عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
مارا همین جواب سلام است کام ازو
معراج ما بسست جواب سلام ازو
هر گوشه چشم ناز چو من صد هزار کشت
خون کدام خواهم و داد کدام ازو
نقد و کون قیمت یکموی یوسف است
ما را چه سود پختن سودای خام ازو
تنها نه دام راه من آنزلف و خال شد
بس مرغ زیر کی که درافتد بدام ازو
آه از جفای ساقی دوران که عاشقان
خون میخورند همچو شفق صبح و شام ازو
مارا رقیب اگر به خمار فراق سوخت
خواهد کشید ساقی دور انتقام ازو
خاص کسی نشد کرم عام میفروش
آسوده اند خلق جهان خاص و عام ازو
اهلی چو صاف عیش به درد غمی فروخت
ساقی مکن دریغ تو هم درد جام ازو
معراج ما بسست جواب سلام ازو
هر گوشه چشم ناز چو من صد هزار کشت
خون کدام خواهم و داد کدام ازو
نقد و کون قیمت یکموی یوسف است
ما را چه سود پختن سودای خام ازو
تنها نه دام راه من آنزلف و خال شد
بس مرغ زیر کی که درافتد بدام ازو
آه از جفای ساقی دوران که عاشقان
خون میخورند همچو شفق صبح و شام ازو
مارا رقیب اگر به خمار فراق سوخت
خواهد کشید ساقی دور انتقام ازو
خاص کسی نشد کرم عام میفروش
آسوده اند خلق جهان خاص و عام ازو
اهلی چو صاف عیش به درد غمی فروخت
ساقی مکن دریغ تو هم درد جام ازو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
من بنده صبا که دهد عرض رای تو
کز عرض بند گیست مرادم دعای تو
جای تو بود دیده شب زنده دار من
باز آکه هیچکس ننشیند بجای تو
آن آفتاب مهر فزایی که همچو من
ذرات کاینات بود در هوای تو
غافل مشو ز حال گدایی که دایمش
دست دعا گشاده بود از برای تو
اهلی که جان بپای تو میداد روز وصل
گر کشته در فراق تو گردد فدای تو
کز عرض بند گیست مرادم دعای تو
جای تو بود دیده شب زنده دار من
باز آکه هیچکس ننشیند بجای تو
آن آفتاب مهر فزایی که همچو من
ذرات کاینات بود در هوای تو
غافل مشو ز حال گدایی که دایمش
دست دعا گشاده بود از برای تو
اهلی که جان بپای تو میداد روز وصل
گر کشته در فراق تو گردد فدای تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
ماییم دل و دین بسر کار تو کرده
نقد دو جهان در سر بازار تو کرده
داد از که ستانیم مگر هم زلب تو
زانها که بما نرگس خونخوار تو کرده
ای کان مروت مکش اینخسته جگر را
امروز که جا سایه دیوار تو کرده
هم عاقبت ازبند فراقم برهاند
آنکسکه من خسته گرفتار تو کرده
رحمی بکن ایگل که بصد نازبر آرد
اهلی دل خود را که چنین خوار تو کرده
نقد دو جهان در سر بازار تو کرده
داد از که ستانیم مگر هم زلب تو
زانها که بما نرگس خونخوار تو کرده
ای کان مروت مکش اینخسته جگر را
امروز که جا سایه دیوار تو کرده
هم عاقبت ازبند فراقم برهاند
آنکسکه من خسته گرفتار تو کرده
رحمی بکن ایگل که بصد نازبر آرد
اهلی دل خود را که چنین خوار تو کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
مدعی در جوش و ما بیهوش از آن نو گل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی
باغبان خون خورده عمری تاقرین گل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی
باغبان خون خورده عمری تاقرین گل شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
چون شمع دل از داغ تو افروختنش به
عاشق که دل افسرده بود سوختنش به
گر رسم وره عقل ندانم مکنم عیب
کاین دانش بیهوده نیاموختنش به
بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم
چشمی که نه بر دوست بود دوختنش به
هر چند عزیزست متاع خرد و صبر
در پای تو افشاندن از اندوختنش به
اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر
مفروش بدین عیب که نفروختنش به
عاشق که دل افسرده بود سوختنش به
گر رسم وره عقل ندانم مکنم عیب
کاین دانش بیهوده نیاموختنش به
بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم
چشمی که نه بر دوست بود دوختنش به
هر چند عزیزست متاع خرد و صبر
در پای تو افشاندن از اندوختنش به
اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر
مفروش بدین عیب که نفروختنش به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
رسید مست من از می برخ گل افکنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه تو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تفافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه تو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تفافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
آتش آهم نهال وادی ایمن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه ز چشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه ز چشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
کی دل بیدردی از داغ گزندی سوخته
هر کجا دیدیم عشقت دردمندی سوخته
و ه چه شمعست این که پیش عاشقان پروانه وار
صدهزار افتاده چتدی مرده چندی سوخته
تا بود شمع ایمن از چشم بدان گرد سرش
هر نفس پروانه گان مشت سپندی سوخته
میشود دودی بلند و میدمد بویی عجب
تا کجا آنشوخ جان مستمندی سوخته
آه ازین نازک پسندیهای دل کاین جان زار
هر دم از نازک دلی مشکل پسندی سوخته
پیش من فرهاد و مجنون مرم آزاده اند
کم چو من دیوانه یی در قید و بندی سوخته
گر زمین و آسمان دشمن شود اهلی چه باک
آه من بسیار ازین پست و بلندی سوخته
هر کجا دیدیم عشقت دردمندی سوخته
و ه چه شمعست این که پیش عاشقان پروانه وار
صدهزار افتاده چتدی مرده چندی سوخته
تا بود شمع ایمن از چشم بدان گرد سرش
هر نفس پروانه گان مشت سپندی سوخته
میشود دودی بلند و میدمد بویی عجب
تا کجا آنشوخ جان مستمندی سوخته
آه ازین نازک پسندیهای دل کاین جان زار
هر دم از نازک دلی مشکل پسندی سوخته
پیش من فرهاد و مجنون مرم آزاده اند
کم چو من دیوانه یی در قید و بندی سوخته
گر زمین و آسمان دشمن شود اهلی چه باک
