عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنی‌ست
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنی‌ست
زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس
بنگر که ظلمت است درو یا که روشنی‌ست
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنی‌ست
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنی‌ست
در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنی‌ست
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی‌ست
خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منی‌ست
آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنی‌ست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنی‌ست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنی‌ست
آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنی‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
شاه گشاده‌ست رو دیدهٔ شه بین کراست؟
بادهٔ گلگون شه بر گل و نسرین کراست؟
شاه درین دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین کراست؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی که زد؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین کراست؟
ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین کراست؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین کراست؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینهٔ صیاد کو؟ دیدهٔ شاهین کراست؟
هین که براقان عشق در چمنش می‌چرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین کراست؟
سیم بر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهرهٔ زر لایق آن بر سیمین کراست؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین کراست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
با وی از ایمان و کفر باخبری کافری‌ست
آن که ازو آگه است از همه عالم بری‌ست
اه که چه بی‌بهره‌اند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبری‌ست
آه ازان موسی‌یی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامری‌ست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتری‌ست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحری‌ست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگری‌ست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفری‌ست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروری‌ست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیهٔ فردا کجاست؟
روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست ازین رنگ و بو
زان که جزین رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه درین آب و گل دستگه کیمیاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیال‌های دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جان‌ها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مرده‌یی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیاله‌یی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات می‌گردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر می‌نشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستی‌ست شمس تبریزی
که بر لبت زده‌ام بوسه‌ها و یا بر پات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است
که ذره‌های تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیات‌های حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیاله‌های پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزی‌ست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغ‌های حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادی است عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست؟
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیده‌ست حور سوی مکان
ز بی‌جهت برسیده‌ست خلد سوی جهات
طیور نعرهٔ ارنی همی‌زنند چرا؟
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
اگر تو مست وصالی، رخ تو ترش چراست؟
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی، میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی می‌دان که آتش است ز جان
خروش دیدی می‌دان که شعلهٔ سوداست
بدان که سرکه فروشی، شراب کی دهدت؟
که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المومنین انفسهم
هوای نفس بمان، گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید؟
مگو چنین، که بران مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسین است
درون دیدهٔ پر نور او خمار لقاست
طهارتی‌ست ز غم، بادهٔ شراب طهور
در آن دماغ که باده‌ست، باد غم ز کجاست؟
ابیت عند ربی، نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن، هم از پیمبر ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات؟
هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیالهٔ او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی؟
تو رکوع و سجود در صلوات
چون که بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چون بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست؟
در صوفی دل است و کویش جان
بادهٔ صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
ای دل فرو رو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بی‌کبر و بی‌کینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیوی‌ست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون می‌زند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
ای مبارک ز تو صبوح و صباح
وی مظفر فر از تو قلب و جناح
ای شراب طهور از کف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
ای گشاده هزار در بر ما
وی بداده به دست ما مفتاح
وانمودی هر آنچه می‌گویند
موذنان صبح فالق الاصباح
هرچه دادی عوض نمی‌خواهی
گر چه گفتند السماح رباح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
ای لولیان ای لولیان یک لولی‌یی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش ازین بربند تو
مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالان تر از حنانه شد
من که زجان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌یی
در پیشهٔ بی‌پیشگی کرده‌ست ما را نام زد
هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین می‌رود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
باده‌ی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده‌ی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
می‌خوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقهٔ طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بی‌خود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌یی خنجر زند
هر جان که اللٰهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه‌ی درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوش تر شود از زخم کان زرگر زند
دل بی‌خود از باده‌ی ازل می‌گفت خوش خوش این غزل
گر می فرو گیرد دمش این دم ازین خوش تر زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند
آن کو دلش را برده‌یی جان هم غلامت می‌کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت می‌کند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند
یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد
یک لحظه صبحت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند
یک لحظه می‌لرزاندت یک لحظه می‌خنداندت
یک لحظه مستت می‌کند یک لحظه جامت می‌کند
چون مهره‌یی در دست او گه باده و گه مست او
این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بی‌پا و گامت می‌کند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهرهٔ عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بی‌خبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه می‌کند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه می‌کند؟
ای بت شنگ پرده‌یی گر تو نه فتنه کرده‌یی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و ره‌گذر بر در ما چه می‌کند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه می‌کند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه هم‌خوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانی‌یی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب می‌بیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد