عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
پنجه خطاست با بتان خسته دل خراب را
خاصه بتی که بشکند پنجه آفتاب را
ای به دو لعل آتشین آب حیات تشنگان
بی تو قرار کی بود تشنه دل کباب را
روز قیامت ای پری، هوش بری زآدمی
گر زبهشت روی خود برفکنی نقاب را
نیست زعشقت ای صنم خواب و خوری چو صورتم
عشق بتان حرام شد عاشق خورد و خواب را
حلقه کعبه گو بهل حاجت خویش عرضه ده
هرکه بصدق بوسه زد حلقه آن رکاب را
گرد وجودم ای صبا چند حجاب ره بود
خیز میان ما و او رفع کن این حجاب را
اهلی پیر ناتوان سوخت ز سر گرانیت
رطل گران دگر مده پیر تنک شراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
چون رنجه شود خوی تو از همسری ما
محرومی ما به بود از محرمی ما
ما کم چو هلالیم و تو چون ماه تمامی
باشد که کمال تو به بیند کمی ما
ترسم که تو ای آهوی وحشی بگریزی
از ناکسی مردم و نامردمی ما
پژمردگیت هیچ مباد ای چمن حسن
کز سبزه خط تو بود خرمی ما
اهلی چه کنی شکوه که عقل همه سوزد
در حسرت دیوانگی و بی غمی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای خضر که همدم شده یی آب بقا را
زنهار بیاد آر لب تشنه ما را
زهرست غمت گر نبود وعده بوسی
بی چاشنی خون خورم این زهر بلا را
گل از تو چنان شد که به صد دیده چو شبنم
بر خواری گل گریه بود مرغ هوا را
تا کس نبرد بو زکباب دل مستان
در صحبت ما ره نبود باد صبا را
آن کعبه که از چارطرف سجده کنندش
خشتی بود از خاک درت اهل صفا را
از وادی مجنون صفتان بوی وفا جوی
کانجا که تویی نام ندانند وفا را
پیش تو شهان خاک نشین اند چو اهلی
در عشق تفاوت نبود شاه و گدا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای بی تو ازخون بسته گل مژگان من برخارها
خارست دور از روی تو در چشم من گلزارها
هر چند کز آب بقا باشد خضر دور از فنا
بیند شهیدان تو را میرد ز حسرت بارها
خوش پای داری آنچنان کز دیدن آن ناتوان
سازند چون صورت بتان جابر سر دیوارها
تا حال جان از شیونم دانی یکایک ای صنم
قانون صفت دارد تنم از رشته جان تارها
کار تو ناز و دلبری کار دل ما خون خوری
ماییم و عشقت ای پری داریم با هم کارها
زخم تو دارم متصل در سینه ای پیمان گسل
من چون زیم آزرده دل با این همه آزارها
اهلی زشوق گلرخان چون گل بود آشفته جان
گل در چمن جامه دران او در سر بازارها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این حسن و ملاحت نگر آن کان نمک را
کاتش زده در رشته جان شمع فلک را
دامان ملک گرچه نیالود درین خاک
بر خاک نشینان تو رشک است ملک را
از حسرت ماه تو که بر اوج سماک است
صد قطره خون در جگر افتاده سمک را
زان کان نمک ای دل مجروح چه نالی
خاموش که ضایع نکنی حق نمک را
کس راز میان تو گمانی به یقین نیست
ره در دهنت هم نه یقین است و نه شک را
رسوایی من نیست ز سنگین دلی تو
من خود زر قلبم چه گناه است محک را
اهلی است چنان مست توای کعبه مقصود
کز شوق درون گل شمرد خار و خسک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل اگر زغم خروشد چه غم از خروش اورا
که فغان دردمندان نرسد بگوش اورا
دل من زنوش آن لب نرسد بکام هرگز
مگر از کسی که داد این لب همچو نوش اورا
اگر ای عزیز یوسف به منش نمی فروشی
به زکات حسن باری ز نظر مپوش او را
دل من چو دجله خون نکند چگونه طوفان
که هوای دوست آرد همه دم به جوش اورا
زفغان این پریشان چه شو چو زلف درهم
که زخ تو کرد غارت دل و صبر و هوش اورا
دل زار من چو بلبل به فغان میار ای گل
که زبان اگر گشاید، که کند خموش اورا
چو غلام تست اهلی مفروش و گر فروشی
پی پاسبانی در به سگان فروش او را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را
نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری
چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
تو را که طاقت آهی ز خوی نازک نیست
چرا به سنگ ستم دل شکسته یی ما را
زما به خشم مرو ای طبیب خسته دلان
بیا که مرهم دلهای خسته یی ما را
مگو که در دل اهلی خیال غیر گذشت
که لوح خاطر ازین حرف شسته یی ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
اگر تو وصل نبخشی چه چاره سوخته را
به آفتاب چه نسبت ستاره سوخته را
بیا و لاله صفت چاک ساز سینه من
برون فکن جگر پاره پاره سوخته را
ز دوزخش چه غم آن دل که سوخت داغ تواش
کسی نسوخت در آتش دوباره سوخته را
نظاره تو جگر شوزدم مرو از چشم
دگر مسوز به حسرت نظاره سوخته را
بسوخت اهلی و شوق لب تو برد به خاک
نکرد مرهم لعل تو چاره سوخته را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چون شمع اگرچه آنمه مهرش گداخت ما را
برق چراغ حسنش جان تازه ساخت ما را
ما را ز در سگ او گر راند ازو نرنجیم
ما قلب نارواییم او هم شناخت ما را
در کوی عشقبازی داویست هر دو عالم
چشم فضول ننشست تا در نباخت ما را
از شوق نعل اسبش سر خاک راه کردیم
وان مه ز ناز توسن بر سر نتاخت ما را
اکسیر عشق اهلی زر می کند مسیحا
در کوره محبت زانرو گداخت ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
پیش از آن کین گرد هستی سر زند از خاک ما
با رخ خوبت نظر می باخت چشم پاک را
دیگران از داغت ای گل همچو سرو آزاده اند
برق رخسارت نسوزد جز خس و خاشاک ما
آتش سوزنده یی ای شمع و ما پروانه ایم
گرد آتش کس نگردد جز دل بی باک ما
غیر شمع از اهل مجلس کس دلش بر ما نسوخت
در دل خوبان نگیرد آه آتش ناک ما
جان بیماران دل را جز اجل چاره نبود
گر اجل بر دیگران زهرست شد تریاک ما
در گلستان جهان زان روی خاک ره شدیم
تا به یاد لاله رویان گل دمد از خاک ما
غم مخور اهلی ز چاک سینه کز اقبال عشق
یوسف جان سرزند آخر زجیب چاک ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زشت است کان نکورو از حد برد جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند
یارب جزای خودده این قوم بی وفا را
افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی
بیگانه کردم از خود یاران آشنا را
چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه
فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا
گر پارساست دلبر گومی منوش با کس
نا خون بجوش ناید رندان پارسا را
هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم
بر دل مباد گردی آن کعبه صفا را
از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است
یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چون تو گویی سخن این دلشده را گوش کجا
دل کجا عقل کجا فهم کجا هوش کجا
پای بوسی زسگت گر دهدم دست بس است
من کجا وصل کجا بوسه و آغوش کجا
تا تو در جلوه حسنی چو گل ای سرو سهی
بلبل دل بود از شوق تو خاموش کجا
جوی خون می رود از دیده ام ای باد بگو
که شد از دیده ام آن سرو قباپوش کجا
اهلی از وصل به هجران شده یی قانع لیک
تلخی زهر کجا چاشنی نوش کجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نقشبندی که کسان عاشق و مستند او را
گو چنین ساز بتی تا بپرستند او را
زاهدان سنگ که بر شیشه میخواره زدند
نه همان شیشه که دل نیز شکستند اورا
عالمی گر بکشد کیست که گوید که مکش
کز محبت همه کس واله و مستند اورا
شهسوارا بگذار این که ببوسم باری
پای صیدی که به فتراک تو بستند اورا
داغ عاشق منگر خوار که شد مردم چشم
مگسانی که بر آن داغ نشستند اورا
چشم صیاد تو شوخیست که صاحبنظران
با همه زیرکی از دام بجستند او را
شمع رخسار تو را سوخته یی چون اهلی
نبود زین همه پروانه که هستند اورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نیست آن در که ز گوش آمده تا دوش ترا
می چکد آب لطافت زبنا گوش ترا
یک نگاه از رخ زیبات مرا هست طمع
دین ترا عقل ترا صبر ترا هوش ترا
آه من سوخت جهانی تو عجب سنگدلی
که نیارد نفس سوخته درجوش ترا
گرنه در خون دل خود شوی آغشته چو صید
کی سک یار کند دست در آغوش ترا
یار آنگاه کند با تو سخن از سر لطف
که ببیند ز حدیث همه خاموش ترا
گر براند زرهی از ره دیگر باز آی
که بیک ره نکند یار فراموش ترا
خرقه پوشان همه از رشک تو اهلی سوزند
که مریدند جوانان قبا پوش ترا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زفتراک سوار من چه معراجی است آهورا
سر آن آهویی گردم که قران می شود اورا
نکوخویی ز خوبان رشک عاشق بار می رد
از آن نیکویان دل می دهم خوبان بدخورا
به محراب دعا ابروی او می جویم و چون من
دعا گوییست در هر گوشه آن محراب ابرورا
کنون سختست محرومی که بعد از آشنایی ها
سر بیگانگی با من بود آن سرو دلجو را
از آن یوسف چو یعقوبم کجا روشن شود دیده
که بویی هم دریغ آید زمن آن عنبرین بورا
دل من گر پریشان شد مبادا زلفش آشفته
سر چو گان سلامت باد اگر زخمی رسد گورا
بیاد وصل او اهلی مکن افغان که در بزمش
ملک چون در نمیگنجد که یاد آرد سگ کورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چه عقل و دانش و هوشیست بر کمال مرا
که ی برد دگر آن خط برون ز حال مرا
شراب کوثر اگر ساقیش نه دوست بود
حرام باد اگر آن می بود حلال مرا
چو خضر از آب حیات لبت نگردم سیر
اگر حیات بود صد هزار سال مرا
گمان مبر که خیال کس دگر دارم
که جز خیال تو کس نیس در خیال مرا
مرا چه حد که توام یار خویشتن خوانی
سگ توام مکش ای مه ز انفعال مرا
بهل که دود دلم در جهان بر آید سخت
که بی رخ تو گرفت از جهان ملال مرا
فلک چو اهلی از آنم بچنگ بخت نماند
که داد عشق تو صد گونه انفعال مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کرد بیدارم ز خواب بیخودی آن آفتاب
این چنین بیداریی هرگز نبیند کس بخواب
شب سگت سوی من آمد ره مگر گم کرده بود
یا شنید از سوز داغ سینه ام بوی کباب
صبر و آرامی کز ایشان راحتم بودی نماند
نیم جانی با من است آن نیز از بهر عذاب
من نه تنها گریم از شوقت که در آب روان
صورت خویشتن چو بیند گرددش دردیده آب
گر کشی جام و بریزی جرعه یی بر بتکده
صورت چین تا قیامت همچو من ماند خراب
زحمت عاشق مده زاهد که این مست ازل
در قیامت چون گل از گل سرزند مست شراب
جز دعای آنکه گردد در دل افزون درد تو
گر تمنایی کند اهلی نگردد مستجاب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
از جوش گریه دارم پیشت خروش امشب
بنشین تو لیک سویم بنشان ز جوش امشب
دوش از خمار هجرت صد درد سر کشیدم
پیش آ که عرض دارم احوال دوش امشب
عمری شراب خوردی با همدمان دردی
با دردمند خود هم جامی بنوش امشب
از بهر غمزه دیشب هوش آنچنان ربودی
کاعجاز صد مسیحا نارد بهوش امشب
دوش از میان یاران سر گوشیت بمن بود
از ناز می نیاری نامم به گوش امشب
صوفی چو با تو رقصد چون خرقه را نبخشد
در پوست هم نگنجد پشمینه پوش امشب
اهلی مگو که نبود جانبخش جز مسیحا
دیدم من آن کرامت از میفروش امشب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سخن چه حاجت اگر دل مقابل افتادست
زبان چه کار کند کار بادل افتادست
دلا، تغافل او التفات پنهان است
مگو که یار زحال تو غافل افتادست
من از محیط محبت همین نشان دیدم
که استخوان شهیدان به ساحل افتادست
زمانه دشمن و من بی زبان و بخت زبون
تو رحم اگر نکنی کار مشکل افتادست
بر آستان تو اهلی غلام دیرین است
ولی به داغ قبول تو مقبل افتادست