آه من بسیار ازین پست و بلندی سوخته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
جدایی از درت جانا بزهر آلوده تیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگر نیاید ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
بزنجیرای پری رخسار اگر سازی اسیرم به
ز خوبان دیدم ناگه برآید سر بشیدایی
اگر در کنج محنت سر ز زانو برنگیرم به
ببرم من منه اهلی عبیر وعود بر آتش
چو دل میسوزد از بویش ز صد عود و عبیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگر نیاید ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
بزنجیرای پری رخسار اگر سازی اسیرم به
ز خوبان دیدم ناگه برآید سر بشیدایی
اگر در کنج محنت سر ز زانو برنگیرم به
ببرم من منه اهلی عبیر وعود بر آتش
چو دل میسوزد از بویش ز صد عود و عبیرم به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
سرو من بنمای قد و خجلت شمشاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باد ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از مامرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تابکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می با یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باد ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از مامرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تابکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می با یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
تا ساقی گلهذار رفته
دست و دل ما ز کار رفته
منت چه نهم که شد فدایش
جانی که هزار بار رفته
عالم همه صید خویش چون کرد
دیگر چه پی شکار رفته
تا عشق بباد داد خاکم
از آینه ام غبار رفته
هر چند که کارم انتظارست
کار من از انتظار رفته
تا در دل ما قرار بگرفت
از جان و دلم قرار رفته
یاران پی کار خویش رفتند
اهلی بفدای یار رفته
دست و دل ما ز کار رفته
منت چه نهم که شد فدایش
جانی که هزار بار رفته
عالم همه صید خویش چون کرد
دیگر چه پی شکار رفته
تا عشق بباد داد خاکم
از آینه ام غبار رفته
هر چند که کارم انتظارست
کار من از انتظار رفته
تا در دل ما قرار بگرفت
از جان و دلم قرار رفته
یاران پی کار خویش رفتند
اهلی بفدای یار رفته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
زلف سیه شانه کن جام مدامی بده
سلسله عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سروقد خویش را خیز و خرامی بده
کشته هجر توام پرسش من کی دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
سلسله عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سروقد خویش را خیز و خرامی بده
کشته هجر توام پرسش من کی دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ساقیا می بقدح ریز و ببد مست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ما هرگز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ما هرگز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نوح اگر طوفان او افسانه مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
ای با سگت فرشته دم از بندگی زده
تنها نه او که هرکه دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفت بلکه باغ
آتش بنو بهار ز شرمنگی زده
مه با تو بر نیاید از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر در درماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سر افکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه در بندگی زده
تنها نه او که هرکه دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفت بلکه باغ
آتش بنو بهار ز شرمنگی زده
مه با تو بر نیاید از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر در درماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سر افکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه در بندگی زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
بیا و ساقی جان شو به تشنه آبی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سوال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت ز حد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
ز ذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاه وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
ز لعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
ز گنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سوال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت ز حد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
ز ذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاه وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
ز لعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
ز گنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
بیمارم و لب تشنه و از قافله مانده
آبی که بود در جگرم ز آبله مانده
بگشا سر آن زلف چو زنجیر و نگه کن
جان داده صد آشفته و در سلسله مانده
تن غرقه بخون دل و محبوب نه راضی
ما خسته و پا در گل و او در گله مانده
رفتند رقیبان همه در کعبه مقصود
عاجز صفتانند درین مرحله مانده
جان رخت ببست از تن پر درد و هنوزش
در گوش و دل از ناله من غلغله مانده
فریادرس ایعقل گرانمایه که اهلی
در چنگ حریفان تنگ حوصله مانده
آبی که بود در جگرم ز آبله مانده
بگشا سر آن زلف چو زنجیر و نگه کن
جان داده صد آشفته و در سلسله مانده
تن غرقه بخون دل و محبوب نه راضی
ما خسته و پا در گل و او در گله مانده
رفتند رقیبان همه در کعبه مقصود
عاجز صفتانند درین مرحله مانده
جان رخت ببست از تن پر درد و هنوزش
در گوش و دل از ناله من غلغله مانده
فریادرس ایعقل گرانمایه که اهلی
در چنگ حریفان تنگ حوصله مانده