ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
تا نزد یکی بیار زو دوری دور
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ ایراجسته با خسرو
روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه‌زاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات کرده. خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سروِ بوستانِ امانی را از جویبارِ جوانی فرو شکسته و آن غصنِ دوحهٔ شهریاری را بر ارومهٔ کامگاری بخون پیوند کرده. خسرو اگرچ در کار عشق او سخت‌زار بود، امّا از کارزاری که با ایشان کرد، همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین] شوهر محرّض آید و هرگز یادِ عزیزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتی هر دو در خلوت‌خانهٔ عشرت بر تختِ شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمنِ یاسمین را بکمندِ مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگیرد. معصومه نگاه کرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگیانِ حرمِ خدمت اعنی کنیزکانِ ماه‌منظر و دخترانِ زهره‌نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده، چون بنات و پروین بگردِ مرکزِ قطب صف در سف کشیده؛ از نظارهٔ ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیشِ خاطر او نصبِ عین آمد که کسری انوشروان را بوقتِ آنک بمشاهدهٔ صاحب جمالی از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهایِ ریاحین نهاده دید، پردهٔ حیا در رویِ مروّت مردانه کشید و گفت: اِنِّی لَاَستَحیِی اَن اُبَاضِعُ فِی بَیتٍ فِیهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العیُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت که او چون با همه عذرِ مردی از حضورِ نرگس که نابینایِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ یاسمین و ارغوان که از پیشِ من رسته‌اند و از نرگس در ترقّبِ احوال من دیده‌ورتر، مبالات ننمایم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتی نکنم این سمن عذارانِ بنفشه موی سوسن‌وار زبانِ طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته‌اند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَیرَهِٔ ، مرا طاقتِ این تحمّل و رویِ این آزرم نباشد، در آن حالت دستی برافشاند، بر رویِ خسرو آمد، از کنارِ تخت درافتاد، در خیال آورد که موجب و مهیّجِ این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درونِ او تمکّن یافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گریبانِ فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصّه زن. پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود، بخواند و بعدما که سببِ خشم بر منکوحهٔ خویش بگفت، فرمود که او را ببرد و هلاک کند. دستور در آن وقت که پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روی ندید. او را در پردهٔ حرمت بسرایِ خویش برد و میان تاخیرِ آن کار و تقدیمِ اشارت ملک متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه‌کارم، آخر این نطفهٔ پاک که از صلبِ طهارتِ تو در شکم دارم، گناهی ندارد، هنوز آبی بسیطست و باجزاءِ خاک آدم که آلودهٔ عصیانست، ترکیب نیافته، برو این رقمِ مؤاخذت کشیدن و قلمِ این قضا راندن لایق نیست. آخر این طفل که از عالمِ غیب بدعوت خانهٔ دولتِ تو می‌آید، تو او را خواندهٔ و بدعاهایِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا کرده، بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمانِ طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلیِ مهمان را دستِ منع پیش نیازند، ع، مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهمّ بقضا و این مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد، از مفتیِ عقل رخصتِ این فعل نمی‌یافت و می‌دانست که هم روزی در درونِ او که بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندی بتابد و از کشتنِ او که سببِ روشنائی چشم اوست، پشیمانی خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست که جایگاهی از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ دیوار او را ندیدی، عصمت را بپرده‌داری و حفظ را بپاسبانیِ آن سراچه که مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش مِن کُلِّ مَا یُحتَاجُ اِلَیهِ ترتیب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانید. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهی از عقدهٔ کسوف ناامیدی روی بنمود، نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می‌پرورید تا بهفت‌سال رسید. روزی خسرو بشکارگاه می‌گردید، میشی با برهٔ و نرمیشی از صحرا پیدا آمد، مرکب را چون تندباری از مهبّ مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید، هر سه را در عطفهٔ کمری پیچید، یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد. مادرش در پیش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تیر بر ماده راست کرد، نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، کمان از دست بینداخت و از صورتِ حال زن و هلاک کردنِ او با فرزندی که در شکم داشت، بیاد آورد، با خود گفت: جائی که جانورِ وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدایِ بچهٔ خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبیِ صورت و پاکیِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نکردم. من مساغِ این غصّه و مرهمِ داغ این قصّه از کجا طلبم ؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۴ - مناظرهٔ مرغ با صیاد در ترهب و در معنی ترهبی کی مصطفی علیه‌السلام نهی کرد از آن امت خود را کی لا رهبانیة فی الاسلام
مرغ گفتش خواجه در خلوت مایست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
هر که آگه شد از فسانهٔ ما
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
این مجلس شاه و گل‌فشان اندروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دلی دارم که گرد غم نگردد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در حق تاج الدیز وزیر
تاج دولت ، تویی که بر سر چرخ
جامی : دفتر اول
بخش ۴۳ - سرعت نمودن غلام مقبول به انقیاد امر پادشاه و تبری کردن او از حول و قوت خویش
آن یکی چست از زمین برجست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن گرشاسب نریمان را
برفتند گریان و گرشاسب باز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - ستایش یکی از بزرگان
زهی در بزرگی جهان را شرف
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۷
نگذاشت ظلم اهل زنا در جهان دریغ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
گفتی که منم ماه نشابور سرا
سهراب سپهری : حجم سبز
به باغ هم‌سفران
صدا کن مرا.
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۷
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست