عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
در لحد گل نکند شعله داغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست
درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟
دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست
نیست در زیر فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ایام فراغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست
درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟
دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست
نیست در زیر فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ایام فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
عمر بگذشت و هوس در دل ما نیمرس است
راه طی گشت و همان آبله ها نیمرس است
آه ما گر به زمین بوس اجابت نرسد
نیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس است
در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است
یار چندان که در آیین وفا نیمرس است
به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید
مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟
نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا
گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است
نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد
آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!
میوه پخته محال است نیفتد بر خاک
هر که دل بسته به این دار فنا نیمرس است
می رسد رزق به اندازه حاجت صائب
بر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است
راه طی گشت و همان آبله ها نیمرس است
آه ما گر به زمین بوس اجابت نرسد
نیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس است
در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است
یار چندان که در آیین وفا نیمرس است
به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید
مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟
نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا
گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است
نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد
آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!
میوه پخته محال است نیفتد بر خاک
هر که دل بسته به این دار فنا نیمرس است
می رسد رزق به اندازه حاجت صائب
بر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ناله سوخته جانان به اثر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟
وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است
روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است
دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟
وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است
روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است
دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
کلک من شعله برجسته این نه لگن است
شمع من باعث دلگرمی هفت انجمن است
تا خراشیده نگردد، نشود صاحب نام
دل رنگین سخنان همچو عقیق یمن است
به که مقراض به سررشته امید زنم
زخم را بخیه درین ملک ز تار کفن است
زرپرستان بپرستند چو خورشید بلند
کرم شب تابی اگر در دل زرین لگن است
به سر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن است
نارسا گر نبود مستمع صاحب هوش
کوتهی زینت شایسته زلف سخن است
سخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیق
لب او می مکم و آتشم اندر دهن است
شمع من باعث دلگرمی هفت انجمن است
تا خراشیده نگردد، نشود صاحب نام
دل رنگین سخنان همچو عقیق یمن است
به که مقراض به سررشته امید زنم
زخم را بخیه درین ملک ز تار کفن است
زرپرستان بپرستند چو خورشید بلند
کرم شب تابی اگر در دل زرین لگن است
به سر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن است
نارسا گر نبود مستمع صاحب هوش
کوتهی زینت شایسته زلف سخن است
سخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیق
لب او می مکم و آتشم اندر دهن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
ازان به خاطر من ترک کار دشوارست
که بار دوش توکل شدن به دل بارست
اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی
که زندگانی هر کس به قدر آثارست
ازان به تلخی هجر از وصال ساخته ام
که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست
امید هست که شیرازه گهر گردد
ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست
شد از شکست خریدار، توتیا گهرم
همان ز ساده دلی تشنه خریدارست
ازان همیشه بود وقت می پرستان خوش
که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست
تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی
وگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟
نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
جواب آن غزل آصفی است این صائب
زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
که بار دوش توکل شدن به دل بارست
اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی
که زندگانی هر کس به قدر آثارست
ازان به تلخی هجر از وصال ساخته ام
که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست
امید هست که شیرازه گهر گردد
ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست
شد از شکست خریدار، توتیا گهرم
همان ز ساده دلی تشنه خریدارست
ازان همیشه بود وقت می پرستان خوش
که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست
تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی
وگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟
نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
جواب آن غزل آصفی است این صائب
زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
حضور سوخته عشق در دل تنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
سحاب گرد کدورت شراب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
رفو به چاک دل خسته هیچ کس نزده است
که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است
دل رمیده به تکلیف برنمی گردد
صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است
گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش
که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است
دهان پسته زرشک لب تو پر خون است
وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است
دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست
بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است
به غیر من که گره می زنم به ترا سرشک
گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است
به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند
به غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است
که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است
دل رمیده به تکلیف برنمی گردد
صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است
گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش
که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است
دهان پسته زرشک لب تو پر خون است
وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است
دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست
بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است
به غیر من که گره می زنم به ترا سرشک
گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است
به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند
به غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است