عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
سوی خم می این دل مخمور فرستیم
پروانه ی خود را به سوی طور فرستیم
از صحبت هم، ذوق بود تنگدلان را
برخیز سلیمان که پی مور فرستیم
ساقی ز سفال سر خم باده به ما ده
تا ساغر چینی سوی فغفور فرستیم
سروی چو تو در گلشن فردوس ندیده ست
در جلوه درآ تا ز پی حور فرستیم
مشتاق ترا تحفه همین عرض نیاز است
جان خود چه بود تا ز ره دور فرستیم
دل را به سوی کوی تو، چون طفل دبستان
از بس ز تو رنجیده، به صد زور فرستیم
از نیش حریفان جهان تا شود آزاد
دل را به نهانخانه ی زنبور فرستیم
ما را بجز از روح نظیری نشناسد
فیروزه ی خود را به نشابور فرستیم
خواندیم سلیم این غزل تازه به حاسد
تا مرهم الماس به ناسور فرستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ای خوش آن ساعت که روی خنجری رنگین کنم
در میان خود خود، بال و پری رنگین کنم
یک شب ای شاخ گل رعنا در آغوشم درآ
کز فروغ عارضت دوش و بری رنگین کنم
در کف خود لاله ی دل را ندیدم یک نفس
زین حنا تا چند دست دیگری رنگین کنم؟
نوبهار عمر رفت و بخت بد یاری نکرد
کز گل وصل تو روی بستری رنگین کنم
ملک معنی را گرفتم، وقت آن آمد سلیم
همچو شمع از سرفرازی افسری رنگین کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
تکلیف شراب است نمک ریزی داغم
برگردن پیمانه ی می، خون ایاغم
پیغام جنون می شنوم از لب ساغر
بوی عرق فتنه دهد، می به دماغم
همصحبتی من به کسی سود ندارد
پر زهر بود چون دهن مار، ایاغم
رشکی به گل و سرو درین باغ ندارم
ای لاله ی دلسوخته از داغ تو داغم
دست من و آن زلف گره گیر، که دارد
ویرانه ی من روشنی از دود چراغم
یک غنچه سلیم از چمن وصل نچیده ست
خوشدل به همین است که من بلبل باغم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما در چمن بساط تمنا فکنده ایم
بر برگ لاله طرح تماشا فکنده ایم
چون آینه ز دیدن او چشم ما پر است
یوسف به طرح، پیش زلیخا فکنده ایم
از بهر صید کردن مرغابیان اشک
مانند موج، دام به دریا فکنده ایم
در عشق، لاله را سبب اعتبار شد
داغی که ما ز سینه به صحرا فکنده ایم
نبود سلیم توبه شکستن گناه ما
این عذر را به گردن مینا فکنده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
قطره ی خونابه ای تا سوی مژگان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
خوش آن که بینم روی او، وز اضطراب از خود روم
بر پای آن سرو روان افتم چو آب از خود روم
با او شبی می خورده ام، نبود عجب کز یاد آن
چشمم چو بر ساغر فتد، همچون حباب از خود روم
در خواب او را دیده ام، صدبار در هر ساعتی
از شوق بستر افکنم افتم چو خواب از خود روم
تا کی درین نخجیرگاه از شوق صید آرزو
هرگاه تیری افکنم همچون شهاب از خود روم
در آتش عشق بتان، دل را به حسرت سوختم
اکنون ز هرجا بشنوم بوی کباب از خود روم
از شوق مشکین کاکلی در باغ و بستان چون سلیم
بینم چو شاخ سنبلی در پیچ و تاب، از خود روم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
نقش ابروش به دل، روز فراقی بستیم
بر سر خانه ی ویران شده طاقی بستیم
عشق مجنون اثری در دل لیلی کرده ست
سر زنجیر چو خلخال به ساقی بستیم
با فراموشی بسیار، دگر با شوخی
بر سر مرغ دل خویش، جناقی بستیم
سپر سینه و شمشیر فغان بیکار است
خصم ما کیست، چه بیهوده یراقی بستیم
شب سرود دل ما بود به آهنگ وطن
در نشابور عجب صوت عراقی بستیم
دل چه بر شاهد ایام گذاریم سلیم؟
ما که این عقد به امید طلاقی بستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مگذار ز دستم که گل باغ وفایم
بر دست تو شایسته تر از رنگ حنایم
از بس به ره عشق درو خار خلیده ست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ی پایم
از فیض سبکروحی خود اوج گرفتم
محتاج پر و بال نیم، مرغ دعایم
مشکل بود از نقش قدم نیز جدایی
در راه، چو خورشید، ازان رو به قفایم
بی خار قدم قوت برخاستنم نیست
چون شعله ز خار کف پا بر سر پایم
نتوان ز دویدن به تو ای دوست رسیدن
بر روی زمین، سایه ی مرغان هوایم
فرزند خودم می شمرد مادر ایام
ای کاش بپرسند که فرزند کجایم
همچشم سلیم از اثر جهل بود غیر
باور نکنی، جغد اگر گفت همایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
خویش را بر محرمان آن بت چین بسته ایم
بلبلیم و بال بر دامان گلچین بسته ایم
محفل روشندلان را با چراغان کار نیست
خانه را از خویش چون آیینه آیین بسته ایم
خاتم جمشید کز دست جهان گم گشته بود
ما گدایان بند ازو بر کاسه چوبین بسته ایم
پای نتوانیم ازین وحدت سرا بیرون نهاد
ما حنا بر پای خود در خانه ی زین بسته ایم
مطلب ما زین غزلگویی ست ذوق خود سلیم
ورنه زین ناقص حریفان، چشم تحسین بسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
در سخن سنجی هرکس بتر از غمازیم
وای بر ما که درین بزم سخن پردازیم
سفر اول شوق است به کویت ما را
صید ما زود توان کرد که نوپروازیم
کیست کز مطرب این بزم در آتش ننشست
ما همه سوخته ی شعله ی یک آوازیم
حیف باشد که ز بی مهری او شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتر بازیم
چشم خونابه فشان بی خبری نیست سلیم
راز پنهان مکن از ما که ز اهل رازیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
لب مبند از ناله، می دانم جفا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
ما به گلزار معانی آب گوهر بسته ایم
رنگ گل های سخن را رنگ دیگر بسته ایم
دید را از رشک پوشیدیم، غیرت بین که غیر
با تو خلوت کرده و ما خانه را دربسته ایم
مهر خاموشی به لب داریم تا جان در تن است
ما طلسم شکوه را بر نام محشر بسته ایم
بر نمی تابد حدیثی کز لب او کرده ایم
آب بسیاری به جوی تنگ شکر بسته ایم
ناله شرح شعله ی شوقم کند با او سلیم
نامه ی پروانه بر بال سمندر بسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
صبح چون میل تماشای گلستان می کنیم
سر برون چون غنچه از چاک گریبان می کنیم
حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است
همچو گل تعبیر هر خواب پریشان می کنیم
همنشین گرید به وقت مرگ بر بالین ما
ما وداع او چو شمع صبح، خندان می کنیم
بس که بی دردی ز اهل این گلستان دیده ایم
چاک های سینه را چون غنچه پنهان می کنیم
گرچه عاجز دیده ای ما را، ز ما غافل مباش
قطره ی اشک اسیرانیم، طوفان می کنیم
هرکه دم از کینه ی ما زد، مهیای فناست
خصم می پوشد کفن تا تیغ عریان می کنیم
در دل آزاری ز یکدیگر حریفان بدترند
کار چون با غنچه افتد، یاد پیکان می کنیم
بس که در عشق از پی سامان خود افتاده ایم
داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان می کنیم
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند، سیر باغ زاغان می کنیم
گل به دامن می کنند احباب در گلشن سلیم
جای گل ما پاره های دل به دامان می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
خوش آن روزی که برآن طره های مشکبو پیچم
دو عالم را دهم از دست و بر یک موی او پیچم
خم می را بگویید ای حریفان رحم خوش چیزی ست
برای ساغری تا چند دست هر سبو پیچم؟
برای آن که فصل گل درین باغم به یاد آرند
به هر انگشت شاخی، رشته ای همچون کدو پیچم
نمی خواهم که چون منصور، ممنون کسی باشم
به دست خود کمند زلف او را بر گلو پیچم
سلیم از دست فرصت رفت در سامان وصل او
نمازم شد قضا، تا کی در آداب وضو پیچم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ز بی پروایی چشمت دل آزرده ای دارم
لبت هرگز نمی گوید نمک پرورده ای دارم
دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه می داند
که در ویرانه ی خود، گنج بادآورده ای دارم
امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم
به دامن همچو گل، مشت زر نشمرده ای دارم
چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد
ز زخم تیغ او، نه خورده ای، نه برده ای دارم!
قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت
میان کشتگان او، چه خون مرده ای دارم
سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد
که از دل در بغل دایم گل پژمرده ای دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
به کویت چون توانم من به این حال خراب آیم؟
که از بس ضعف، نتوانم ترا یک شب به خواب آیم
به گلگشت گلستان می رود، ای عشق نپسندی
که دشمن همعنانش باشد و من در رکاب آیم
به صد خواری سزاوارم درین عالم، چه لازم بود
به بزم دیگران ناخوانده همچون آفتاب آیم
مرا چون می تواند آسمان گردآوری کردن؟
محال است این که همچون بحر در مشت حباب آیم
درین دریا وجود من به چشمی درنمی آید
نهنگم من، نه ماهی، تا سبک بر روی آب آیم
چنان از گرم خونی الفتی با نیک و بد دارم
که هرکس تب کند، چون نبض، من در اضطراب آیم
ز مستی چون سلیم آهنگ بزم او کنم شب ها
تمام راه را بر بوی دل های کباب آیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
جرعه ای ریز که تا چاره ی خمیازه کنیم
بوسه ای ده که به آن لب نمکی تازه کنیم
بی نمک می شود آن چیز که پرشور شود
فصل گل را ز پی می کشی اندازه کنیم
عقل و دین رفت، به زنجیر چه حاجت دل را
یک ورق قابل آن نیست که شیرازه کنیم
به عدم نیست گذر قاتل ما را، تا چند
همچو منصور وطن بر سر دروازه کنیم؟
قصه ی زلف کهن گشت سلیم، آن بهتر
که ز وصف خط مشکین، سخن تازه کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
بس که گشتم ناتوان، هرگه صفیری می کشم
از دل مجروح، پنداری که تیری می کشم
چون سبوی می، ندارم قوت برخاستن
دست بر سر، انتظار دستگیری می کشم
از خیال روی او شد پیرهن خوشبو مرا
همچو گل کی منت مشک و عبیری می کشم
چون کنم اصلاح کار عشق، از وحشت مرا
دست می لرزد که خار از پای شیری می کشم
گوشه ای خواهم چو خال ابروی خوبان سلیم
انتظار همتی از گوشه گیری می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ز من مپرس چه از روزگار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم