عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟
در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا
گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟
با یار پسندیده که پیمان نواستت
رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی
گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت
پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:
عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت
تا جان ندهم جای جراحت ننماید
تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت
از دست برفتم من و بر دست نه ای تو
دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟
بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس
هر چند بر خویش ندیدیم نشستت
بس دام که در راه تو آهو بره کردند
در دام نرفتی و کس از دام نرستت
گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم
آن سست وفا بود که از دام بجستت
ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی
تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
تا دل ما با تو کرد روی ارادت
هیچ نیاید ز ما مخالف عادت
گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی
عشق تو افزون شدست و مهر زیادت
رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
از برمن تا برفته‌ای به سعادت
آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
زنده نداند شدن به حشر و اعادت
داروی رنج خود از طبیب نپرسم
گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت
همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد
هر که به تیغ غم تو یافت شهادت
دایه بهمهرت برید ناف دل من
پس به کنارم گرفت روز ولادت
چشم تو آنجا که دست برد به دستان
سر بنهادند زیرکان به بلادت
اوحدی از درد دوری تو بنالید
با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت
او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز
خود ز زمین بر نداشت روی ارادت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کار ما امروز زان رخ با نواست
شکر ایزد کان مخالف گشت راست
گر چه یک چند از وفاداری بجست
هم چنان وقت وفا داری بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزویی در دهان اژدهاست
عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست
روی میپیچد، که دشمن در قفاست
نام او بیگانه قاصد کرده‌ام
ورنه می‌دانم که با جان آشناست
یک دم از دستش نمی‌دانیم داد
گر چه دستش دایم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون ز مهر او سر مویی نکاست
عشقبازی را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمنای کنار
شهرتست، این عشق ورزیدن جداست
اوحدی، گر کشته گردی در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بی‌بلا هرگز که دید؟
خوب نیز از حق خویش اندر بلاست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
او به بغداد روان گشت و مرا در پی او
آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت
گر چه می‌گفت که: از بند شما آزادم
هم‌چنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت
او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند
تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت
از من خسته به شیرین که رساند خبری؟
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی
دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت
اوحدی، از غم او ناله نمی‌باید کرد
سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت
شد دگرگونه دگری یار گرفت
این که در کار بلای دل ما می‌کوشید
اثر قول حسودست که برکار گرفت
دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم
آه می‌کردم و آن آینه زنگار گرفت
نه عجب خرقهٔ پرهیزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت
گر ز خاک در او میل سفر می‌نکنم
نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت
بوی این درد، که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان
که ازین خانهٔ تنگم دل بیمار گرفت
با دل فارغ او زاری من سود نداشت
گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت
اوحدی خوار گرفت از غم و من می‌گفتم:
خوار گردد که سخن‌های چنین خوار گرفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی
دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت
هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد
که دست او چو کمر در چنین میانی رفت
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت
مگر به سختی گور از بدن برون آید
وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت
بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید
ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت
به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان
گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت
دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت
سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی
اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت
رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت
سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد
دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت
که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
بیا، که از سر رغبت به نام عشق تو کردم
سرای سینه به کلی و ملک دل به تمامت
ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد
اگر تو روی چنان را در آوری به قیامت
دل امام به محراب ابروان بربودی
که تا نظر به تو کرد او، بکرد ترک امامت
بکنیت و لقب ما چه التفات نمایی؟
برای نام همین بس که: بنده‌ایم و غلامت
سزد که بانگ نگوید دگر مؤذن مسجد
که در نماز نیارد مرا جز آن قد و قامت
چو سینه و جگر و دل مرا به جوش درآمد
طبیب عشق تو فرمود داغ و فصد و حجامت
ز هیچ روی تو با من چو روی صلح نداری
ستاده گیر به انصاف و داده گیر غرامت
مسافری و غریبی به این دیار نیامد
که کاس حب تو خورد و نکوفت کوس اقامت
نه آن میان جفا بسته‌ای تو، شوخ حرامی
که هیچ قافله‌ای را رها کنی به سلامت
جماعتی که نمردند روزها به غم تو
چو اوحدی بنشینند سالها به غرامت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد
عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد
ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز
پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد
در میغ خون دل شب هجر آشنای ما
می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد
ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا
هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد
گفتی: برو، که مهرهٔ مهرت بریختم
خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد
دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:
بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد
ما را غرض روا شدن از وصل روی تست
گو: کام اوحدی ز دو گیتی روا مگرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد
روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی
گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
بی تو دل من دمی قرار نگیرد
پند نصیحت کنان به کار نگیرد
هر چه در امکان عقل بود بگفتیم
این دل شوریده اعتبار نگیرد
داد من امروز ده، که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد
صید توام، ترک من مگیر، که دیگر
صید چنین کس به روزگار نگیرد
روز نباشد که در فراق رخ تو
روی من از خون دل نگار نگیرد
بر سر من گر تو خاک راه ببیزی
از تو دلم ذره‌ای غبار نگیرد
هر چه بخواهی بکن، که بندهٔ منقاد
حکم خداوند خویش خوار نگیرد
رنج کش، ای اوحدی، که بی‌المی کس
آرزوی خویش در کنار نگیرد
طالب وصلی، که بردبار نباشد
بوسه از آن لعل قند بار نگیرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو می‌فرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود می‌روم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسه‌ای به زاری هرگز نمی‌دهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو می‌خورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که می‌پسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد
گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من
باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد
پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد
رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی
ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش
بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد
دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد
ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند
کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
نه آخر دل من خراب از تو شد؟
نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟
نه آخر تن ناز پرورد من
گرفتار چندین عذاب از تو شد؟
مکن خواب و چشم مرا غم بخور
کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد
ز لب آب وصلی بدین سینه ریز
که برآتش غم کباب از تو شد
چو چنگم به گفتار خوش می‌نواز
که فریاد من چون رباب از تو شد
به یاقوت خود حال اشکم بپرس
که بر چهره چون لعل ناب از تو شد
متاب از بر اوحدی روی خویش
که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود