عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش ازو
دل که باشد که نگردد همگی آتش ازو؟
گرد آن حوض همی‌گردی و عاشق شده‌یی
چون شدی غرق شکر، رو همه تن می‌چش ازو
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان می‌نه و خوش می‌کش ازو
عسلی جوشد ازان خم، که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو
آن چه آب است کزو عاشق پر آتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو
آه عاشق زچه سوزد تتق گردون را؟
زان که می‌خیزد آن آتش و آن آهش ازو
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
سر عثمان تو مست است، برو ریز کدو
چون عمر محتسبی، داد کنی، این جا کو؟
چه حدیث است، ز عثمان عمرم مست‌تر است
وان دگر را که رییس است نگویم، تو بگو
مست دیدی که شکوفه‌ش همه در است و عقیق؟
باده‌یی کو چو اویس قرنی دارد بو؟
ای بسا فکرت باریک، که چون موی شده ست
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو
مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطرهٔ این کند آن که نکند زان دو سبو
بس کن و دفتر گفتار درین جو افکن
بر لب جوی حیل تخته منه، جامه مشو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
ای همه سرگشتگان مهمان تو
آفتاب از آسمان پرسان تو
چشم بد از روی خوبت دور باد
ای هزاران جان فدای جان تو
چون فدا گردند، جاویدان شوند
زان که اکسیر است جان را کان تو
گاو و بزغاله و بره‌ی گردون چرخ
باد ای ماه بتان قربان تو
زان که قربان‌ها همه باقی شوند
در هوای عید بی‌پایان تو
در سرای عصمت یزدان تویی
بخت و دولت، روز و شب دربان تو
ای خدا این باغ را سرسبز دار
در بهارستان بی‌نقصان تو
تا ملایک میوه از وی می‌کشند
می چرند از نخل و سیبستان تو
این شکرخانه همیشه باز باد
پر نبات و شکر پنهان تو
آب این جو ای خدا تیره مباد
تا به هر سو می‌رود زاحسان تو
این دعا را یارب آمین هم تو کن
ای دعا آن تو، آمین آن تو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
نالهٔ هر تار در فرمان تو
من بخفتم، تو مرا انگیختی
تا چو گویم در خم چوگان تو
ورنه خاکی از کجا، عشق از کجا
گر نبودی جذبه‌های جان تو
خاک خشکی مست شد، تر می‌زند
آن توست این، آن توست این، آن تو
دی مرا پرسید لطفش، کیستی؟
گفتم ای جان گربه در انبان تو
گفت ای گربه بشارت مر تو را
که تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم، توام نگذاشتی
همچو چنگم سخرهٔ افغان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
ای بمرده هرچه جان در پای او
هرچه گوهر، غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی می‌کند
ای خدا هیهای او، هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش، ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر که ماند زین قیامت بی‌خبر
تا قیامت وای او، ای وای او
هر که ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا، چون بود شب‌های او؟
در نظاره‌ی عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه، طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمهٔ جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده زامروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجهٔ صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق؟
کس نداند، کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
بر شود تا آسمان غوغای او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زره‌‌‌هایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
ای بکرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعره‌یی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی، دران چوگان بدو
گفت دل کندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟
کندران صحرا نه چاه است و نه گو
گربهٔ جان عطسهٔ شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزی‌‌ست این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
مطربا اسرار ما را بازگو
قصه‌های جان فزا را بازگو
ما دهان بربسته‌ایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جان‌ها را بازگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
جان ما را هر نفس، بستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
می‌دهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو که‌یی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمه‌ام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
من نخواهم در جهان جز کام تو
منتظر بنشسته‌‌‌‌ام تا دررسد
از پی جان خواستن پیغام تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
صوفیانیم آمده در کوی تو
شیء لله از جمال روی تو
از عطش ابریق‌ها آورده‌ایم
کاب خوبی نیست جز در جوی تو
ها بده چیزی به درویشان خویش
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
حسن یوسف قوت جان شد سال قحط
آمدیم از قحط ما هم سوی تو
صوفیان را باز حلوا آرزوست
از لب حلوایی دلجوی تو
ولوله در خانقاه افتاد دوش
مشک پر شد خانقاه از بوی تو
دست بگشا جانب زنبیل ما
آفرین بر دست و بر بازوی تو
شمس تبریزی تویی خوان کرم
سیر شد کون و مکان از طوی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
می‌دوید از هر طرف در جست و جو
چشم پر خون، تیغ در کف، عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق، سو به سو
گاه چون مه تافته بر بام‌ها
گاه چون باد صبا، او کو به کو
ناگهان افکند طشت ما زبام
پاسبانان درشده در گفت و گو
در میان کوی بانگ دزد خاست
او بزد زخمی و پنهان کرد رو
گرد او را پاسبانی درنیافت
کش زبون گشته‌‌ست چرخ تندخو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل
کو نشان‌ها را بداند مو به مو
گفت دانستم که زخم دست کیست
کوست اصل فتنه‌های تو به تو
چون که زخم اوست، نبود چاره‌یی
آنچه او بشکافت، نپذیرد رفو
از پی این زخم، جان نو رسد
جان کهنه دست‌ها از خود بشو
عشق شمس الدین تبریزی‌‌ست این
کو برون است از جهان رنگ و بو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشته‌ام، همه بهر خیال تو
وین طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است، لیک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار؟
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو؟
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحهٔ جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقه‌‌‌‌ام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پیش شمس، خسرو تبریز، ای فلک
می‌باش در سجود، که این شد کمال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله، چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبانه عجب وصف‌های تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بی‌نوا شد، ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود، خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر، توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگرچه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجه‌‌‌‌ام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغ‌ها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار می‌برندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
آینهٔ جان شده، چهرهٔ تابان تو
هر دو یکی بوده‌ایم، جان من و جان تو
ماه تمام درست خانهٔ دل آن توست
عقل که او خواجه بود، بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست، آب کنون روشن است
رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه
زان که مرا شد حجاب، عشق سخن دان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
سیر نیم، سیر نی، از لب خندان تو
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو
هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش؟
جان منی، چون یکی‌‌ست جان من و جان تو
تشنه و مستسقی‌ام، مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بندهٔ دوران تو
پیش کشی می‌کنی، پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو
گرچه دو دستم بخست، دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو؟
عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم ای ذوالقدم حلقهٔ این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل تویی، هر دو وطن آن تو
خامش و دیگر مخوان، بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک، برخورد از خوان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
مطرب مهتاب رو، آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
می‌کشدم می به چپ، می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شده‌‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
مرا اگر تو نیابی، به پیش یار بجو
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهی‌‌‌‌ام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدح‌های بی‌شمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار می‌جوید
تو جان عاشق سرمست بی‌قرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بی‌خودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همی‌رسد ای دل
پیام‌های غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جان‌های رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بی‌خودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پرده‌یی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح می‌ترسم
که تیغ شرع برهنه‌‌ست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
چو از سر بگیرم، بود سرور او
چو من دل بجویم، بود دلبر او
چو من صلح جویم، شفیع او بود
چو در جنگ آیم، بود خنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نقل
چو در گلشن آیم، بود عبهر او
چو در کان روم، او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او
چو واچرخ آیم، بود اختر او
چو در صبر آیم، بود صدر او
چو از غم بسوزم، بود مجمر او
چو در رزم آیم، به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم، بود هوش نو
چو خوابم بیاید، به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندان که برتر نظر می‌کنی
ازان برتر تو بود برتر او
برو، ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن، که هر شش جهت نور اوست
وزین شش جهت بگذری، داور او
رضاک رضای الذی اوثر
وسرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندر خور او