود به لفظ تازی
زو هیچ خطیر با خطر نیست
دندان و لب چو سین و میمش
این نادره بین که جز شکر نیست
در عشق و بلاش جان و دل را
حقا که جز از حذر حذر نیست
شادی و غمست عشق و ما را
غم هست ولیک آن دگر نیست
از رد و قبول دلبران را
چه سود که هیچ بیجگر نیست
او سیمبر است و سیم زی او
گر زر نبود ترا خطر نیست
ما را چه ز سیم او که ما را
روی چو زرست و روی زر نیست
حقا که ظریف روزگاران
گر هست حریف ما دگر نیست
ما را کلهی نهاد عشقش
کان بر سر هیچ تاجور نیست
اندر طلبش سوی سنایی
غم تاج سرست و درد سر نیست
زان عشوهفروش و عشوه خر نیست
شهریست پر از شگرف لیکن
زو هیچ بتی شگرفتر نیست
مریم کدهها بسیست لیکن
کس را چو مسیح یک پسر نیست
فرزند بسیست چرخ را لیک
انصاف بده چنو دگر نیست
آن کیست که پیش تیر بالاش
چون نیزه همه تنش کمر نیست
چون او قمری قمار دل را
در زیر ولایت قمر نیست
شمشیرکشان چشم او را
جز دیدهٔ عاشقان سپر نیست
آن کیست کز آفتاب رویش
چون کان همه خاطرش گهر نیست
در تاب دو زلفش از بلاها
یارب زنهار تا چه در نیست
از بلعجبان نیایدش روی
رویش گویان که روی گر نیست
سم زهر بود به لفظ تازی
زو هیچ خطیر با خطر نیست
دندان و لب چو سین و میمش
این نادره بین که جز شکر نیست
در عشق و بلاش جان و دل را
حقا که جز از حذر حذر نیست
شادی و غمست عشق و ما را
غم هست ولیک آن دگر نیست
از رد و قبول دلبران را
چه سود که هیچ بیجگر نیست
او سیمبر است و سیم زی او
گر زر نبود ترا خطر نیست
ما را چه ز سیم او که ما را
روی چو زرست و روی زر نیست
حقا که ظریف روزگاران
گر هست حریف ما دگر نیست
ما را کلهی نهاد عشقش
کان بر سر هیچ تاجور نیست
اندر طلبش سوی سنایی
غم تاج سرست و درد سر نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم
از درد خمیده چو سر چنگ فلانم
تنگست جهان بر من بیچارهٔ غمگین
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را
عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن لیکن
من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزدیک سنایی
من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم
از درد خمیده چو سر چنگ فلانم
تنگست جهان بر من بیچارهٔ غمگین
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را
عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن لیکن
من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزدیک سنایی
من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر
در همه عالم توئی از همه بدخویتر
گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده
تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بیوفا
لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبویتر
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست مرا ز آب چشم هیچ گنهشویتر
تا دل من سوی توست بارگه صبر من
هست به کوی عدم بلکه از آنسویتر
در صف عشاق تو کمتر خاقانی است
لیک به وصف تو در، اوست سخنگویتر
در همه عالم توئی از همه بدخویتر
گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده
تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بیوفا
لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبویتر
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست مرا ز آب چشم هیچ گنهشویتر
تا دل من سوی توست بارگه صبر من
هست به کوی عدم بلکه از آنسویتر
در صف عشاق تو کمتر خاقانی است
لیک به وصف تو در، اوست سخنگویتر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیدهای بازار عشق اکنون نگر
دل کشتهام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بیخبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیدهای بازار عشق اکنون نگر
دل کشتهام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بیخبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات
تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو
جز وفای تو به یادم نبود روز وفات
سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست
بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات
تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو
جز وفای تو به یادم نبود روز وفات
سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست
بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت
رقیب قصهٔ دردم که گفت میگویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت
رقیب قصهٔ دردم که گفت میگویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود
میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو
گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا
بیچاره عاشقی که به دست شما بود
با این کمان و دست که ما راست، پیش تو
گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود
باری روا کن از دهن خویش کام من
زان پس گرم به جور بسوزی روا بود
یا زلف را مهل که کند قصد خون من
یا بوسهای بده که مرا خون بها بود
یک دم دلم ز درد تو خالی نمیشود
من دل ندیدهام که چنین مبتلا بود
گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را
آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟
نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به
رنجور عشق را که نظر بر دوا بود
گفتی: شنیدهام سخن اوحدی، عجب!
کس چشم آن نداشت که گوشت به ما بود
گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست
کان کو غم شما خورد اینش سزا بود
میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو
گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا
بیچاره عاشقی که به دست شما بود
با این کمان و دست که ما راست، پیش تو
گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود
باری روا کن از دهن خویش کام من
زان پس گرم به جور بسوزی روا بود
یا زلف را مهل که کند قصد خون من
یا بوسهای بده که مرا خون بها بود
یک دم دلم ز درد تو خالی نمیشود
من دل ندیدهام که چنین مبتلا بود
گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را
آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟
نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به
رنجور عشق را که نظر بر دوا بود
گفتی: شنیدهام سخن اوحدی، عجب!
کس چشم آن نداشت که گوشت به ما بود
گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست
کان کو غم شما خورد اینش سزا بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
کیست آن مه؟ که میرود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او
وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او
انگشت میگزد به تحیر کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست
بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسهای به جان بفروش، ار زیان کند
دل نیز میدهم، که نخواهم زیان او
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام
زیرا که غیرت آیدم از دوستان او
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنهٔ آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی
لیکن به لاغری نرسد در میان او
گویی طبیب خفتهٔ ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود
از دوستی جدا نشود استخوان او
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق
گویند: کافرین خدا بر روان او
وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او
انگشت میگزد به تحیر کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست
بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسهای به جان بفروش، ار زیان کند
دل نیز میدهم، که نخواهم زیان او
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام
زیرا که غیرت آیدم از دوستان او
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنهٔ آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی
لیکن به لاغری نرسد در میان او
گویی طبیب خفتهٔ ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود
از دوستی جدا نشود استخوان او
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق
گویند: کافرین خدا بر روان او
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ز لعلش بوسهای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی
بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟
لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو
رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی
به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل
لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی
رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت
در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هیهی؟
نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می
اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او میخورم چون نی
بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی
کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی
بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟
لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو
رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی
به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل
لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی
رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت
در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هیهی؟
نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می
اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او میخورم چون نی
بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی
کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
نه بیگانهای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین
میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین
میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی