عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
چو رو از جاب صید آن شکار انداز می تابد
عنان می افگند بر من ز ناز و باز می تابد
سخن در پرده می گویی ولی گویا بود حسنش
فروغ روی خوب از جوهر آواز می تابد
عفی الله برق پیکانت چه شمع دلفروزست آن
که از شست تو ای ترک شکار انداز می تابد
عجب سوزیست از شمع رخت در جان پروانه
که از هر شهپرش صد شعله در پرواز می تابد
ز چنگ قامت عاشق چه گلبانگ طرب خیزد
که چرخ واژگون ابریشم این ساز می تابد
ببین حال فغانی ای که بر آیینه ی پاکت
رخ انجام کار هر کس از آغاز می تابد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هر آنچ از صورت و معنی بر اهل راز می تابد
تمام از گوشه ی آن نرگس غماز می تابد
قبای سبز را در خور بود این شده لعلی
که همچون آتش موسی ز سرو ناز می تابد
نگویی این کبوتر از کجا می آورد نامه
که از هر شهپرش صد شعله در پرواز می تابد
فغانی سوز پنهان درون با کس مکن روش
چرا کز شعله ی آه تو خود این راز می تابد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرا یاد تو هر دم آتشی در دل برافروزد
نگشته شعله از یکجا بجای دیگر افروزد
درآ و خانه روشن کن که امشب مهلت عمرم
بود چندانکه پیش من کسی شمعی برافروزد
گرم سوزد خیال شمع رخسارت از آن خوشتر
که محنتخانه ی من بیتو شمع خاور افروزد
نیفتد بیتوام یکذره در دل پرتو شادی
فلک هر چند شمع دولتم روشن تر افروزد
چه سوزست این که چون رو مینهم بر آتش گلخن
ز پهلوی دلم پیوسته روی اخگر افروزد
چنین کز آتش رویت تن من گشت خاکستر
دلم آیینه ی مقصود ازین خاکستر افروزد
خوش آن محفل که بنشیند فغانی با دل سوزان
جمال ساقی گلرخ بنور ساغر افروزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
زبان به وصف جمال تو بر نمی آید
که خوبی تو به تقریر در نمی آید
هزار صورت اگر می کشد مصور صنع
یکی ز شکل تو مطبوع‌تر نمی آید
چه وصف جلوه‌ی گلهای ناشکفته کنم
چو غیر حسن توام در نظر نمی آید
بر آن سرم که به سر وقت کشتنم آیی
دریغ و درد که عمرم به سر نمی آید
که می رود به تماشای آن خجسته جمال
که از نظاره‌ی او بی‌خبر نمی آید
ز آب دیده‌ی حیران خویش در عجبم
که بی‌نشانه‌ی خون جگر نمی آید
نشان او ز که پرسد فغانی حیران
که هر که رفت به کویش دگر نمی آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سری که در قدم سرو سرفراز تو باشد
در اوج سلطنت از جلوه های ناز تو باشد
گرت ایاز بیند بدین جمال و نکویی
کند قبول که سلطان او ایاز تو باشد
اگر چه نقد دلم سکه ی قبول ندارد
بدین خوشست که در بوته ی گداز تو باشد
زهر چه غیر تو پرداخت دل خزینه ی جان را
بدین امید که روزی امین راز تو باشد
بخدمت تو چه آرم نثار وقت تکلم
که در مقابله ی لعل دلنواز تو باشد
ز سحر خامه ببندم زبان طعن مخالف
اگر اشاره ی ابروی عشوه ساز تو باشد
چه کام خوشتر ازین عشق بی زوال فغانی
که هر کجا قدم او رخ نیاز تو باشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دوش آن پری ز دام رقیبان رمیده بود
صید کمند ما شده آیا چه دیده بود
در جویبار دیده ی عشاق جلوه داشت
سروی که سر ز چشمه ی حیوان کشیده بود
بر برگ گل دمیده فسون سبزه ی خطش
خوش سبزه یی کز آب لطافت دمیده بود
رندانه با گدای خود آن پادشاه حسن
بزم وصال بر در میخانه چیده بود
می گفت هر سخن که گره بود در دلم
گویا که از زبان من آنها شنیده بود
آشوب دیده و دل و آسیب عقل و دین
آن قامت کشیده و زلف خمیده بود
بر سر هر اشاره که شرح و بیان نداشت
تا دیده را به هم زده بودم رسیده بود
آن لاله یی که چید فغانی ز باغ وصل
تأثیر آتش جگر و آب دیده بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
تا دیده با رخ تو مقابل نمی شود
کام دل از جمال تتو حاصل نمی شود
هر دل بجعد سلسله مویی قرار یافت
دیوانه ی منست که عاقل نمی شود
دست تهی اگر همه تعویذ دوستیست
در گردن مراد حمایل نمی شود
غافل مشو ز حال اسیری که یکنفس
از جلوه ی خیال تو غافل نمی شود
دل شد اسیر جلوه ی مردم فریب تو
کارش بسحر جادوی بابل نمی شود
خون قتیل عشق فغانی به هیچ رو
فردا وبال دامن قاتل نمی شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ماه من از جامه خواب مهر سر بر می کند
خلعت مخموری خورشید در بر می کند
یار جایی تا کمر در زر نهان چون آفتاب
عاشق بیچاره جایی خاک بر سر می کند
خاک مرد از کیمیای عشق زر گردد ولی
پادشاه من کجا نظاره در زر می کند
دل ز شوق دانه ی زنجیر، بهر گردنش
یاد خاک بوته ی دکان زرگر می کند
دل که از طور محبت رفت بر معراج عشق
قدر خویش از آفتاب و ماه برتر می کند
او که در هر گوشه یی دارد فغانی صد همای
کی بعزلت خانه اش یکبار سر بر می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش آن شبها که سر بر آستان دلستانم بود
ز خاک پای او مهر خموشی بر دهانم بود
بهر صورت که می رفتم بکویش آشنا بودم
نه غوغای سگان نه بیم سنگ پاسبانم بود
بخواب بیخودی شبها بکنجی می شدم پنهان
ز سوی پاسبانش گوشه ی چشمی نهانم بود
چو بلبل نیمشب کز خواب مستی می شدم بیدار
زبان چون می گشودم نام آن گل بر زبانم بود
چو از نظاره ی خورشید رویش می شدم بیخود
ز کویش ذره یی کان بر هوا می رفت جانم بود
صباح رحلتم زان مرغ اقبال رقیب افتاد
که در شام اجل تیر دعایی در کمانم بود
فغانی می شدم بیطاقت از نظاره ی رویش
ولیکن عزت او مانع آه و فغانم بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
یاد تو هیچم از دل پر خون نمی رود
وز دیده ام خیال تو بیرون نمی رود
نام وفا مبر که دلم از جفا پرست
این داغهای کهنه بافسون نمی رود
صد گونه گل ز منزل لیلی شکفت و ریخت
داغش هنوز از دل مجنون نمی رود
چشمم سپید گشت ولی آه کز دلم
زلف سیاه و عارض گلگون نمی رود
زینگونه کز جفا جگرم آب می کنی
از چشم من نکوست که جیحون نمی رود
آهم قبول نیست وگرنه کدام روز
این شعله ی ضعیف بگردون نمی رود
می شد فغانی از پی خوبان بصد نیاز
آیا چه گفته اند که اکنون نمی رود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
گر می روم نزدیک او شوق وصالم می کشد
ور می نشینم گوشه یی تنها خیالم می کشد
بی شمع خود گر می روم در کنج تنهایی شبی
گه غصه خونم می خورد گاهی خیالم می کشد
من خود نمی گویم که او می خورده باشد با کسی
آن شکل مخمورانه و تغییر حالم می کشد
قربان آن شوخم که چون از دور می بیند مرا
چندان تواضع می کند کز انفعالم می کشد
گر چون فغانی می روم در گوشه ی صحرا دمی
آنجا بیاد نرگسش چشم غزالم می کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم
از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو
هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
جان رفت و دیده بهر تماشای روی او
گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گر آن خورشید روزی بر سر من سایه اندازد
رقیبش همچو ابری آید و روزم سیه سازد
گرفتارم بدست نازنینی کز هوای خود
مرا چون زارتر بیند بخوبی بیشتر نازد
چنان خوبی که گر آیی میان مجلس خوبان
زهر جانب پریرویی بر خسارت نظر بازد
رقیب از محرمی گر شمع بالینت شود شبها
گمارم آه گرم خود برو چندانکه بگدازد
بغیر از خاک پایش ای فغانی گر کشی سرمه
سرشک از دیده بیرون آید و رویت سیه سازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود
بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود
کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی
گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود
به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست
که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود
فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش
نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود
فغانی از سموم هجر در دشت فنا افتاد
نشد پیدا نشان و نام او گویا گیاهی بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نسوزیم که گل این چراغ می ماند
غبار می رود از پیش و داغ می ماند
چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی
مگو که این سخنم در دماغ می ماند
زهی صفای بناگوش و قطره های عرق
که هر یکی بدر شبچراغ می ماند
چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر
که صوفیانه بکنج فراغ می ماند
فسانه ی تر احباب و قول باطل خصم
بجلوه کردن سیمرغ و زاغ می ماند
خوش آن حریف که چون سر نهد بپای قدح
ز باده اش قدری در ایاغ می ماند
چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل
که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
امروز صفای دلم از سیمتنی بود
جانم پر از اندیشه ی نسرین بدنی بود
چون دسته ی گل ساعدم از داغ نهانی
آراسته زان دست که گویی چمنی بود
پیرانه سرم ناصیه ی موی پریشان
در سایه ی شمشاد قدی نسترنی بود
در تابه ی حمام دلم رفت چو ماهی
نی زهره ی آهی نه مجال سخنی بود
در جوش در و بام ز نظاره ی دیدار
گرمابه نه کز خلد برین انجمنی بود
از سجده ی شکرم سر شوریده نیاسود
کان وصل نه اندازه ی حد چو منی بود
در پوست نگجیدم ازین شوق که دل را
آب عرق سینه ی گلپیرهنی بود
بر چشمه ی خورشید دریغست گشودن
چشمی که به دیدار چنان غمزه زنی بود
او رفت، فغانی بسر صفه حمام
چون قالب جان رفته درون کفنی بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز می برآمده، آن رنگ آل تا چکند
حضور عیش و غرور جمال تا چکند
گره فگنده بر ابرو و کج نهاده کلاه
هزار عربده دارد خیال تا چکند
لبش بخنده ی جان بخش صد قیامت کرد
ملاحت خط و انگیز خال تا چکند
کند نگاه و من از پی روم رمیده ز خود
بدام میکشدم آن غزال تا چکند
خیال میوه ی وصل تو می پزد عاشق
دلی گماشته بر آن نهال تا چکند
ز چشم زخم زمان ایمنست صحبت ما
ولی نتیجه ی روز وصال تا چکند
ملالتیست عجب در دلم ز بیرحمی
بجان بیخبرم این ملال تا چکند
رقم کشد که بدستم هلاک خواهی شد
بروزگار من این نیک فال تا چکند
بهر بهانه بر اشفت مست و بیرون شد
غم فغانی آشفته حال تا چکند