عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کردهای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
خوش خرامان میروی، ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر، بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من، بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت زآتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو، در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
هم چنین در من نگر، بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی، ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو درین ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی، ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندرین ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی، ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر، بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من، بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت زآتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو، در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
هم چنین در من نگر، بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی، ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو درین ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی، ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندرین ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی، ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
از حلاوتها که هست از خشم و از دشنام او
میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دامهای عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر؟
شب کجا ماند بگو؟ در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد، از آنک
خونها می میشود چون میرود در جام او
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت میخورند
در لقای عاشقان کشتهٔ بدنام او
آن سگان کوی او، شاهان شیران گشته اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
دست بر رگهای مستان نه دلا، تا پی بری
از دهان آلودگان زان بادهٔ خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو، سر بنه بر جایگاه گام او
میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دامهای عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر؟
شب کجا ماند بگو؟ در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد، از آنک
خونها می میشود چون میرود در جام او
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت میخورند
در لقای عاشقان کشتهٔ بدنام او
آن سگان کوی او، شاهان شیران گشته اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
دست بر رگهای مستان نه دلا، تا پی بری
از دهان آلودگان زان بادهٔ خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو، سر بنه بر جایگاه گام او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ای خراب اسرارم از اسرار تو، اسرار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو، گلزار تو
کشتهٔ عشق توام، ورزان تو منکر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو، اقرار تو
میگدازم، میگدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو، گفتار تو
شب همه خلقان بخفته، چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو، بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو، از کار تو
ای طبیب عاشقان این جملهٔ بیماری ام
هست زان دو نرگس بیمار تو، بیمار تو
ای دم هشیاریام بیهوش هشیاری تو
ای دم بیهوشیام هشیار تو، هشیار تو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو، انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو، بسیار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو، گلزار تو
کشتهٔ عشق توام، ورزان تو منکر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو، اقرار تو
میگدازم، میگدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو، گفتار تو
شب همه خلقان بخفته، چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو، بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو، از کار تو
ای طبیب عاشقان این جملهٔ بیماری ام
هست زان دو نرگس بیمار تو، بیمار تو
ای دم هشیاریام بیهوش هشیاری تو
ای دم بیهوشیام هشیار تو، هشیار تو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو، انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو، بسیار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را، رو، بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی، کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت، خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری، برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی، برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن، خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی، سر بنه، شیشاک شو
لقمهٔ شیرین که از وی خشم انگیزد، مخور
لقمه از لولاک گیر و بندهٔ لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو، کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟ چالاک شو
گر نخواهی کبر را، رو، بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی، کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت، خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری، برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی، برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن، خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی، سر بنه، شیشاک شو
لقمهٔ شیرین که از وی خشم انگیزد، مخور
لقمه از لولاک گیر و بندهٔ لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو، کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟ چالاک شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
ای سنایی عاشقان را درد باید، درد کو؟
بار جور نیکوان را مرد باید، مرد کو؟
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟
در میان هفت دریا، دامن تو خشک کو؟
در میان هفت دوزخ، عنصر تو سرد کو؟
این نداری خود، ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهرههای زرد کو؟
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد ازان دریا برآمد، گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را درین یم گرد کو؟
بار جور نیکوان را مرد باید، مرد کو؟
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟
در میان هفت دریا، دامن تو خشک کو؟
در میان هفت دوزخ، عنصر تو سرد کو؟
این نداری خود، ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهرههای زرد کو؟
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد ازان دریا برآمد، گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را درین یم گرد کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی، با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما، گر دیگران محرم نی اند
با دل پر خون ما، پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که میدانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد ازان رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی، چون باز گردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد، بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم؟ گفت جان آری بگو
گر نگویی با کسی، با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما، گر دیگران محرم نی اند
با دل پر خون ما، پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که میدانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد ازان رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی، چون باز گردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد، بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم؟ گفت جان آری بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
در گذر آمد خیالش، گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جانها کی فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعرهها آمد به گوشم زآسمان این است او
هین، سبک تر دست در زن، در عنان مرکبش
پیش ازان کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان ازو
همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی، هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی، ببین این نور را
کز وی آمد کاسدیهای بتان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جانها کی فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعرهها آمد به گوشم زآسمان این است او
هین، سبک تر دست در زن، در عنان مرکبش
پیش ازان کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان ازو
همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی، هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی، ببین این نور را
