عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت
هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت
بی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باش
هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت (کذا)
دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان
هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت
هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه
شعله شهرت من جامه رعنایی یافت
حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز
هر که آراسته گردید تماشایی یافت
چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟
کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
خم چو گردد قد افراخته می باید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت
راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته می باید رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت
به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفس باخته می باید رفت
تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آینه پرداخته می باید رفت
سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت
این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته می باید رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته می باید رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت
جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت
قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟
ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت
دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت
نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت
وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت
دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟
از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت
وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت
هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
از هوس گر تو به دنبال هواخواهی رفت
زود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفت
کوه تمکین تو چون کاه سبک می گردد
اگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفت
نیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شود
تا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفت
عمر ده روزه زیادست درین وحشتگاه
تا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟
دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشو
گر به سر منزل مردان خدا خواهی رفت
می شوی رو به بقا روز قیامت محشور
نگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفت
گردی از محمل لیلی نتوانی دریافت
گر تو از راه به آواز درا خواهی رفت
در دل است آنچه تو در عالم گل می جویی
چند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟
نکند در به رخت باز اگر رخنه دل
تو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟
تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود
زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت
به رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟
عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ناز بیماری ازان چشم گرانخواب گرفت
جوهر تیغ ازان موی میان تاب گرفت
طاق ابروی تو شد زرد ز دود دل من
آتش از سینه قندیل به محراب گرفت
می کند شیشه می جلوه فانوس امشب
آتش از لعل که یارب به می ناب گرفت؟
خنده صبح قیامت نکند بیدارش
هر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفت
نیست در خانه خرابی کسی از ما در پیش
گرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفت
ره به اسرار نهان از دل روشن بردیم
دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت
کعبه و بتکده را سنگ نشان می گیرد
هر که را شوق عنان دل بیتاب گرفت
شد ولی نعمت ارباب تجرد صائب
هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت
مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت
زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت
سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
هر که دانست سرانجام حیات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت
گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت
آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت
مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد
باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟
گشت از سلسله عمر ابد کامروا
هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت
سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف
از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟
ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد
بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت
نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست
هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت
کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند
نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت
خم می جلوه فانوس تجلی دارد
پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت
می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید
چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت
نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت
رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت
وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت
هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت
آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت
هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت
رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس
پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت
هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم
تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت
آفت زندگی و راحت مردن را دید
خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت
صائب این با که توان گفت که با چندین درد
خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حیات
کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی
که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!
عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به دریای آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
بنفشه پیش خطت قفل بر زبان انداخت
گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت
ز سنگ تفرقه یک شیشه درست نماند
چه فتنه بود که زلف تو در میان انداخت
کدام سینه هدف شد، که ناوکش خود را
نفس گداخته در خانه کمان انداخت
گلاب صبح قیامت کجا به هوش آرد؟
مرا که حیرت دیدار از زبان انداخت
اگر به دامن همت غبار نشیند
ز آسیای فلک آب می توان انداخت
ازان به دیده خورشید، عشق سوزن زد
که طرح بوسه بر آن خاک آستان انداخت
فسردگی نفس شعله را گره زده بود
سپند، زمزمه عشق در میان انداخت
به کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!
که طرز حافظ شیراز در میان انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
بس است سوختن خارزار تهمت را
به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
بتان که صید به نیرنگ می نمایندت
کباب آتش بیرنگ می نمایندت
اگر برون کنی از دل هوای آزادی
بهشت در قفس تنگ می نمایندت
ببر ز مردم غافل که این گرانجانان
گران رکاب تر از سنگ می نمایندت
به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند
معاشران که هماهنگ می نمایندت
گر از لباس برآیی نمی شناسندت
همین گروه که یکرنگ می نمایندت
ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی
هزار آینه در زرنگ می نمایندت
علامت نفس سوخته است، منزل نیست
سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت
بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره به خون رنگ می نمایندت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ز عقل و هوش به تنگ آمدم ایاغ کجاست؟
در آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟
گرفته هوش گریبان من، پیاله چه شد؟
خرد به فرق سرم پافشرده، داغ کجاست؟
ز ابر روغن بادام اگر به خاک چکد
دماغ سوخته را ذوق سیر باغ کجاست
خضر پیاله کشان را به آب می راند
ز شیشه پرس که سر چشمه ایاغ کجاست
مجو ز آتش، صائب قرارگاه سپند
به روی خاک بگو گوشه فراغ کجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
اگر ز عالم تسلیم گوشه ای داری
بهشت و طوبی و حوران خوش لقا اینجاست
بهار در دل هر غنچه عالمی دارد
ترا خیال که عالم همین و جا اینجاست
اگر تو سر به گریبان خود بری چو گره
گرهگشای تو با روی دلگشا اینجاست
در آن جهان نتوان یافتن سعادت عشق
سری برآر ز خود، سایه هما اینجاست
چه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشق
کند خیال که حسن ترا حیا اینجاست
کشیده دار درین دشت پر فریب، عنان
که صد هزار سراب غلط نما اینجاست
چه احتیاج دلیل است بوی یوسف را؟
نسیم پیرهن و بوی آشنا اینجاست
دوای درد طلب نیست در جهان صائب
ترا خیال که این درد را دوا اینجاست
ز کوی عشق به جنت روی، بلا اینجاست
ره صواب ندانسته ای، خطا اینجاست
توان ز خدمت پیر مغان جوانی یافت
نهان مکن مس خود را که کیمیا اینجاست
اگر ز خویش برون خواهی آمدن روزی
قدم به راه نه اکنون که رهنما اینجاست
ز بر نیامدن مدعا مباش غمین
چه مدعا به جز از ترک مدعا اینجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گله، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایه من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
شکستگی دل از دیده ترم پیداست
به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست
دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش
ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست
ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت
که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست
نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم
همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست
چنان که شمع نماید ز پرده فانوس
برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست
چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من
قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست
به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست
گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست
به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من
بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست
اگر چه بحر گرانمایه است دایه من
همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست
ز کاسه سر منصور باده می نوشم
عیار حوصله من ز ساغرم پیداست
ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم
چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست
نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟
که فتح باب ز نگشودن درم پیداست
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که روز روشن از افلاک اخترم پیداست
توان ز گریه من یافت درد من صائب
شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
ترا که عالم آیینه عالم آب است
چه احتیاج به تحصیل باده ناب است؟
به گرد راز دل ما که می تواند گشت؟
خزینه گهر ما به مهر گرداب است
ز عشق اگر نکنم گریه، نیست بیدردی
غبار خاطر من سنگ راه سیلاب است
ز چهره گل سیراب، رنگ شد سفری
هنوز شبنم بیدرد در شکرخواب است
دری که بر رخ زاهد به گل برآوردند
به چشم مردم ظاهرپرست محراب است
گرفته است تب احتیاج عالم را
مدار چرخ تنک مایه هم به دولاب است
ز سیل حادثه دلهای روشن آسوده است
درین خرابه متاعی که هست مهتاب است
چرا صدف نکند چاک، سینه را صائب؟
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است