عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
زلف تو رنگ و بوی ز عنبر گرفته است
لعل لب تو شیر ز شکر گرفته است
با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان
آیینه ی تو صورت دیگر گرفته است
مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل
صد بار خوانده و دگر از سر گرفته است
سرو از برای خویش در ایام قد او
تعلیم نوحه را ز صنوبر گرفته است
آیینه می کند ز جهان آبرو طلب
با آنکه عبرتی ز سکندر گرفته است
بر من ترحم است نه بر گل، که عمر را
من مفت دادم از کف و او زر گرفته است
تنها نه اعتراض کند موج این محیط
هر قطره نکته ای به شناور گرفته است
دارند نسبتی، که ز ناهید، آسمان
دختر به تاک داده و دختر گرفته است
واعظ ز بس که عاشق منبر بود، دلش
در سینه شکل بار صنوبر گرفته است
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ما، که باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است
چون لشکر شکسته بر اطراف عارضش
هر تار زلف او ره دیگر گرفته است
هرگز کسی نیافته ره در حریم وصل
بیهوده چند حلقه زنی، در گرفته است
باز از هوای شعله ی رخساره ای، سلیم
چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای گل شکفته شو که بجا می فرستمت
یعنی به یار سست وفا می فرستمت
قاصد بگیر نامه و دست مرا ببوس
آگاه نیستی که کجا می فرستمت
بگذار تا تمام شود نامه، ای صبا
بی طاقتی مکن، بخدا می فرستمت!
قاصد ز رشک، سایه ی خود را نمی برد
ای گریه صبر کن ز قفا می فرستمت
بی پیشه خوب نیست کسی در جهان سلیم
سوی چمن به کسب هوا می فرستمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
سخن ما که بتان را غم کس یک مو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
شوق دام زلف او دلگیر باغم کرده است
بی رخ او، صحبت گل بی دماغم کرده است
بلبل و پروانه می جوشد به هم در محفلم
عشق گویی روغن گل در چراغم کرده است
داغ دل از مستی ام افزود، گویی روزگار
لاله را افشرده و می در ایاغم کرده است
چون فتیله هیچ کس بر مدعای خود نسوخت
عیش این آتش به جان افتاده، داغم کرده است!
پیش ازین، مژگان چشم دوستان بودم سلیم
ضعف طالع این زمان موی دماغم کرده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چشم او از دست نرگس، جام مخموری گرفت
کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت
شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب
نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت
خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا
بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت
دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود
همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت
از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم
وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت
کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم
در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بیا که وصل تو گل را بهار دلخواه است
چمن ز رخنه ی دیوار، چشم بر راه است
به هر کجا روم از کوی او، دلم آنجاست
گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است
مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار
به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است
به پنجه شانه ام از تارهای موی سفید
چو شانه ای ست که در کارگاه جولاه است
مپرس حال مقیمان خانه ی افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حال آسمان پیداست
نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
کدام گل که به دامن ز نوبهارم نیست؟
ولی چه سود که دستی به آن نگارم نیست
به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب
هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نیست
شهید عشقم و از سوز دل چو خاکستر
به غیر شعله گلی بر سر مزارم نیست
گل پیاده ام و شادم از سبکباری
که چون نسیم چمن، هر خسی سوارم نیست
ز بی دلی به اسیران عشق رشک برم
حریف باخته ام، مایه ی قمارم نیست
سلیم منفعل از باغبان خویشتنم
که برگ سبزی در دست شاخسارم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
کردم اشاره ای به تو، عمری شد و هنوز
از برگ گل چو غنچه مرا آستین پر است
آوازه ی جمال تو عالم گرفته است
همچون نگین ز نام تو روی زمین پر است
بر دانه ای که مور برد، رشک می برند
در خرمنی که دامن صد خوشه چین پر است
گرم ملامت است، سلیم آه و ناله چیست
یک دم خموش باش، دل همنشین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون صراحی، خنده ام با چشم گریان آشناست
همچو گل چاک گریبانم به دامان آشناست
در گلستان محبت غنچه ای کم دیده ایم
همچو زخم تیر، چشم ما به پیکان آشناست
هرچه از چشم تو دیدم، می کشم از دست دل
شیوه ی دیوانگان با طرز مستان آشناست
کوه و صحرا بس که آب از دیده ی من خورده اند
هر کجا خاری ست، با چشم چو مژگان آشناست
داده گل گوشی به فریادم درین گلشن سلیم
ناله ام گویا به طرز عندلیبان آشناست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آنکه در شور آورد شوریده حالان را می است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
دل بی لب او خراب خفته ست
مستی ز غم شراب خفته ست
در خاک، دلم به یاد تیغش
چون تشنه به یاد آب خفته ست
زلف تو همیشه از نزاکت
در دامن پیچ و تاب خفته ست
چشم سیه تو چون غریبان
بیمار در آفتاب خفته است
از گریه سلیم بی تو امشب
چون موج به روی آب خفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کی بزم اسیران ترا شمع و چراغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دلم ز نسبت روی تو مهربان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
به گلشن بی تو سروم دود آه است
به چشمم سبزه چون مژگان سیاه است
دلم را یاد تیغش تازه دارد
چو آن آبی که در برگ گیاه است
به خاک راه او از سنگ طفلان
تنم چون سایه سر تا پا سیاه است
چه سان خورشید گویم روی او را
که مصحف را غلط خواندن گناه است
سلیم از راه خوبان برنخیزد
چو نقش پا کسی کو سر به راه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بر سر عشق تو هر کس هست با من دشمن است
آنکه اشکی پاک می سازد ز چشمم دامن است
در کف او می به رنگ شبنم روی گل است
بر میانش تیغ چون آب میان گلشن است
بر نمی خیزیم از جای خود و آواره ایم
دامن صحرای مجنون تو طرف دامن است
همچو من منصور را سامان رسوایی کجاست
مایه ی حلاجی او پنبه ی داغ من است
کوچه ی زنجیر را ماند به عهدش روزگار
بس که از بیداد او هر خانه ای پر شیون است
دشمن جان است دل اهل محبت را سلیم
یوسف ما را همیشه گرگ در پیراهن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نارسایی به هنر در همه جا همراه است
جامه ی سرو ز موزونی او کوتاه است
قسمتم نیست که از بند غم آزاد شوم
رفت صد قافله و یوسف من در چاه است
هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشیند
پا درین بادیه گر ماند، سرم در راه است
عقل ما در طلب وصل به جایی نرسد
میوه بر شاخ بلند است و عصا کوتاه است
از چه رو ریخته و حمزه لقب یافته است
می چون لعل مگر خون زمرد شاه است؟
در محبت گله از ما نتوان کرد سلیم
خبر از خویش نداریم، خدا آگاه است