عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
با من خسته دلبرم غیر جفا نمی کند
کام دل حزین من دوست روا نمی کند
چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا
درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی کند
گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار
عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی کند
این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم
با همه غم ز دامنش دست رها نمی کند
خاک صفت اگر چه من پیش رهت فتاده ام
سرو سهی قامتش چشم به ما نمی کند
در خم ابروان او مردم دیده ام ز جان
غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی کند
چونکه منم گدای او شاه جهانم از چه رو
چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی کند
کام دل حزین من دوست روا نمی کند
چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا
درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی کند
گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار
عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی کند
این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم
با همه غم ز دامنش دست رها نمی کند
خاک صفت اگر چه من پیش رهت فتاده ام
سرو سهی قامتش چشم به ما نمی کند
در خم ابروان او مردم دیده ام ز جان
غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی کند
چونکه منم گدای او شاه جهانم از چه رو
چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
خاطرم از هر دو کون آزاد بود
با خیالش روز و شب دلشاد بود
در خیالم قدّ آن دلبر گذشت
چون بدیدم قامت شمشاد بود
پیش قدّش بنده گشتم رایگان
گرچه یار ما چو سرو آزاد بود
داد من یک لحظه از وصلش نداد
وآنچه کرد او بر من از بیداد بود
بر سر کوی جفایش از دلم
شب همه شب ناله و فریاد بود
قول و عهدی بود ما را در میان
عهد بشکستی و قولت باد بود
چون وفایی نیست در عهد جهان
زان سبب عهد تو بی بنیاد بود
با خیالش روز و شب دلشاد بود
در خیالم قدّ آن دلبر گذشت
چون بدیدم قامت شمشاد بود
پیش قدّش بنده گشتم رایگان
گرچه یار ما چو سرو آزاد بود
داد من یک لحظه از وصلش نداد
وآنچه کرد او بر من از بیداد بود
بر سر کوی جفایش از دلم
شب همه شب ناله و فریاد بود
قول و عهدی بود ما را در میان
عهد بشکستی و قولت باد بود
چون وفایی نیست در عهد جهان
زان سبب عهد تو بی بنیاد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
درد ما را دوا نخواهد بود
کامم از لب روا نخواهد بود
نازنینا خیال طلعت تو
از دو چشمم جدا نخواهد بود
حال ما پیش تو که عرضه دهد
محرمم جز صبا نخواهد بود
جور تا کی کشم بگو ز غمت
ظلم بر ما روا نخواهد بود
از چه رو دلبرا میانه ما
بجز از ماجرا نخواهد بود
جور از این بیشتر مکن که مرا
طاقت این جفا نخواهد بود
من ز روز نخست دانستم
یار ما را وفا نخواهد بود
با همه جور لطف جان بخشت
فارغ از حال ما نخواهد بود
فکر و تدبیر و رایهای صواب
مانع هر قضا نخواهد بود
شک ندارم که پادشاه جهان
نظرش بر خطا نخواهد بود
کامم از لب روا نخواهد بود
نازنینا خیال طلعت تو
از دو چشمم جدا نخواهد بود
حال ما پیش تو که عرضه دهد
محرمم جز صبا نخواهد بود
جور تا کی کشم بگو ز غمت
ظلم بر ما روا نخواهد بود
از چه رو دلبرا میانه ما
بجز از ماجرا نخواهد بود
جور از این بیشتر مکن که مرا
طاقت این جفا نخواهد بود
من ز روز نخست دانستم
یار ما را وفا نخواهد بود
با همه جور لطف جان بخشت
فارغ از حال ما نخواهد بود
فکر و تدبیر و رایهای صواب
مانع هر قضا نخواهد بود
شک ندارم که پادشاه جهان
نظرش بر خطا نخواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
جهان را دولت و بختی جوان بود
چو با وصل تو ای آرام جان بود
خوشا روزی که بودم در کنارت
میان ناز و دشمن بر کران بود
مرا با قامت و رخسار خوبت
فراغی از گل و سرو روان بود
کنون در هجر چون نتوان صبوری
چو با وصل توأم حال آنچنان بود
ندانم کی علی رغم بداندیش
توانم از وصالت شادمان بود
رقیب از من ندانم تا چه جوید
چو با من بیش از اینش در میان بود
دل از دستم روان شد صبرم از دل
چنین بی صبر و دل تا کی توان بود
چو مقصودیست هرکس را ز دوران
مرا وصل تو مقصود از جهان بود
چو با وصل تو ای آرام جان بود
خوشا روزی که بودم در کنارت
میان ناز و دشمن بر کران بود
مرا با قامت و رخسار خوبت
فراغی از گل و سرو روان بود
کنون در هجر چون نتوان صبوری
چو با وصل توأم حال آنچنان بود
ندانم کی علی رغم بداندیش
توانم از وصالت شادمان بود
رقیب از من ندانم تا چه جوید
چو با من بیش از اینش در میان بود
دل از دستم روان شد صبرم از دل
چنین بی صبر و دل تا کی توان بود
چو مقصودیست هرکس را ز دوران
مرا وصل تو مقصود از جهان بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
جان من شکسته دل از غم تو به جان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
من مسکین نه دل دارم نه دلدار
به دل دارم ز دلدارم بسی بار
تویی فارغ ز حال دردمندان
منم سرگشته در عشقت چو پرگار
تو خوش در خواب صبح و شب همه شب
دو چشم من چو بخت یار بیدار
نه از چنگ غمت یک دم رهاند
نه بر وصلم امیدی می دهد یار
نظر بر من نیندازد زمانی
اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار
مدامم دیده ی جان در فراقت
بریزد اشک همچون ابر آذار
چو دستم نیست بر وصل تو باری
برای روز هجرانم نگه دار
ملامت می کنم در عشق بازی
چو منصورم ز عشقش بر سر دار
همه خویشان ز من بیگانه گشتند
ز بهر یارم و یارم شد اغیار
رقیب از من نمی دانم چه خواهد
چو دل رفت و به دستم نیست دلدار
به هجرانم مکش یکباره زین بیش
به وصل خویشم آخر شاد می دار
نگارینا مرا از روی یاری
به کام خاطر اغیار مگذار
به فریاد دل بیچارگان رس
جهانی در غم عشقت گرفتار
به دل دارم ز دلدارم بسی بار
تویی فارغ ز حال دردمندان
منم سرگشته در عشقت چو پرگار
تو خوش در خواب صبح و شب همه شب
دو چشم من چو بخت یار بیدار
نه از چنگ غمت یک دم رهاند
نه بر وصلم امیدی می دهد یار
نظر بر من نیندازد زمانی
اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار
مدامم دیده ی جان در فراقت
بریزد اشک همچون ابر آذار
چو دستم نیست بر وصل تو باری
برای روز هجرانم نگه دار
ملامت می کنم در عشق بازی
چو منصورم ز عشقش بر سر دار
همه خویشان ز من بیگانه گشتند
ز بهر یارم و یارم شد اغیار
رقیب از من نمی دانم چه خواهد
چو دل رفت و به دستم نیست دلدار
به هجرانم مکش یکباره زین بیش
به وصل خویشم آخر شاد می دار
نگارینا مرا از روی یاری
به کام خاطر اغیار مگذار
به فریاد دل بیچارگان رس
جهانی در غم عشقت گرفتار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
دل به جان آمد ز دست جور یار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار
از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد
بامن دلخسته آن زیبا نگار
همچو زلف آشفته گشتم در غمش
ای مسلمانان به سان روزگار
یاد من گویی برفت از یاد او
بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار
هر که عشق روی گل دارد بگو
تا بپوشد از سلحداران خار
تشنگان را بر دهان جان چکان
قطره ای زان هر دو لعل آبدار
پای دارم در جهان چون بندگان
تاجدارا دستم از دامن مدار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار
از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد
بامن دلخسته آن زیبا نگار
همچو زلف آشفته گشتم در غمش
ای مسلمانان به سان روزگار
یاد من گویی برفت از یاد او
بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار
هر که عشق روی گل دارد بگو
تا بپوشد از سلحداران خار
تشنگان را بر دهان جان چکان
قطره ای زان هر دو لعل آبدار
پای دارم در جهان چون بندگان
تاجدارا دستم از دامن مدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای صبحدم نسیم سر زلف تو بیار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
تو تا کی همچو سرو از ما کشی سر
نیاری جز جفا از بهر ما بر
نمی گویم که تا چندم گذاری
من بیچاره را چون حلقه بر در
منم بر بستر هجران فتاده
تو در عیش و طرب با یار دیگر
به تاریکی زلفت درفتادم
به بویش گر توانم گشت رهبر
مگر خورشید رویت را ببینم
اگرچه نیستم جانات در خور
من بیچاره هستم در فراقت
ز چشم و دل میان آب و آذر
اگرچه نیستت با ما عنایت
ز جان گوید جهان کز عمر برخور
نیاری جز جفا از بهر ما بر
نمی گویم که تا چندم گذاری
من بیچاره را چون حلقه بر در
منم بر بستر هجران فتاده
تو در عیش و طرب با یار دیگر
به تاریکی زلفت درفتادم
به بویش گر توانم گشت رهبر
مگر خورشید رویت را ببینم
اگرچه نیستم جانات در خور
من بیچاره هستم در فراقت
ز چشم و دل میان آب و آذر
اگرچه نیستت با ما عنایت
ز جان گوید جهان کز عمر برخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
بیا که دیده ی من دید دوش خوابی خوش
برآمده به شب تیره آفتابی خوش
به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم
که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش
سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟
که هست میل دل من به ماهتابی خوش
مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب
که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش
بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب
نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش
به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق
دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش
ز درد روز فراقش به غیر خون جگر
به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش
مرا شراب ز خون دلست و از دیده
بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش
ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب
به غیر جور نفرمود او جوابی خوش
رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض
از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش
برآمده به شب تیره آفتابی خوش
به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم
که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش
سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟
که هست میل دل من به ماهتابی خوش
مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب
که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش
بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب
نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش
به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق
دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش
ز درد روز فراقش به غیر خون جگر
به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش
مرا شراب ز خون دلست و از دیده
بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش
ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب
به غیر جور نفرمود او جوابی خوش
رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض
از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چرا کردی مرا از دل فراموش
گرفتی دیگری جز من در آغوش
نو پنداری که ما اینها ندانیم
به راهت ما همه چشمیم و هم گوش
نه شرط مردمی باشد نه یاری
که در سختی کند یاری فراموش
چه پوشانی به رویت برقع ای دوست
نشاید کرد آتش زیر سر پوش
به هجران سوختم بنوازم از وصل
که گه زهر آید از زنبور و گه نوش
به جان آمد جهان از بردباری
بگو تا کی شود در هجر خاموش
بگفتا شربت هجران که تلخست
چو داری در قدح حالی تو می نوش
گرفتی دیگری جز من در آغوش
نو پنداری که ما اینها ندانیم
به راهت ما همه چشمیم و هم گوش
نه شرط مردمی باشد نه یاری
که در سختی کند یاری فراموش
چه پوشانی به رویت برقع ای دوست
نشاید کرد آتش زیر سر پوش
به هجران سوختم بنوازم از وصل
که گه زهر آید از زنبور و گه نوش
به جان آمد جهان از بردباری
بگو تا کی شود در هجر خاموش
بگفتا شربت هجران که تلخست
چو داری در قدح حالی تو می نوش