عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
رحمی ای عشق که من مانده بچنگ هوسم
رحمت ای شحنه و برهان تو زقید عسسم
هر کجا شمع رخی طوف چو پروانه کنم
هر کجا قند لبی هست من آنجا مگسم
هر کجا یوسف مصریست زلیخا لقبم
هر طرف ناقه لیلی است من آنجا جرسم
می ستایند کسانم که چنینی و چنان
چون به بینی بحقیقت بجهان هیچکسم
روسیه زاغم و غوغای عنادل بزبان
نوبهاری کنم و باد خزان شد نفسم
هر کجا سرو قدی هست منش فاخته ام
هر کجا لاله ستانیست منش خار و خسم
شهسواری مگر از لطف بگیرد دستم
لنگ شد بر سر میدان طلب چون فرسم
میزنم لاف که در حلقه عشقم محرم
بحقیقت سرو سر حلقه اهل هوسم
من عمل هیچ ندارم بجز از کذب و دغل
مهر حیدر مگر آشفته شود داد رسم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
وحشی صفت از خلق رمیدیم رمیدیم
در حلقه دام تو طپیدیم طپیدیم
تا شاهد لیلی وش ما پرده برافکند
مجنون صفت از غیر رمیدیم رمیدیم
دادند بما جام شراب ازلی را
پیمانه چو خمخانه کشیدیم کشیدیم
میگفت که این شور و نوایم زدگر جاست
این زمزمه از نای شنیدیم شنیدیم
چون راه ندادند بپرواز گلستان
در زیر پر خویش خزیدیم خزیدیم
بتخانه و بت بود چو اسباب تعلق
ما رشته زنار بریدیم بریدیم
جز درد سر از عشق مجازی نبرد دل
بسیار در این کوچه دویدیم دویدیم
پرداخته بازار دل از جلوه اغیار
تا یوسف مصر تو خریدیم خریدیم
دیدیم که در کوی حرم کس نکشد صید
آشفته از آن بام پریدیم پریدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مدتی بود که دور از در جانان بودم
دور از آن روح ران صورت بیجان بودم
صرف شد عمر درازم همه در ظلمت هجر
خضر وش در طلب چشمه حیوان بودم
زلفش ار سلسله برپای دلم ننهادی
همچو مجنون بجهان بی سر و سامان بودم
خواستم بر تو شمارم غم ایام فراق
در شب وصل به تو واله و حیران بودم
تا که بیمار غم عشق تو شد این دل زار
یعلم الله که اگر طالب درمان بودم
وه که دستان خم زلف توام دست ببست
گر بمردی بمثل رستم دستان بودم
اگرم اهرمن زلف تو نگرفتی دست
خاتم لعل تو بوسیده سلیمان بودم
کعبه گو بازگشاید در رحمت بر من
که همه عمر بپا خار مغیلان بودم
ای زلیخا تو زندانی خود باز بپرس
که چو یوسف بتک چاه زنخدان بودم
گفتم ای صبح بناگوش چسانی بازلف
گفت عمریست بشب دست و گریبان بودم
نکنم شکوه از آن زلف پریشان دیگر
من خود آشفته زآغاز پریشان بودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
چون نیست ره که بر سر کوی تو بگذریم
بگذار آینه که به عکس تو بنگریم
گاهی ز زهد خشک به جانم که از خمار
آن به که راه مسجد و میخانه نسپریم
در نزد پاسبان تو او راست عزتی
دیدی که از سگی به در دوست کمتریم
ما از شعاع پیر مغان آفریده ایم
خاکستریم لیک چو بشکافی اخگریم
آئینه ایم و زنگ تعلق گرفته ایم
ساقی شراب صاف بده گر مکدریم
ترشد دماغ شیخ ز تأثیر نوبهار
زین پس به بانگ چنگ به گلزار می خوریم
هر موی گر زبان شود اندر بدن مرا
نتوان یک از هزار ز شکر تو بشمریم
ساقی اگر تو دست نگیری بساغرم
ما داوری زدست تو بر داور آوریم
آن پیر باده خانه وحدت علی که ما
جویای خاک پاش نه خواهان کوثریم
صورت پرست نیستم ای برهمن برو
معنی چو نیست از بت و بتخانه بگذریم
شاید که یک از این دو قبول وی او فتد
دستی بدل گرفته دگر دست بر سریم
گر نیست ره بحلقه احباب او مرا
آشفته حلقه وار مجاور بر آن دریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
سیل اشکم بشب هجر چو پیوست بهم
کشتی و نوح بیک موجش بشکست بهم
خواستم نقش مه و سنبله از کلک قضا
نقش رخساره و گیسوی تو پیوست بهم
جز خط و زلف که پیوست بهم کس نشنید
خضر و اهریمن و جادو که دهد دست بهم
چشمکان در خم ابروی کجت دانی چیست
تیغها آخته در حمله دو بدمست بهم
دل دیوانه آشفته چو زنجیری دید
حلقه های خم زلف تو به پیوست بهم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
عهد کردم که بجز حرف غم عشق نگویم
یا رهی جز طلبت با قدم صدق نپویم
هر چه جز نقش تو زآئینه خاطر بزدایم
هر چه جز یاد تو از لوح دل و دیده بشویم
باده بر پاک دلان صلا خسرو دوران
بگذر ای محتسب و سنگ میکفن بسبویم
از غم عارض جان پرورت از ناله چو نالم
بی خم زلف دلاویز تو از مویه چو مویم
گفته بودی که گلو تر کنمت زآب بلارک
تیغ برکش که رسیده زعطش جان بگلویم
تا که دور است زچشمان تو آن سرو چمانم
چه تمتع که بود سرو چمن بر لب جویم
بشب هجر بخوانم همه جا قصه از آن مو
تا همه خلق بدانند که آشفته اویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
جام جم راح آتشین دارم ‏
می گلگون بساتکین دارم
رخ چو انگشت لیک از تف می
بدمی چهره آتشین دارم
ایخوش آن می که شاهدش ساقیست
حبذا من هم آن هم این دارم
از خم زلف یار زهره جبین
چنگ در چنگ رامتین دارم
از وبال ستاره ام چه غمست
زهره و مشتری قرین دارم
از چه با قطره ای درآمیزم
من که دریا در آستین دارم
تا بکام است آن لب نوشین
در دهان شیر و انگبین دارم
بجز از آن دهان نگفته سخن
کز نی خامه شکرین دارم
از مدیح تو ای سلیل خلیل
بس تفاخر بماء وطین دارم
تو یداالله و مظهر حقی
در کف این رشته متین دارم
سحرهای مبین کند کلکم
که امامی چنین مبین دارم
از جم و خاتمش مرا چه کمست
زانکه نام تو برنگین دارم
راست دانند راستان سخنم
کاین دم از شاه راستین دارم
زنده زآغاز بودم از دم تو
چشم بر روز واپسین دارم
روز پرسش بپرس زآشفته
گو یکی بنده کمین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
تا خماری بسر از نشه ای دوشین دارم
میل یک بوسه ای از آن لب نوشین دارم
بیستون وش بکنم سینه چو فرهاد از شوق
تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم
گفتم این عقد گهر را بجمال تو که بست
گفت بر گرد قمر عقد زپروین دارم
من و همصحبتی گبر و مسلمان حاشا
کافرم گر بجز از عشق تو آئین دارم
گرد میخانه نه بیجاست طواف من مست
که در آن خانه سراغ می دیرین دارم
من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا
که بسی شرم از آن دست نگارین دارم
باغبان سوسن و نسرین منشان کز خط و زلف
من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم
ساعدی برزده و خنجر خونریز بکف
من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم
گفته بودی که خورم خون دل مسکینان
من سودازده هم یکدل مسکین دارم
گفتم آن چشم سیه چیست بروی چو مهت
گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم
گو میارید دگر نافه ام از راه ختا
که دل آشفته در آن طره پرچین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
تا که بر طور دل این آتش سودازده ایم
آتش غیرت بر سینه سینا زده ایم
رشته و سبحه زنار گسستیم زهم
دست تا در خم آن زلف چلیپا زده ایم
تا که در گلشن عشق تو نواسنج شدیم
طعنها بر گل و بر بلبل شیدا زده ایم
بحر عشق است و بکشتی نتوان کرد عبور
از پی گوهر مقصود بدریا زده ایم
مصحف زهد ریائی بنهم در آتش
کاتشین می زکف آن بت ترسا زده ایم
رفت مجنون زپی لیلی اگر اندر حی
ما سراپرده بسر منزل سلمی زده ایم
تا که احرام ره کعبه عشقت بستیم
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
زیر لب خنده زنان شاهد قدسم میگفت
ما دم روح قدس در دم عیسی زده ایم
حاصل ذکر ملک نعره مستانه توست
تا بمیخانه سحر ساغر صهبا زده ایم
نازم آن ساغر مینا که زتأثیر میش
خیمه بالاتر از این گنبد مینا زده ایم
هر کس آشفته زده چنگ بدامان کسی
ما بدامان علی دست تولا زده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا در آئینه رویت صنما مینگرم
کافرم گر بجز از نور خدا مینگرم
چشم ظاهر بکنم دیده دل باز کنم
تا نگوئی به تو از نفس و هوا مینگرم
هر چه آید زتو گر خود همه جور است و جفا
هم در آن جور اثر مهر و وفا مینگرم
خضر خطت ننماید بمن آن چشمه نوش
با وجود لبت از آب بقا مینگرم
ترک غمزه کند اخراجم از آن چین دو زلف
گر بآهوی دو چشمت بخطا مینگرم
تا تو ای کعبه صلا دادیم از بهر طواف
نیستم حاجی اگر بر سر و پا مینگرم
در ره کعبه گذارم بخرابات افتاد
این بصیرت زکجا بوده کجا مینگرم
فکر درمان چکنی از پی بیماری دل
دردمند تو نیم گر بدوا مینگرم
میرود جانم و جانان زقفا آشفته
نیست اندیشه بیشم بقفا مینگرم
من علی را نستایم بخدائی اما
اندر آئینه رویش بخدا مینگرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
تا خم زلف بتان آمده زنار دلم
بت پرستی زمیان و پرستار دلم
یوسف مصر مکان کرده ببازار دلم
من زلیخا صفت امروز خریدار دلم
مرغ طبعم بنوا آمده چون بلبل باغ
زین گل تازه که بشکف بگلزار دلم
گفتم ای مردم دیده زچه خونبار شدی
غوطه در خون زدو میگفت که خونبار دلم
خون من خورد دل و دیده فشاندش زمژه
دل کجا رفت بگیرید که خونخوار دلم
زلف او خم شده از بار دل مشتاقان
بار زلف کج دلدار شده بار دلم
مدتی راست نشد نغمه ای از پرده دل
ناخنی زد مژه ای باز باو تار دلم
سر سودای تو بیرون نشدی از سینه
مردم دیده نگفتی اگر اسرار دلم
تا که منزلگه دلدار شده کعبه دل
محرم کعبه نیم بلکه طلبکار دلم
دل و دلدار زبس متحد و یکجهتند
از پی دیدن او طالب دیدار دلم
دل گرفتار چو شد در خم آن زلف نژند
من آشفته از آن روز گرفتار دلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
بر بهشت رخت آن خال که دیدم گفتم
من چو آدم زپی گندم جنت افتم
گفتمش پای بجا طاق منم پیش رخت
ابرویت گفت در این مرحله با تو جفتم
اشک غماز شدش پرده در مردم چشم
راز عشق تو که در پرده دل بنهفتم
توبه ام داد که آیم سوی مسجد از دیر
شیخ پنداشت که من وسوسه اش پذرفتم
گه به بتخانه چین بودم و گه در تبت
با خیال رخ و زلفت چو ببستر خفتم
تو می لعل بلب داشتی از ساغر غیر
من زالماس مژه لؤلؤ تر میسفتم
بامدادان زدرم آمد و بر گریه من
غنچه وش کرد تبسم که چو گل بشکفتم
با خیال تو نگنجد بدلم غیر از تو
که من این خانه پی مقدم سلطان رفتم
پیر میخانه توحید علی سر الله
که بجز از لب او سر خدا نشنفتم
دل آشفته که جا در خم زلفینش کرد
گفت آشفته زسودای تو من آشفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
از دیدنت همی نه زخود بیخبر شدم
کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم
از سوزن تعلق خود پا برشته ام
گیرم که چون مسیح بر افلاک بر شدم
هر جا کمان ابروی تو ناوکی گشاد
من در برابرش بدل و جان سپر شدم
دیگر هوای باده کوثر نمیکنم
کز نشئه شراب محبت خبر شدم
امشب مگر شمیم تو دارد صبا که من
یعقوب وش ببوی پسر دیده در شدم
دیدم که شمع نیز چو من جان سپرده بود
در خلوتت چو همره باد سحر شدم
از ساقی زمانه چه منت برم که من
مملو چو خم باده زخون جگر شدم
حاجی زشوق کعبه نداند سر از قدم
خرده مگیر کز سر کویت بسر شدم
آشفته خواست جمع کند طره نژند
دارد گمان که از خم زلفش بدر شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
نه پندارم که دیگر در جهان اغیار می بینم
که در آئینه دل طلعت دلدار می بینم
زشوق چشم مستانت بر قصد برهمن با شیخ
نه مست عشقم ار یکتن بجا هشیار می بینم
مکن خون در دل مسکین بده ساقی می رنگین
که امشب در قدح عکس رخ دلدار می بینم
ترا تا تار خواندم طره زلف و خطا کردم
که در هر چین او صد نافه تاتار می بینم
بیاد بت به بتخانه برهمن بسته زناری
چه شد یا رب که بت را بسته زنار می بینم
مگر از غمزه جادو رخ تو کافرستان شد
که هر سو کافری خنجر بکف خونخوار می بینم
همانا بحر طوفان خیر چشم من بموج آمد
که امشب ساحت آفاق را خونبار می بینم
گر آن لعل شکرخند ضحاک است آشفته
که از هر جانبش زلف سیه چون مار می بینم
زدند از چار جانب نوبت شاهی پس از احمد
ولیکن من علی را مظهر دادار می بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
در خرابات مغان تا که پناهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
خواهی که بخاک ره بمیرم
تا روی زپات برنگیرم
از دام تو کی دلم گریزد
کز دانه خال ناگزیرم
تا بندی زلف مهوشانم
من پند کسی نمی پذیرم
درویش تو و بفقر شام
سلطانم و پیش تو فقیرم
از دولت وصل نوجوانان
بخت است جوان اگر چه پیرم
از حسرت آن کمان ابرو
جا کرده بدل هزار تیرم
ای نفخه باد صبحگاهی
در پیش نسیم تو بمیرم
چون میگذری بسنبل باغ
برگو که بزلف او اسیرم
سیمین بدنش بناز میگفت
بر تن نه سزا بود حریرم
آشفته بیاد چین زلفش
سنبل میروید از ضمیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
با تو عمریست که تا نرد نظرم میبازم
از تو حاشا که نظر بر دگری پردازم
من همه عمر بگویم که تو بی انبازی
مدعی نیز در این قول بود انبازم
آید از باغ و هم آواز شود با من مست
منم آن صعوه که بگرفته بچنگل بازم
تا بکی چند تغافل کنی ای مایه ناز
بجواب و بعتابی بکش و بنوازم
خواهد ار راز دلم گفت بدفتر خامه
من زبانش ببرم تا که نگوید رازم
بود چون چاشنی عشق تو اندر سخنم
زان باهواز شکر میرود از شیرازم
دل آشفته سراپرده مهر علیست
باید از مدعیان خانه جان پردازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
عکس جمال این و آن هر چه فتاد در دلم
میرود و نمیرود روی تو از مقابلم
پرتو شمع خاوری تافت زمشرق دلم
شمع برید یک نفس همنفسان زمحفلم
بانگ جرس زهر طرف میرسدم بگوش جان
میشنوم صدا ولی نیست اثر زمحملم
مانده تیه حیرتم غرقه بحر کثرتم
نوح کجاست تا برد رخت بسوی ساحلم
کشته این و آن کند دعوی خونبها بحشر
من بخلاف کشتگان شکر گذار قاتلم
شوق برد مرا بسر بر سو کوی آن پسر
وه که ندیده طلعتش بر رخ دوست مایلم
گفتم بت شکسته ام از کف غیر رسته ام
آشفته طره بتی گشته چو بت حمایلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
شبی که بی تو بود شمع برنیفروزم
که خود چو شمع بسوزم که تا رسد روزم
گر از کمان ملامت زنند صد تیرم
گمان مبر که زروی تو دیده بردوزم
مباد یاد سر زلف تو رود زسرم
بدیده دو کشم گر چو شمع میسوزم
از آتش رخ مغبچه ای بخواهد سوخت
هزار خرمن تقوی اگر براندوزم
تو آب میزدی ای چشم تر بر آتش دل
خبر نداشتی از آه آتش افروزم
بزیر زلف شکن در شکن بناگوشت
نمود در شب یلدا صباح نوروزم
حدیث زلف تو آشفته میکند تحریر
چه شکرهاست در این شب زبخت فیروزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
شکایت از خم زلفین یار چون گویم
که من ملازم چوگان موی چو گویم
مباد آنکه رسد نام تو بگوش رقیب
زاشتیاق تو دیگر سخن نمیگویم
بآن رسیده که زخم درون شود بهبود
بزن تو تیر دیگر زآن کمان ابرویم
مرا به بتکده ای برهمن مخوان دیگر
که من غلام در مهوشان بت رویم
اگر چه سلسله از آهن است قیدی نیست
که من مقید ترکان سلسله مویم
تعلقی است مرا با کمند زلفینش
که هر طرف که روم میکشد بآن سویم
مگو که از چه چو دیوانه دشت پیمائی
بجهد بادیه از شوق کعبه مپیویم
بهر دری نتوان سود روی عجز و نیاز
زخاک کوی مغان آب میخورد رویم
مگر نه این ظلماتست و شد سکندر گم
بچین زلف تو بیهوده دل چرا جویم
نسوخته دل مسلم بهندوان از چیست
بسوخت آتش آن خالهای هندویم
اگر چه چشمه خضرم برایگان بدهند
که خاک پای تو را من زرخ نمیشویم
مخوان بباغ بهشتم میار گل پیشم
که با وجود تو دیگر گلی نمی بویم
بآفتاب بگفتم که تو در آن کوی
بگفت زآینه داران طلعت اویم
اگر چه بستری از گل نهم بشام فراق
شود چو خار مغیلان بزیر پهلویم
مرا که خاک شدم ازوفا در آن سر کوی
چگونه صرصر قهرت برد از آن کویم
چه جای آن رخ و قد است چشم آشفته
چه حاجتست گل و سرو بر لب جویم