عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند
عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
روی او پرو شمعیست که افروخت جهان
دیگران نور چراغند که بر یکدگرند
نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر
آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند
ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام
خوبرویان دگر چون مه نو بی اثرند
از غلوی می عشق تو خبردار یکیست
باقی آنند کزین رطل گران بیخبرند
گر هزارند حریفان تو در چند هزار
بدو جام از می عشق تو یکی جان نبرند
بس کن این گریه ی شبگیر فغانی که چو صبح
مردم از اشک جگرگون تو خونین جگرند
عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
روی او پرو شمعیست که افروخت جهان
دیگران نور چراغند که بر یکدگرند
نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر
آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند
ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام
خوبرویان دگر چون مه نو بی اثرند
از غلوی می عشق تو خبردار یکیست
باقی آنند کزین رطل گران بیخبرند
گر هزارند حریفان تو در چند هزار
بدو جام از می عشق تو یکی جان نبرند
بس کن این گریه ی شبگیر فغانی که چو صبح
مردم از اشک جگرگون تو خونین جگرند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هرگز این دست تهی بند نقابی نکشید
خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید
سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرایی نکشید
عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق
تشنه آمد بلب چشمه و آبی نکشید
تا دلم آب نشد گوهر مقصود نیافت
به فراغی نرسید آنکه عذابی نکشید
عاشقت چون گل شبنم زده در بر بگرفت
از گریبان ترت بوی گلابی نکشید
مژه چون سوزن، چاک جگرپاره بدوخت
خار دردی ز دل خانه خرابی نکشید
هیچ جا آتش رخسار نیفروخت ز می
کعه ز مرغ دل ما خوان کبابی نکشید
یکسر موی ز دیباچه ی خط تو نخاست
که قلم بر زبر حرف کتابی نکشید
دل مشتاق فغانی فرحانست مدام
گر چه از ساغر مقصود شرابی نکشید
خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید
سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرایی نکشید
عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق
تشنه آمد بلب چشمه و آبی نکشید
تا دلم آب نشد گوهر مقصود نیافت
به فراغی نرسید آنکه عذابی نکشید
عاشقت چون گل شبنم زده در بر بگرفت
از گریبان ترت بوی گلابی نکشید
مژه چون سوزن، چاک جگرپاره بدوخت
خار دردی ز دل خانه خرابی نکشید
هیچ جا آتش رخسار نیفروخت ز می
کعه ز مرغ دل ما خوان کبابی نکشید
یکسر موی ز دیباچه ی خط تو نخاست
که قلم بر زبر حرف کتابی نکشید
دل مشتاق فغانی فرحانست مدام
گر چه از ساغر مقصود شرابی نکشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دمبدم در عاشقی دل را زیانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مقیدان تو از یاد غیر خاموشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آنی که از تو حرف جفا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
فراوشم شود چندان کزو بیداد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید
بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید
چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید
بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید
چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکه بهر دیگران در زلف چین می افگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین می افگند
دیده ام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان می رسد حالی نگین می افگند
گر سوار اینست و جولان این باندک ترکتاز
خسروان را بیخود از بالای زین می افگند
هر کجا یک دل بتیر غمزه می سازد نشان
صد کماندارش پیاپی در کمین می افگند
دام صد مرغ دلست آندم که زرین بهله را
می کشد در دست و چین در آستین می افگند
می کشد سر بر فلک چون سرو ز استغنای عشق
هر کجا تخم محبت بر زمین می افگند
در چمن چون می فشاند آستین را در سماع
لرزه بر اندام سرو و یاسمین می افگند
صاحب دولت نمی داند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشه چین می افگند
دور از آن دندان و لب از می فغانی توبه کرد
آرزو چندی بشیر و انگبین می افگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین می افگند
دیده ام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان می رسد حالی نگین می افگند
گر سوار اینست و جولان این باندک ترکتاز
خسروان را بیخود از بالای زین می افگند
هر کجا یک دل بتیر غمزه می سازد نشان
صد کماندارش پیاپی در کمین می افگند
دام صد مرغ دلست آندم که زرین بهله را
می کشد در دست و چین در آستین می افگند
می کشد سر بر فلک چون سرو ز استغنای عشق
هر کجا تخم محبت بر زمین می افگند
در چمن چون می فشاند آستین را در سماع
لرزه بر اندام سرو و یاسمین می افگند
صاحب دولت نمی داند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشه چین می افگند
دور از آن دندان و لب از می فغانی توبه کرد
آرزو چندی بشیر و انگبین می افگند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آه آتشناک من بوی دل مجنون دهد
گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان
کی بگویم این حکایتها که بوی خون دهد
ماهی اندامی که سوزی در جگر دارم ازو
بر نگردم گر هزاران غوطه در جیحون دهد
حقه ی فیروزه ی افلاک دارد نوش و نیش
دل خراشد هر که را یکبار ازین معجون دهد
طالب میخانه ی عشقم که مست جام او
حشمت جمشید بخشد ملک افریدون دهد
وه چه دلکش مجلسی داری که هر روز آفتاب
رو به دیوار تو آرد پشت بر گردون دهد
عشق در هر مشربی کیفیتی دارد غریب
یک شرابست این و لیکن نشأه دیگرگون دهد
دیده دریا کن فغانی تا کنارت پر شود
تا صدف باران نگیرد کی در مکنون دهد
گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان
کی بگویم این حکایتها که بوی خون دهد
ماهی اندامی که سوزی در جگر دارم ازو
بر نگردم گر هزاران غوطه در جیحون دهد
حقه ی فیروزه ی افلاک دارد نوش و نیش
دل خراشد هر که را یکبار ازین معجون دهد
طالب میخانه ی عشقم که مست جام او
حشمت جمشید بخشد ملک افریدون دهد
وه چه دلکش مجلسی داری که هر روز آفتاب
رو به دیوار تو آرد پشت بر گردون دهد
عشق در هر مشربی کیفیتی دارد غریب
یک شرابست این و لیکن نشأه دیگرگون دهد
دیده دریا کن فغانی تا کنارت پر شود
تا صدف باران نگیرد کی در مکنون دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ترک من چون لاله برگ عیش در صحرا کشید
سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید
هر کجا کان دانه ی در کشتی می برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید
آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد
وانگه از عین عنایت منتظر شد تا کشید
آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ
آستین بر زد بناز و پیرهن بالا کشید
عشق چون بر لوح هستی قرعه ی توفیق زد
دیگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشید
می توان گفت که نتوان یافت درصد جام زهر
آنقدر تلخی که فرهاد از کف خارا کشید
رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون
وز حریفان مزور پیشه منتها کشید
هست در محشر فغانی را کلید باغ خلد
یک بیک پیکان که در عشق از دل شیدا کشید
سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید
هر کجا کان دانه ی در کشتی می برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید
آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد
وانگه از عین عنایت منتظر شد تا کشید
آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ
آستین بر زد بناز و پیرهن بالا کشید
عشق چون بر لوح هستی قرعه ی توفیق زد
دیگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشید
می توان گفت که نتوان یافت درصد جام زهر
آنقدر تلخی که فرهاد از کف خارا کشید
رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون
وز حریفان مزور پیشه منتها کشید
هست در محشر فغانی را کلید باغ خلد
یک بیک پیکان که در عشق از دل شیدا کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
خونابه بنگرید که چون جوش می زند
جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام
در سینه آرزوی فزون جوش می زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش می زند
زین کافری که کرد فلک با شهید عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش می زند
در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند
نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین
از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
خونابه بنگرید که چون جوش می زند
جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام
در سینه آرزوی فزون جوش می زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش می زند
زین کافری که کرد فلک با شهید عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش می زند
در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند
نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین
از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سیمای توام در دل پر نور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت
شوریست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت
غیر از سر شوریده ی منصور نگنجد
از رشک گریبان تو داغست دل من
چندانکه درو مرهم کافور نگنجد
چینی شکنان را هوس رفتن چین نیست
در بزم گدایان تو فغفور نگنجد
از تیغ مپوشان سر اگر همسر عشقی
در حلقه ی مستان سر مستور نگنجد
مرغ دلم از کعبه زند فال خرابات
چون بوم که در منزل معمور نگنجد
ما زخم تبر خورده ی قربانگه عشقیم
در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهیز، فغانی
برخیز که در صومعه مخمور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت
شوریست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت
غیر از سر شوریده ی منصور نگنجد
از رشک گریبان تو داغست دل من
چندانکه درو مرهم کافور نگنجد
چینی شکنان را هوس رفتن چین نیست
در بزم گدایان تو فغفور نگنجد
از تیغ مپوشان سر اگر همسر عشقی
در حلقه ی مستان سر مستور نگنجد
مرغ دلم از کعبه زند فال خرابات
چون بوم که در منزل معمور نگنجد
ما زخم تبر خورده ی قربانگه عشقیم
در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهیز، فغانی
برخیز که در صومعه مخمور نگنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از جور گلرخان دل من خوار و زار شد
چندان جفا کشید که بی اعتبار شد
ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت
عمرم تمام صرف ره انتظار شد
حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت
حرمان حواله ی دل امیدوار شد
رفتیم بیرخ تو به نظاره ی چمن
بر هر گلی که دیده فگندیم خار شد
در گریه اختیار ندارم که دیده ام
از گریه در فراق تو بی اختیار شد
گفتم رخت بینم و گیرد دلم قرار
آن خود بلای جان من بیقرار شد
از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید
در دل غمی که داشت نهان آشکار شد
چندان جفا کشید که بی اعتبار شد
ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت
عمرم تمام صرف ره انتظار شد
حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت
حرمان حواله ی دل امیدوار شد
رفتیم بیرخ تو به نظاره ی چمن
بر هر گلی که دیده فگندیم خار شد
در گریه اختیار ندارم که دیده ام
از گریه در فراق تو بی اختیار شد
گفتم رخت بینم و گیرد دلم قرار
آن خود بلای جان من بیقرار شد
از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید
در دل غمی که داشت نهان آشکار شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
تو آن گلی که مه آسمان جبین تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آید و زمین تو بوسد
چنان لطیف مزاجی که جای بوسه بماند
اگر نسیم صبا برگ یاسمین تو بوسد
رود نشانه ی دندان حسرت از لب عاشق
دمی که می دهی و دست نازنین تو بوسد
بخوبی آنکه سر از جیب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستین تو بوسد
کسی که مهر خموشی بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاری و نگین تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ی رحمت
که رشحه ی قلم سحر آفرین تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه می ز جام مرصع
ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال، دهان چو انگبین تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آید و زمین تو بوسد
چنان لطیف مزاجی که جای بوسه بماند
اگر نسیم صبا برگ یاسمین تو بوسد
رود نشانه ی دندان حسرت از لب عاشق
دمی که می دهی و دست نازنین تو بوسد
بخوبی آنکه سر از جیب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستین تو بوسد
کسی که مهر خموشی بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاری و نگین تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ی رحمت
که رشحه ی قلم سحر آفرین تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه می ز جام مرصع
ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال، دهان چو انگبین تو بوسد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
مجاوران سر کوی یار سر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
احبابرا ادای کلام تو می کشد
نقل درست و بحث تمام تو می کشد
هر دم رقیب از تو پیامی رساندم
باک از رقیب نیست پیام تو می کشد
چون آب زندگی همه جانی ولی چه سود
چون زنده می کنی و خرام تو می کشد
بیداد کن که خون نتوان خواست از فلک
صیدی که در شکنجه ی دام تو می کشد
وه زین غرور حسن که در هر گل زمین
خلقی در آرزوی سلام تو می کشد
ما را که آتشیم تمام از هوای تو
در آب دیده وعده ی خام تو می کشد
پیدا بود که روضه بچند آدمی رسد
ما را هوای صحبت عام تو می کشد
در آب و آتشست فغانی بیاد تو
وسواس دل به گفتن نام تو می کشد
نقل درست و بحث تمام تو می کشد
هر دم رقیب از تو پیامی رساندم
باک از رقیب نیست پیام تو می کشد
چون آب زندگی همه جانی ولی چه سود
چون زنده می کنی و خرام تو می کشد
بیداد کن که خون نتوان خواست از فلک
صیدی که در شکنجه ی دام تو می کشد
وه زین غرور حسن که در هر گل زمین
خلقی در آرزوی سلام تو می کشد
ما را که آتشیم تمام از هوای تو
در آب دیده وعده ی خام تو می کشد
پیدا بود که روضه بچند آدمی رسد
ما را هوای صحبت عام تو می کشد
در آب و آتشست فغانی بیاد تو
وسواس دل به گفتن نام تو می کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
دلم ز روز بد خویش ماتمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
نه قرار دل بر من نه بزلف یار گیرد
بکجا روم ندانم که دلم قرار گیرد
شده ام خراب آن دم که چنان میان نازک
دهدم به دست و آنگه ز میان کنار گیرد
نبود بسوز عاشق دل مدعی ندانم
که ببزم یار خود را بچه اعتبار گیرد
مشو ای رقیب یارش بشسکت خاکساران
ز چنان گلی مبادا که دلی غبار گیرد
ز جواب تلخ ساقی چو خراب شد فغانی
دگر از لبش مرادی بچه اعتبار گیرد
بکجا روم ندانم که دلم قرار گیرد
شده ام خراب آن دم که چنان میان نازک
دهدم به دست و آنگه ز میان کنار گیرد
نبود بسوز عاشق دل مدعی ندانم
که ببزم یار خود را بچه اعتبار گیرد
مشو ای رقیب یارش بشسکت خاکساران
ز چنان گلی مبادا که دلی غبار گیرد
ز جواب تلخ ساقی چو خراب شد فغانی
دگر از لبش مرادی بچه اعتبار گیرد