عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خود رای من بخلوت رازت پناه چیست
در بسته یی بروی غریبان گناه چیست
بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چیست
وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی
پیدا شدی که کوکبه ی مهر و ماه چیست
دارد هوای خاک درت عاشق غریب
بر عزم کار بسته میان شرط راه چیست
زین غمزه و اشارت دانسته هر طرف
معلوم شد که گوشه ی چشم و نگاه چیست
از بسکه خون بحال دل خود گریستم
آگه نمی شوم که سفید و سیاه چیست
زین آه دردناک، فغانی چه فایده
چون یار بیغم تو نداند که آه چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بیگناهم خشم و نازت با من ای خود کام چیست
یک طمع ناکرده زان لب این همه دشنام چیست
ناگزیده آن لب شیرین چه داند هر کسی
کز تو بر جان من رسوای خون آشام چیست
یار پیش دیده و دل همچنان در اضطراب
سوختم این آتشم بر جان بی آرام چیست
بی سخن گردد دل دشمن بحال من کباب
گر برد بویی کزان خونخواره ام در جام چیست
داغ داغم کردی ایدل در تمنای وصال
آتشم در جان زدی باز این خیال خام چیست
بیشتر عمرم از آن بدخو بناکامی گذشت
بهر اندک روزگاری دیگر این ابرام چیست
شاخ گل در بر می آرد فغانی ز آب چشم
عیش مردم تلخ شد این گریه ی هر شام چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
آه ازین ناز و دلبری که تراست
وین جفا و ستمگری که تراست
شاید ار آدمی پرستد بت
زین همه ظلم و کافری که تراست
ایدل آشفتگی دراز کشید
رشته در دست آن پری که تراست
تشنه لب جان دهی بخاک ایدل
زین خیال سکندری که تراست
بی سر و پا کند فغانی را
این تراش قلندری که تراست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دوش آه من سر راهش برسم داد بست
باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد
همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست
باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا
نیک می آرد ولی نتوان گره بر باد بست
عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم
چون خورم آبی که این سرچشمه از بنیاد بست
این همان کوه بلا خیزست کاواز سگش
پرده ی مجنون درید و گردن فرهاد بست
بگذرم چون باد در گلزار تا سویش روم
گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست
یادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد
چون صبا بند قبای سوسن آزاد بست
در دل تنگم چو جوهر در نهاد آینه
نقش روی او هزاران صورت نوشاد بست
زین سرابستان فغانی چون گل وصلی نیافت
رفت و سنگ ناامیدی بر دل ناشاد بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از گلم گلها شکفت و از مزارم لاله خاست
کشت امیدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنید آه سردم در دلش پیکان نشست
وانکه دید این جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم میخواران نشستی شمع من
کز لب چون انگبینت عاقبت تبخاله خاست
ماه مجلس نیمشب آیینه با من صاف کرد
از دل تنگم بیکدم گرد چندین ساله خاست
مردم از این همدمی یا رب چه هشیارانه رفت
آنکه زین مجلس باول کاسه ی غساله خاست
ساحر بابل چه داند سر ثعبان کلیم
کز سر این بحث مشکل سامری گوساله خاست
یا رب این صید از کجا آمد که چون افتاد پیش
هر طرف صد نیزه بالا گردش از دنباله خاست
ناله ی جانکاه عاشق رخنه در جان افگند
بس کن این شیون فغانی کز دلم پر کاله خاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خورشید من که رخش جفا گرم داشتست
حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست
در عاشقی بشورش من نیست عندلیب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال
مرغی که آشیان وفا گرم داشتست
در چنگ زهره هست نوای غلط مرو
کاین بزم را ترانه ی ما گرم داشتست
یک مشتریست بر در این خانه آفتاب
بازار خوبی تو خدا گرم داشتست
تا کی دهد عنان مرادم فلک بدست
حالا به تازیانه مرا گرم داشتست
در حیرتم که آتش صوفی برای چیست
چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست
تا آمدم بوادی هجران گداختم
این منزل خراب هوا گرم داشتست
چون شمع تا نسوخت فغانی نیافت وصل
مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
با که گویم اینکه در بیخوابیم شب چون گذشت
صحبتم تلخ از جفای آن شکر لب چون گذشت
چون توان گفتن که از دل گرمی جانم چه شد
بر تن فرسوده ام آزار آن تب چون گذشت
من بهر تلخابه یی تا شب رساندم این خمار
روز تا بر آن دل نازک بمکتب چون گذشت
از زنخدانش من بیهوش خود بودم خراب
در خیالم آرزوی سیم غبغب چون گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
سبزی آثار خط گرد لب آن ساده بست
این عجب آب زمرد بین که بر بیجاده بست
کشته ی آن خط نوخیزم که چون ترکیب شد
صورتش معنی آب زندگی در باده بست
ایکه در دامی نیفتادی مبین زنجیر زلف
این کمند ناز پای مردم آزاده بست
زان نوآموزم جگر خونشد بلی دارد زیان
هر که پیمان با حریف کار ناافتاده بست
آنکه دامن می فشاند از گرد راه میفروش
بهر بزمش گل خرید و بر سر سجاده بست
خواستم تا چون غلامان در سرای او روم
در برویم یا بخاک آستان ننهاده بست
هر سر موی فغانی رشته ی زنار شد
تابنای عهد با آن نامسلمان زاده بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت
درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت
جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده ست
کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت
در جامه نمی گنجم ازین شوق که آن شمع
دستم بگریبان زد و آتش بدل انداخت
می خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم
آتش شد و سوزم بدل مضمحل انداخت
یکبار نپرسید بغلتیدن چشمی
ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت
هر بهله ی بلغار که در دست نگاریست
دستیست که سرپنجه ی ترک چگل انداخت
در آب و عرق از غضب یار فغانی
دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یار باید که غم یار خورد یار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
روزی که در دلم عشق تو خانه ساخت
سیل بلا بخانه ی صبرم روانه ساخت
نقاش قدرت آن رخ عابد فریب را
آشوب روزگار و بلای زمانه ساخت
آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود
چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت
صد بار یاد کرد گلستان کوی تو
بلبل که در حریم چمن آشیانه ساخت
خواب اجل گرفته من خسته را که دل
شرح درازی شب هجران فسانه ساخت
شمشاد را که فاخته در طول بندگیست
خواهد برای زلف تو مشاطه شانه ساخت
آن شهسوار گو مکش از غمزه تیغ کین
چون کار عالمی بسر تازیانه ساخت
عاشق به یک نگاه تو ای ماه چارده
کار هزار ساله درین آستانه ساخت
مطرب ز بهر گریه ی جانسوز اهل درد
گفتار دردناک فغانی بهانه ساخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
باده در جامت مدام از اشک گلگون منست
غنچه ی لعل تو گویا تشنه ی خون منست
خرم آن محفل که عمدا گویم از لیلی سخن
هر که پرسد حال من گویی که مجنون منست
چهره ی زردم نموداریست از خون جگر
صورت حال درون عنوان بیرون منست
سایه ی اقبال و تشریف همای وصل تو
آفتاب طالع و بخت همایون منست
جلوه ی حسنت دهد آیینه ی جانرا صفا
دیدن رویت جلای طبع موزون منست
ساکن میخانه را بزم فریدون نیست جای
گوشه ی دیر مغان بزم فریدون منست
چون فغانی از سواد خامه سحر انگیختم
وصف زلفت در غزل طومار افسون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بازم چراغ دل بمی ناب روشنست
چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست
چون صبح اگر ستاره فشانی کنم رواست
کز دیدن تو دیده ی بیخواب روشنست
امشب که در خرابه ی درویش آمدی
بیرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست
بخشد صفای چشمه ی خورشید دیده را
آیینه ی رخ تو که چون آب روشنست
شمع مراد من ز تماشای ابرویت
همچون چراغ گوشه ی محراب روشنست
خالی مباد ساغر دور از می وصال
کز این چراغ مجلس احباب روشنست
سربازی فغانی شیدا به تیغ عشق
جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرغ دلم به حلقه ی مویی نهاده رخ
در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ
مست وصال چون نشود آنکه هر نفس
بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ
افگنده ام عنان دل از دست هر طرف
در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ
در گلشن خیال من از تند باد غم
هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ
از دیده ام بجستن آن دانه ی گهر
هر قطره ی سرشک بسویی نهاده رخ
در بزم عشق هر نفس از گرمی فراق
لب تشنه یی به پای سبویی نهاده رخ
هر صبح تا بشام فغانی بحاجتی
گریان به قبله ی سر کویی نهاده رخ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دلم که سوخت سپند مه جمال تو باد
اسیر سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهی و تخت سلطانی
فدای سلطنت حسن بیزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آیینه ی جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشایی فال
نوای زمزمه ی شوق حسب حال تو باد
چراغ دیده ی شب زنده دار من یا رب
ز نور شمع طربخانه ی وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سیه چشمان
بلای اهل نظر شیوه ی غزال تو باد
بلای جان فغانی و آفت نظرش
کرشمه ی خم ابروی چون هلال تو باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
این باد ز طرف چمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کیست که داند
من خود شدم افسانه ی شهری بفسونش
افسون تو مهر دهن کیست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرین بدن کیست که داند
ای باد چه داری خبر از غنچه ی لعلش
آن غنچه دهن با سخن کیست که داند
آشوب دل و دیده ی بیدار فغانی
نظاره ی سرو و سمن کیست که داند