کز وی آمد کاسدیهای بتان این است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
ای جهان برهم زده سودای تو، سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو، فردای تو
من نظر کردم به جان سادهٔ بیرنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو، من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را، بس جرم دارم زین سخن
مه که باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی به نام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو، فردای تو
من نظر کردم به جان سادهٔ بیرنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو، من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را، بس جرم دارم زین سخن
مه که باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی به نام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
جسم و جان با خود نخواهم، خانهٔ خمار کو؟
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خم خانه میتازد، ولیکن بار کو؟
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید، ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟
چون که او بیتن شود، پس خلعت جان آورند
کندرو دستان حایک یا که پود و تار کو؟
کبر عاشق بوی کن، کان خود به معنی خاکییی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو؟
چون مشامت برگشاید، آیدت از غار عشق
طرفه بویی، پس دوی هر سو که آخر غار کو؟
رنگ بیرنگیست از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو؟
آمدت مژده ز عمر سرمدی، پس حمد کو؟
کندران عمرت غم امسال و یاد پار کو؟
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایهٔ آن مهتر اخیار کو؟
شمس حق و دین، خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش، ذرهیی هشیار کو؟
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خم خانه میتازد، ولیکن بار کو؟
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید، ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟
چون که او بیتن شود، پس خلعت جان آورند
کندرو دستان حایک یا که پود و تار کو؟
کبر عاشق بوی کن، کان خود به معنی خاکییی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو؟
چون مشامت برگشاید، آیدت از غار عشق
طرفه بویی، پس دوی هر سو که آخر غار کو؟
رنگ بیرنگیست از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو؟
آمدت مژده ز عمر سرمدی، پس حمد کو؟
کندران عمرت غم امسال و یاد پار کو؟
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایهٔ آن مهتر اخیار کو؟
شمس حق و دین، خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش، ذرهیی هشیار کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
دوش خوابی دیدهام، خود عاشقان را خواب کو؟
کندرون کعبه میجستم که آن محراب کو؟
کعبهٔ جانها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟
خانقاهش جمله از نور است، فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا، غلبهٔ قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیک بخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟
در درون عاریتهای تن تو بخششی ست
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود، کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل، زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگ حل و حرمت و ایحاب کو؟
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی، پس بگویی عالم اسباب کو؟
ارچه خط ابن بوابت هوس شد در رقاع
رقعهٔ عشقش بخوان، بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی، زینهار
در بساط قاضی آ، آن گه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را، خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را، گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت، پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس وانساب کو؟
در حساب فانییی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر، شبهت حساب کو؟
چون میات پردل کند، در بحر دل غوطی خوری
این ترانه میزنی، کین بحر را پایاب کو؟
کندرون کعبه میجستم که آن محراب کو؟
کعبهٔ جانها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟
خانقاهش جمله از نور است، فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا، غلبهٔ قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیک بخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟
در درون عاریتهای تن تو بخششی ست
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود، کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل، زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگ حل و حرمت و ایحاب کو؟
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی، پس بگویی عالم اسباب کو؟
ارچه خط ابن بوابت هوس شد در رقاع
رقعهٔ عشقش بخوان، بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی، زینهار
در بساط قاضی آ، آن گه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را، خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را، گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت، پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس وانساب کو؟
در حساب فانییی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر، شبهت حساب کو؟
چون میات پردل کند، در بحر دل غوطی خوری
این ترانه میزنی، کین بحر را پایاب کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
در خلاصهی عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
ز من و تو شرری زاد، درین دل ز چنان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر ازیشان، تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایهٔ توست
گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخن دان، تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان، تو مرو
تو مرو، گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا مینبری با خود ازین خوان، تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان، تو مرو
هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل زتو سنگ بدخشان، تو مرو
که بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
که بود بنده که گوید به تو سلطان، تو مرو
لیک تو آب حیاتی، همه خلقان ماهی
از کمال کرم و رحمت و احسان، تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان، تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر وز هجده هزاران، تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر ازیشان، تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایهٔ توست
گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخن دان، تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان، تو مرو
تو مرو، گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا مینبری با خود ازین خوان، تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان، تو مرو
هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل زتو سنگ بدخشان، تو مرو
که بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
که بود بنده که گوید به تو سلطان، تو مرو
لیک تو آب حیاتی، همه خلقان ماهی
از کمال کرم و رحمت و احسان، تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان، تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر وز هجده هزاران، تو مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بیحد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر، چشم چو جیحون بنگر
هرچه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد، گفت بیا، در بگشا، هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سرنای منی، بیلب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
گفت هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو
گفتم ارهیچ نگویم، تو روا میداری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما، هیچ مگو
درد بیحد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر، چشم چو جیحون بنگر
هرچه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد، گفت بیا، در بگشا، هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سرنای منی، بیلب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
گفت هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو
گفتم ارهیچ نگویم، تو روا میداری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما، هیچ مگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من، جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازهٔ توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانهٔ پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست، ولی جان پدر، هیچ مگو
پیش من، جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازهٔ توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانهٔ پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست، ولی جان پدر، هیچ مگو