عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آنکه بتیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
گر بشمشیر جفا پاره کنی سینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
عجایب چاشنی ها می رسانی تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پیش آمدم شوخی
نمی دانم چه انگیزست باز این کج خرامان را
جمالت هست روز افزون وفا هم بر کمال خود
که هر چیزی به جای خود نکو باشد تمامان را
اگر این چاشنی در کار دارد آن لب میگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شیرین کلامان را
فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت
بآهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
عجایب چاشنی ها می رسانی تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پیش آمدم شوخی
نمی دانم چه انگیزست باز این کج خرامان را
جمالت هست روز افزون وفا هم بر کمال خود
که هر چیزی به جای خود نکو باشد تمامان را
اگر این چاشنی در کار دارد آن لب میگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شیرین کلامان را
فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت
بآهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای بر دلم زوعده ی خام تو داغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانه ی خود را
مشرف کن بتشریف بقا پروانه ی خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
زبرق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
بهر خاری میفشان جرعه ی پیمانه ی خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحه ی صد دانه ی خود را
چنان از باده ی بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانه ی خود را
زکنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشه ی ویرانه ی خود را
نیازست و محبت شیوه ی رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوه ی رندانه ی خود را
مشرف کن بتشریف بقا پروانه ی خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
زبرق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
بهر خاری میفشان جرعه ی پیمانه ی خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحه ی صد دانه ی خود را
چنان از باده ی بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانه ی خود را
زکنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشه ی ویرانه ی خود را
نیازست و محبت شیوه ی رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوه ی رندانه ی خود را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آه کامشب دیده ام خوابی که میسوزد مرا
خورده ام جایی می نابی که میسوزد مرا
میتپد در خون دل بی صبر و یادم میدهد
هر دم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
صحبت گرمی که دارد سر گرانم همچو شمع
دیده ام زان ترک آدابی که میسوزد مرا
آه از آن جادو که چون میآورد لب در فسون
نکته یی میگوید از بابی که میسوزد مرا
تشنه بودم بر لب آب و نخوردم جرعه یی
دارم اکنون در جگر تابی که میسوزد مرا
از کجا برخاستی امروز سرو من که باز
دارد آنروی چو گل آبی که میسوزد مرا
در نماز عاشقی شبها فغانی تا بروز
حالتی دارد بمحرابی که میسوزد مرا
خورده ام جایی می نابی که میسوزد مرا
میتپد در خون دل بی صبر و یادم میدهد
هر دم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
صحبت گرمی که دارد سر گرانم همچو شمع
دیده ام زان ترک آدابی که میسوزد مرا
آه از آن جادو که چون میآورد لب در فسون
نکته یی میگوید از بابی که میسوزد مرا
تشنه بودم بر لب آب و نخوردم جرعه یی
دارم اکنون در جگر تابی که میسوزد مرا
از کجا برخاستی امروز سرو من که باز
دارد آنروی چو گل آبی که میسوزد مرا
در نماز عاشقی شبها فغانی تا بروز
حالتی دارد بمحرابی که میسوزد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بر دل فزود خال تو داغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
هر جام می که در نظرم میدهی بغیر
داغیست تازه بر سر داغی دگر مرا
ایندم که بی رقیب روی گیرمت عنان
زین خوبتر کجاست فراغی دگر مرا
هر روز بهر دفع غم از خانه همدمی
بیرون برد بگلشن و باغی دگر مرا
اما بجز نوید وصالت عجب که کس
از ره برد بلابه و لاغی دگر مرا
داغم از آن گلست فغانی درین چمن
کی دل کشد بلاله و راغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
هر جام می که در نظرم میدهی بغیر
داغیست تازه بر سر داغی دگر مرا
ایندم که بی رقیب روی گیرمت عنان
زین خوبتر کجاست فراغی دگر مرا
هر روز بهر دفع غم از خانه همدمی
بیرون برد بگلشن و باغی دگر مرا
اما بجز نوید وصالت عجب که کس
از ره برد بلابه و لاغی دگر مرا
داغم از آن گلست فغانی درین چمن
کی دل کشد بلاله و راغی دگر مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم میداد اول این گواهی را
چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم
قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را
سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد
سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را
چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر
که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم میداد اول این گواهی را
چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم
قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را
سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد
سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را
چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر
که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
مستانه برون تاخته یی توسن کین را
بتخانه ی چین ساخته یی خانه ی زین را
گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی
چشم تو گرفتار کند آهوی چین را
روزی که نهم رخ بنشان کف پایت
از سر بنهم سلطنت روی زمین را
میل خم ابروی تو ای مردم دیده
سرگشته کند زاهد محراب نشین را
سازد مه رخسار تو آیینه ی مقصود
آندل که طلبکار بود نور یقین را
در چنگ غمت کم نکنم ناله که آخر
سر رشته بجایی کشد این صوت حزین را
قومی همه خورشید پرستند فغانی
آن ماه پریچهره ی خورشید جبین را
بتخانه ی چین ساخته یی خانه ی زین را
گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی
چشم تو گرفتار کند آهوی چین را
روزی که نهم رخ بنشان کف پایت
از سر بنهم سلطنت روی زمین را
میل خم ابروی تو ای مردم دیده
سرگشته کند زاهد محراب نشین را
سازد مه رخسار تو آیینه ی مقصود
آندل که طلبکار بود نور یقین را
در چنگ غمت کم نکنم ناله که آخر
سر رشته بجایی کشد این صوت حزین را
قومی همه خورشید پرستند فغانی
آن ماه پریچهره ی خورشید جبین را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا
در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا
از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا
در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا
از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد
تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را
فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر
بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را
ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این
غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را
فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد
چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد
تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را
فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر
بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را
ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این
غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را
فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد
چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب
دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب
بتبسم نهانی که زدی به گریه ی من
مژه ی خیال بازم چه گهر که سفت امشب
ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون
چو بهیچ باب عاشق سخنی نگفت امشب
به ترانه ی جدایی همه را به خون کشیدی
دل بیخبر چه داند که چه می شنفت امشب
نکند نظر فغانی که گلی و گلشنی هست
ز هوای خاک پایی که بدیده رفت امشب
دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب
بتبسم نهانی که زدی به گریه ی من
مژه ی خیال بازم چه گهر که سفت امشب
ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون
چو بهیچ باب عاشق سخنی نگفت امشب
به ترانه ی جدایی همه را به خون کشیدی
دل بیخبر چه داند که چه می شنفت امشب
نکند نظر فغانی که گلی و گلشنی هست
ز هوای خاک پایی که بدیده رفت امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل از نظاره ی آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب
شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی
من و افسانه ی لعلت که فسونیست مجرب
من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا
که بانوار تجلی نرسد پرتو کوکب
نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز
که سواد نظر من شده زین هر دو مرکب
نبود عشوه گریهای تو در فهم معلم
که کسی این همه منصوبه نیاموخت بمکتب
بصد امید فگندم به سر راه تو خود را
چکنم گر نگذاری که ببوسم سم مرکب
اگر امروز دگر جرعه ی وصلم نرسانی
نرسانم من مخمور در این واقعه تا شب
می عشق تو حرامست بر آن سفله که هرگز
نکشد ساغر دردی و کند دعوی مشرب
صفت گرمی عشقت من سودا زده دانم
که کسی چون من سودا زده نگداخت درین تب
بنیاز شب و آه سحری یار نگردی
چکند با تو فغانی جگر سوخته یا رب
شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی
من و افسانه ی لعلت که فسونیست مجرب
من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا
که بانوار تجلی نرسد پرتو کوکب
نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز
که سواد نظر من شده زین هر دو مرکب
نبود عشوه گریهای تو در فهم معلم
که کسی این همه منصوبه نیاموخت بمکتب
بصد امید فگندم به سر راه تو خود را
چکنم گر نگذاری که ببوسم سم مرکب
اگر امروز دگر جرعه ی وصلم نرسانی
نرسانم من مخمور در این واقعه تا شب
می عشق تو حرامست بر آن سفله که هرگز
نکشد ساغر دردی و کند دعوی مشرب
صفت گرمی عشقت من سودا زده دانم
که کسی چون من سودا زده نگداخت درین تب
بنیاز شب و آه سحری یار نگردی
چکند با تو فغانی جگر سوخته یا رب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست