عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گر شد سر ما خاک ره دوست چه باک است
ای خاک بر آنسر که درین راه نه خاک است
از بسکه بناخن همه دم سینه خراشم
هم خرقه و هم سینه و هم دل همه چاک است
در اشک چو طوفان من افلاک فرورفت
طوفان محبت زسمک تا به سماک است
ای خضر که بر آب حیات است ترا دست
دریاب دل تشنه ما را که هلاک است
از دامن آلوده بود شمع چنین زار
آزاده بود سرو که با دامن پاک است
بی روی تو مه صحبت عاشق فرحش نیست
سرمست تو در بزم طرب غمزده ناک است
اهلی نشد آسوده دل از طارم افلاک
آسایش مخور غم از طارم تاک است
ای خاک بر آنسر که درین راه نه خاک است
از بسکه بناخن همه دم سینه خراشم
هم خرقه و هم سینه و هم دل همه چاک است
در اشک چو طوفان من افلاک فرورفت
طوفان محبت زسمک تا به سماک است
ای خضر که بر آب حیات است ترا دست
دریاب دل تشنه ما را که هلاک است
از دامن آلوده بود شمع چنین زار
آزاده بود سرو که با دامن پاک است
بی روی تو مه صحبت عاشق فرحش نیست
سرمست تو در بزم طرب غمزده ناک است
اهلی نشد آسوده دل از طارم افلاک
آسایش مخور غم از طارم تاک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
تو گر خرام کنی سرو یا صنوبر چیست
رخت چو جلوه کند آفتاب خاور چیست
چو می خوری شود از رشک غنچه را لب خشک
ز عارضت چو عرق سر زند گل تر چیست
مه جمال تو از حسن یوسفش چه کمی است
بحسن ازوست فزون حسن از بن فزونتر چیست
جدا مشو که هلاکی که خلق ازو ترسد
همین جدایی جان از تن است دیگر چیست
زبسکه مست شوم از نظاره رویت
زبیخودی نشناسم که در برابر چیست
سرم که با رخ چون زر شدست چاک به غم
اگر قبول تو دستم دهد سرو زر چیست
هوا پرستی اهلی در بن سرست گناه
بجز حبیب که داند که حال افسر چیست
رخت چو جلوه کند آفتاب خاور چیست
چو می خوری شود از رشک غنچه را لب خشک
ز عارضت چو عرق سر زند گل تر چیست
مه جمال تو از حسن یوسفش چه کمی است
بحسن ازوست فزون حسن از بن فزونتر چیست
جدا مشو که هلاکی که خلق ازو ترسد
همین جدایی جان از تن است دیگر چیست
زبسکه مست شوم از نظاره رویت
زبیخودی نشناسم که در برابر چیست
سرم که با رخ چون زر شدست چاک به غم
اگر قبول تو دستم دهد سرو زر چیست
هوا پرستی اهلی در بن سرست گناه
بجز حبیب که داند که حال افسر چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عشق جانان راحت جان من بیچاره است
آتش دوزخ بهشت مرغ آتشخواره است
تا گل رویش شکفت آن سرو دل با کس نماند
ور کسی دارد دلی چون غنچه هم صد پاره است
این چنین کان سنگدل نرم از دم گرمم نشد
میشود معلوم کان دل نیست سنگ خاره است
گر بعشق آواره شد مجنون که پرسد حال او
کاندرین وادی چو مجنون صدهزار آواره است
سامری کز ساحران بیشش همی گیرند گوش
گوشه گیر از نرگس جادوی آه عیاره است
عقل و حکمت چاره کار تو اهلی کی کند
چاره کار تو ای بیچاره ترک چاره است
آتش دوزخ بهشت مرغ آتشخواره است
تا گل رویش شکفت آن سرو دل با کس نماند
ور کسی دارد دلی چون غنچه هم صد پاره است
این چنین کان سنگدل نرم از دم گرمم نشد
میشود معلوم کان دل نیست سنگ خاره است
گر بعشق آواره شد مجنون که پرسد حال او
کاندرین وادی چو مجنون صدهزار آواره است
سامری کز ساحران بیشش همی گیرند گوش
گوشه گیر از نرگس جادوی آه عیاره است
عقل و حکمت چاره کار تو اهلی کی کند
چاره کار تو ای بیچاره ترک چاره است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است
سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است
گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ
شمع رخساره برای چه برافروخته است
چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح
بروای خواجه مرا کس بتو نفروخته است
مهره بازی کند از شعبده هردم چشمش
این همه شعبده یارب ز که آموخته است
دل دیوانه از آن خال سیه مور صفت
تخم سودا همه درجان من اندوخته است
سوی اهلی نگر ای شمع چو پروانه تست
که تو تا چشم بهم میزنی او سوخته است
سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است
گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ
شمع رخساره برای چه برافروخته است
چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح
بروای خواجه مرا کس بتو نفروخته است
مهره بازی کند از شعبده هردم چشمش
این همه شعبده یارب ز که آموخته است
دل دیوانه از آن خال سیه مور صفت
تخم سودا همه درجان من اندوخته است
سوی اهلی نگر ای شمع چو پروانه تست
که تو تا چشم بهم میزنی او سوخته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
لاف صاحب نظری از دل هشیار خوش است
چشم بیدار فراوان، دل بیدار خوش است
خوش بود گر رگ جان رشته زنار بود
به زبان چند توان گفت که زنار خوش است
مستی و رقص و طرب شیوه عیاران است
رقص مستان محبت به سر دار خوش است
ای اجل رحم کن امروز به وصلم بگذار
که جگر تشنه ام و شربت دیدار خوش است
گلرخان مرهم داغ دل مراغان خودند
آه از آن گل که به آزار من زار خوش است
گر ملول است طبیب از غم بیماری دل
گو تو خوش باش که با غم دل بیمار خوش است
سربلندان جهان با گل این باغ خوشند
دل افتاده اهلی است که با خار خوش است
چشم بیدار فراوان، دل بیدار خوش است
خوش بود گر رگ جان رشته زنار بود
به زبان چند توان گفت که زنار خوش است
مستی و رقص و طرب شیوه عیاران است
رقص مستان محبت به سر دار خوش است
ای اجل رحم کن امروز به وصلم بگذار
که جگر تشنه ام و شربت دیدار خوش است
گلرخان مرهم داغ دل مراغان خودند
آه از آن گل که به آزار من زار خوش است
گر ملول است طبیب از غم بیماری دل
گو تو خوش باش که با غم دل بیمار خوش است
سربلندان جهان با گل این باغ خوشند
دل افتاده اهلی است که با خار خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
عاشقم بر آن بت و دل خون که از اندیشه است
کز پس هفتاد سالم بت پرستی پیشه است
از دل پرخون مستان ای پری غافل مشو
کاین حریفان را بجای باده خون در شیشه است
دوستان، مهر چنین سروی ز دل چون برکنم
کاین نهال فتنه را در جان من صد ریشه است
ساز عشق از خسرو آمد سوز عشق از کوهکن
کوهکن را نغمه عشرت صدای تیشه است
از تو ما را کی بود اندیشه بوس و کنار
فکر پابوس تو مارا غایت اندیشه است
کی رقیب سگ صفت جا در سر کویش کند
او چه سگ باشد که اهلی شیر این سربیشه است
کز پس هفتاد سالم بت پرستی پیشه است
از دل پرخون مستان ای پری غافل مشو
کاین حریفان را بجای باده خون در شیشه است
دوستان، مهر چنین سروی ز دل چون برکنم
کاین نهال فتنه را در جان من صد ریشه است
ساز عشق از خسرو آمد سوز عشق از کوهکن
کوهکن را نغمه عشرت صدای تیشه است
از تو ما را کی بود اندیشه بوس و کنار
فکر پابوس تو مارا غایت اندیشه است
کی رقیب سگ صفت جا در سر کویش کند
او چه سگ باشد که اهلی شیر این سربیشه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگست
مرا از قطع وصل او گرهها در دل تنگ است
نمی گویند یاران شکر وصلش وه چه میدانند
من محروم میدانم که ایشان را چه در جنگ است
چو لعل از حسرت آن لب دلم شد غرق خون آخر
کسی تا کی خورد حسرت دل آدم نه از سنگ است
حریفان جمله محرم در حریم کعبه وصلش
من وامانده محرومم که پای آرزو لنگ است
دل روشن طلب اهلی حدیث خلق کوته کن
به جام جم چه حاجت هر کرا آیینه بی زنگ است
مرا از قطع وصل او گرهها در دل تنگ است
نمی گویند یاران شکر وصلش وه چه میدانند
من محروم میدانم که ایشان را چه در جنگ است
چو لعل از حسرت آن لب دلم شد غرق خون آخر
کسی تا کی خورد حسرت دل آدم نه از سنگ است
حریفان جمله محرم در حریم کعبه وصلش
من وامانده محرومم که پای آرزو لنگ است
دل روشن طلب اهلی حدیث خلق کوته کن
به جام جم چه حاجت هر کرا آیینه بی زنگ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سوخت صدجان سرو من تا حسن او بالا گرفت
برق حسن او نگویی بر من تنها گرفت
توسن عشق است تندودست تدبیرست سست
عقل نتواند عنان بر عاشق شیدا گرفت
تازه شد بر ما جنون از خط نوخیزت ولی
عاشق دیوانه را از نورگ سودا گرفت
شد دل دیوانه در چاه زنخدانت اسیر
یوسف اندر چه فتاد و کار او بالا گرفت
ساقیا می ده که ما هم مست و هم دیوانه ایم
محتسب بر ما چه گیرد کی بود بر ما گرفت
اهلی از جان درگذر تا کوی او منزل کنی
ای خوش آن کز جان گذشت و کوی جانان جا گرفت
برق حسن او نگویی بر من تنها گرفت
توسن عشق است تندودست تدبیرست سست
عقل نتواند عنان بر عاشق شیدا گرفت
تازه شد بر ما جنون از خط نوخیزت ولی
عاشق دیوانه را از نورگ سودا گرفت
شد دل دیوانه در چاه زنخدانت اسیر
یوسف اندر چه فتاد و کار او بالا گرفت
ساقیا می ده که ما هم مست و هم دیوانه ایم
محتسب بر ما چه گیرد کی بود بر ما گرفت
اهلی از جان درگذر تا کوی او منزل کنی
ای خوش آن کز جان گذشت و کوی جانان جا گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دوستان خواب اجل بی وصل یارم آرزوست
بیقرارم دور ازو یکدم قرارم آرزوست
کار او جور است بامن جان بنومیدی کنم
ورنه چون شد مهربان بوس و کنارم آرزوست
زندگی می بایدم چندانکه میرم پیش او
ورنه دیگر بهر چه کارم آرزوست
اختیار از دست از آن دادم بمستی ای حریف
کامشب از می گریه بی اختیارم آرزوست
حال من اهلی نگر کز درد آن نامهربان
آرزو دارم بمرگ و صد هزارم آرزوست
بیقرارم دور ازو یکدم قرارم آرزوست
کار او جور است بامن جان بنومیدی کنم
ورنه چون شد مهربان بوس و کنارم آرزوست
زندگی می بایدم چندانکه میرم پیش او
ورنه دیگر بهر چه کارم آرزوست
اختیار از دست از آن دادم بمستی ای حریف
کامشب از می گریه بی اختیارم آرزوست
حال من اهلی نگر کز درد آن نامهربان
آرزو دارم بمرگ و صد هزارم آرزوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا چند باشد این غم پنهان که با من است
تا کی بلای تن کشد این جان که با من است
آسوده اند جان و دل من که با تواند
در زاری است دیده گریان که با من است
ظاهر نمی کنم غم خود کز علاج خلق
کی به شود جراحت پنهان که با من است
گر آرزوی گنج وصالت کنم مرنج
کین آرزو کند دل ویران که با من است
اهلی اگر چه می شود از دیده یار دور
چون در دل من است همان دان که با من است
تا کی بلای تن کشد این جان که با من است
آسوده اند جان و دل من که با تواند
در زاری است دیده گریان که با من است
ظاهر نمی کنم غم خود کز علاج خلق
کی به شود جراحت پنهان که با من است
گر آرزوی گنج وصالت کنم مرنج
کین آرزو کند دل ویران که با من است
اهلی اگر چه می شود از دیده یار دور
چون در دل من است همان دان که با من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
پیش تو داد من ز جور زمانه است
اس شاه حسن عاشقم اینها بهانه است
خوبان اسیر کوی تو ما خود که می شویم
جایی که صد پری سگ این آستانه است
اخلاص ما مگر بکند در دل تو راه
ورنه فسون برای محبت فسانه است
بر باد رفت آن همه عیشی که داشتیم
چیزی که مانده است غم جاودانه است
اهلی، تو عشق خویش نهان نمی کنی ولی
این آه سینه سوز تو بس عاشقانه است
هرچند که ابروی تو جز رهزن دین نیست
محراب دعاییست که در روی زمین نیست
چون شرط وفا کردی اگر جور کنی باز
ما از تو ننالیم ولی شرط چنین نیست
گیرم دگران قصه دردم به تو گویند
صد گونه سخن هست مرا قصه همین نیست
تا گوشه ابروی تو منزلگه دلهاست
کس نیست که چون چشم خوشت گوشه نشین نیست
اهلی بشکن شیشه ناموس و قدح گیر
اندیشه مکن هیچ که فکری به ازین نیست
اس شاه حسن عاشقم اینها بهانه است
خوبان اسیر کوی تو ما خود که می شویم
جایی که صد پری سگ این آستانه است
اخلاص ما مگر بکند در دل تو راه
ورنه فسون برای محبت فسانه است
بر باد رفت آن همه عیشی که داشتیم
چیزی که مانده است غم جاودانه است
اهلی، تو عشق خویش نهان نمی کنی ولی
این آه سینه سوز تو بس عاشقانه است
هرچند که ابروی تو جز رهزن دین نیست
محراب دعاییست که در روی زمین نیست
چون شرط وفا کردی اگر جور کنی باز
ما از تو ننالیم ولی شرط چنین نیست
گیرم دگران قصه دردم به تو گویند
صد گونه سخن هست مرا قصه همین نیست
تا گوشه ابروی تو منزلگه دلهاست
کس نیست که چون چشم خوشت گوشه نشین نیست
اهلی بشکن شیشه ناموس و قدح گیر
اندیشه مکن هیچ که فکری به ازین نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
نیست در صحرا پی آهو که هر جا رفته است
عاشق مجنون او زنجیر در پا رفته است
ایکه دستم مینهی بر دل که پرسی حال چیست
ساعتی بنشین کزین شوقم دل از جا رفته است
بر لب آمد از غم هجر تو جان تشنه ام
هم تو فکری کن که کار از چاره ما رفته است
ای رقیب ایمن کجا از آتش آهم بود
کوکب اقبال تو هرچند بالا رفته است
بود اهلی زیر دیوارت چو گفتی با رقیب
ناله آن عاشق ما نیست گویا رفته است
عاشق مجنون او زنجیر در پا رفته است
ایکه دستم مینهی بر دل که پرسی حال چیست
ساعتی بنشین کزین شوقم دل از جا رفته است
بر لب آمد از غم هجر تو جان تشنه ام
هم تو فکری کن که کار از چاره ما رفته است
ای رقیب ایمن کجا از آتش آهم بود
کوکب اقبال تو هرچند بالا رفته است
بود اهلی زیر دیوارت چو گفتی با رقیب
ناله آن عاشق ما نیست گویا رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست
داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست
جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش
صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست
چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی
خندید و من سوخته را باز دهان بست
از جان خود ای دلشدگان دست بشویید
کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست
اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد
هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست
داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست
جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش
صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست
چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی
خندید و من سوخته را باز دهان بست
از جان خود ای دلشدگان دست بشویید
کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست
اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد
هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
کاسه چشم من از شوق گل رخسار دوست
لاله رنک از خون دل گشت و سیاهی داغ اوست
از دل لیلی چو بیرون نیست مجنون یک نفس
طعنه بر مجنون مزن با خویش اگر در گفتگوست
آرزوی خرمی هرگز نگنجد در دلم
در دل تنگی که من دارم چه جای آرزوست
صد هزاران داغ پنهان است بر جانم زهجر
بی جمالش دود داغی بر تنم هر تار موست
بسکه چون نار مزیده خورده یی خون مرا
غیر مشتی استخوان چیزی ندارم زیر پوست
گه فلک می گردد ای اهلی به کینم گه بمهر
نی بدشمن میتوان اورا گرفتن نی بدوست
لاله رنک از خون دل گشت و سیاهی داغ اوست
از دل لیلی چو بیرون نیست مجنون یک نفس
طعنه بر مجنون مزن با خویش اگر در گفتگوست
آرزوی خرمی هرگز نگنجد در دلم
در دل تنگی که من دارم چه جای آرزوست
صد هزاران داغ پنهان است بر جانم زهجر
بی جمالش دود داغی بر تنم هر تار موست
بسکه چون نار مزیده خورده یی خون مرا
غیر مشتی استخوان چیزی ندارم زیر پوست
گه فلک می گردد ای اهلی به کینم گه بمهر
نی بدشمن میتوان اورا گرفتن نی بدوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بلبل زسوز زار من آهنگ برگرفت
گل هم زخون دیده من رنگ برگرفت
خوش آنکه یار زهره جبین گشت ساقیم
آخر نهاد جام می و چنگ برگرفت
من ناتوانم از ره من کعبه مراد
رنج ره و مشقت فرسنگ برگرفت
آشفته ساخت چو سگ دیوانه ام رقیب
کز هر طرف که دید مرا سنگ برگرفت
جان بلاکش از تن اهلی چو رخت بست
صد گونه محنتش ز دل تنگ برگرفت
گل هم زخون دیده من رنگ برگرفت
خوش آنکه یار زهره جبین گشت ساقیم
آخر نهاد جام می و چنگ برگرفت
من ناتوانم از ره من کعبه مراد
رنج ره و مشقت فرسنگ برگرفت
آشفته ساخت چو سگ دیوانه ام رقیب
کز هر طرف که دید مرا سنگ برگرفت
جان بلاکش از تن اهلی چو رخت بست
صد گونه محنتش ز دل تنگ برگرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مارا تنی چو صورت دیوار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چراغ عشق من افروخت شمع خلوت دوست
فروغ معنی من زنور طلعت اوست
مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست
چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست
بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست
ولی جمال تو بیش ز قیاس ما دلجوست
بیاو گشت چمن کن که دل برد از دست
چو نوخطان سبزی که باز بر لب جوست
ز سنبلت دل اهلی چو نافه سوخت از آن
هر آن نفس که بر آرد نسیم مشکین بوست
فروغ معنی من زنور طلعت اوست
مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست
چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست
بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست
ولی جمال تو بیش ز قیاس ما دلجوست
بیاو گشت چمن کن که دل برد از دست
چو نوخطان سبزی که باز بر لب جوست
ز سنبلت دل اهلی چو نافه سوخت از آن
هر آن نفس که بر آرد نسیم مشکین بوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گوهر دل گم شد و وقت فراغ از دست رفت
پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت
سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند
من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت
میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست
تا تو در اندیشه یی گلگشت باغ از دست رفت
گر سبو در میکشم عیبم مکن ای همنفس
مستم و اندازه جام و ایاغ از دست رفت
تا بکی اندیشه زلف دراز او کنم
اهلی از فکر پریشانم دماغ از دست رفت
پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت
سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند
من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت
میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست
تا تو در اندیشه یی گلگشت باغ از دست رفت
گر سبو در میکشم عیبم مکن ای همنفس
مستم و اندازه جام و ایاغ از دست رفت
تا بکی اندیشه زلف دراز او کنم
اهلی از فکر پریشانم دماغ از دست رفت