عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۰
با دل چه چاره سازم کز آرزوی رویی
صد پاره گشت و دارد هر پاره آرزویی
هر سو بمهربانی در کار من طبیبی
من خود هلاک مردن از داغ تندخویی
مردیم از خموشی بگذار تا برآریم
از گریه هایهایی وز ناله هایهویی
رسوای شهر و کویم آخر چنین برآید
اورا که یار باشد همچون تو جنگجویی
اهلی که عار کردی از تخت پادشاهی
آخر ببین که قانع گشته بخاک کویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
شب سگت دل خواست از عاشق چه بودی داشتی
کاشکی جان همچو دل پیشش وجودی داشتی
راستی را گر کسی میبود سرو بوستان
پیش سرو قامتت سر در سجودی داشتی
سوختیم از شوق و هیچ از حال ما آگه نیی
آتش پنهان ما ایکاش دودی داشتی
یوسف جان پیش ما بودی نه با بیگانگان
گر خریداری درین بازار سودی داشتی
ایخوش آن کز ناوک مژگان او گشتی هلاک
گر اجل در کار اهلی دیر و زودی داشتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
چه جور بود که باز ایفلک بمن کردی
چراغ خلوت من شمع انجمن کردی
تو نیز ایشه خوبان بیاد دار این ظلم
که با رقیب علیرغم من سخن کردی
بخنده لب چو گزیدی چه حسرتی خوردیم
که پسته لب خندان شکر شکن کردی
بیکدوروزه جفا کی برون روی از دل
که سالها به محبت درو وطن کردی
به عاشقان جگر چاک کی رسی اهلی
بیکدو چاک که در جیب پیرهن کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۶
تا چند ز من گوشه ابروی بتابی
ایقبله من چند ز من روی بتابی
چون من ز عنان تافتنی سوختم از تو
وای آنکه عنان دل ازین سوی بتابی
روزی به بتان گر بنمایی ید بیضا
دست همه زان ساعد و بازوی بتابی
من بسته آنکاکلم اینجور تو تاچند
بیهوده بقصدم خم گیسوی بتابی
سرگشته چو پرگار شود کار تو اهلی
گر سر ز خط او سر یکموی بتابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
آن دم که دل ربودی در قصد دین نبودی
کافر دل اینزمانی، هرگز چنین نبودی
حسنت قیامتی شد از خط اگرچه دایم
خوش بوده یی ولیکن خوشتر ازین نبودی
گفتم فزود حسنت، نی عشق من فزون شد
ورنی تو سرو نازی کی نازنین نبودی
امروزت از چه نرگس مخمور خوابناکست
گر زانکه با حریفان شب همنشین نبودی
از چشم زخم طالع رفت آن غزالم از کف
ای بخت بد تو ما را کی در کمین نبودی
دی بر زمین خرامش دیدم چو سرو نازی
ایدیده حیف کانجا خاک زمین نبودی
مفروش لاف مستی اهلی که تا تو هستی
از خرمن نکویان جز خوشه چین نبودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
وقت آن شد که نظر درمن درمانده کنی
تلخی عیش مرا چاره بیک خنده کنی
هیچ نقصان نبود قدر ترا ایشه حسن
گر نگاهی سوی درویش کهن ژنده کنی
من که باشم که بدل کینه من راه دهی
بهر من خاطر خود چند پراکنده کنی
شمع من خنده زنان چهره برافروز دگر
تا چراغ دل صد سوخته را زنده کنی
اهلی از تیغ تو چون سرکشد امید که تو
از خداوندی خود رحم بر این بنده کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری
سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری
دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت
نیست از شوخی اگر برزده دامن گذری
چون خیال تو کنم خون دل از دیده چکد
که بصد نشتر مژگان بدل من گذری
پای بوست چه بود آرزوی مردم چشم
چشم داریم که بر دیده روشن گذری
تا نسوزی همه تن شمع صفت اهلی را
از سر او عجبست ارتو بکشتن گذری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۵
منعت نکنم گر ببد اندیش نشینی
ترسم که به رغم من از آن بیش نشینی
غم نیست بمن گر ننشینی غم از آنست
کز من گذری غیر مرا پیش نشینی
وصل از تو نجویم که ترا ایشه خوبان
ننگ آید اگر با من درویش نشینی
ایکان نمک بهر جگر سوزی من چند
از دیده روی در جگر ریش نشینی
اهلی دلت از گوشه نشینان عدم شد
وقتست که پهلوی دل خویش نشینی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۶
با قبای آل چون برقی بمیدان تاختی
در صف چابک سواران آتشی انداختی
آمدی با روی چون گل در صف بازار حسن
صد چو یوسف را بخوبی بنده خود ساختی
سوخت مارا جلوه های خوبیت هر گه که تو
رخ چو گل افروختی قد همچو سرو افراختی
گرچه بودم مجلس افروز سگت عمری چو شمع
تا نمردم جان من قدر مرا نشناختی
اهلی دلخسته هرگه حال خود گوید ترا
یکسخن نشنیده با حال دگر پرداختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
خنده یی کردی چو گل مارا چو بلبل سوختی
شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی
بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا
یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی
سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو
خنده یی کردی نهان و همچو شمع افروختی
یاد داری بیوفا کز گرمی بازار حسن
بوسه یی با صد خریداری بما نفروختی
اهلی از در یوزه دلها شدی اهل دلی
عاقبت از خوشه چینی خرمنی اندوختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
ایشوخ مرا اینهمه دلتنگ چه داری
با من چو وفایی نکنی جنگ چه داری
خورشید صفت نامزد عشق تو شهریست
از مهر من سوخته دل تنگ چه داری
دارم بضعیفی دلی از شیشه تنک تر
ایسنگدل اندر پی من سنگ چه داری
من مرغ گلستان توام پاس دلم دار
در کشتنم ایشاخ گل آهنگ چه داری
گنجی است دل اهلی و در دست تو خاری
گویا خبرت نیست که در چنگ چه داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
بخدا که بزم ما را ز غم تو شامگاهی
نفروخت هیچ شمعی که نکشتمش بآهی
چه خوش آنکه میگذشتی سوی من بناز و کردی
چه تبسمی نهانی چه بلای جان نگاهی
منم آن شکار وحشی که ز تیر طعنه هرگز
نبود ز دست مردم گذرم بهیچ راهی
به طفیل خسروی کن نظری چو میتوانی
که بیک نظر کنی خوش دل ریش دادخواهی
تو نهال حسن و اهلی چه گیا که بر تو دستش
نرسد و گر رسد هم بکجا رسد گیاهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۰
بصد کرشمه مهرم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی که کار خود کردی
کس از بهار جوانی ندید در عالم
جوانیی که تو در نوبهار خود کردی
هزار دشمنم از هر طرف کمین کرده
چه روز بود که ما را تو یار خود کردی
اگرچه خون من ای دیده ریختی شادم
که مزد کار تو هم در کنار خود کردی
نه صبر ماند و نه هوشت نه دین و دل اهلی
که این کند که تو با روزگار خود کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
اول ز عاشقان بوفا یاد میکنی
عاشق چو شد فریفته بیداد میکنی
گویا بعشوه یار توام یاد میکنی
شادم بدینقدر که دلم شاد میکنی
خواهند عاشقان تو خود را ز رشگ سوخت
زانرو که بس حکایت فرهاد میکنی
گفتی گذشتم از سر خونت به دوستی
باز این چه دشمنی است که بنیاد میکنی
اهلی خموشباش که آنگل نه زان تست
گر تو هزار ناله و فریاد میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
هرکه یکساعت طبیب جان بیمارش تویی
گر پس از صد سال خواهد مرد خوندارش تویی
گرچه از مستی در آزارم ولی جام دلم
به بود گر نشکنی چون هم خریدارش تویی
یکنفس هر کسکه دید این تندی خوی تو گفت
وای بر جان دل افکاری که دلدارش تویی
بر رخش آن سبزه خط میخورد چونگل بخار
جانفدای آن گلی کز نازکی خارش تویی
نوبهار حسن او اهلی خزانش کی رسد
خاصه کز آه سحرگه مرغ گلزارش تویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
گر کشد خاطر حزین باری
بار خوبان نازنین باری
من که بیمار یک نگاه توام
گر نمی پرسیم به بین باری
چون ندارد گریز حسن از عشق
عاشقی همچو من گزین باری
چه نشینی بهر فسرده دلی
در دل گرم من نشین باری
جان دهد اهلی از هوای لبت
گر کسی جان دهد چنین باری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
از آن به جور دل مبتلای من داری
که اعتماد بسی بر وفای من داری
ز آستان خودم دور میکنی لیکن
کدام عاشق یکدل به جای من داری
جدا کند من دیوانه را فلک از تو
به سنگ تفرقه هر گه هوای من داری
ز گریه رام من ای مرغ بخت کی گردی
که وحشی دگر از های های من داری
دوای زخم ملامت که میکشد اهلی
همین بسست که گویی برای من داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۹
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی
بدو فرهاد دادی جان شیرین تا سخن گفتی
چه دشنام کسی گوید من نومید میگویم
چه بودی گر من آنکس بودمی تا این بمن گفتی
چه وصف غنچه گویم با وجود آن دهان کو را
اگر بودی زبانی وصف آن شیرین دهن گفتی
ز رشگ او دریدی جامه و گفتی ز شوقست این
اگر با گل حدیث حسن آنمرغ چمن گفتی
ندارد آنزبان اهلی که گوید حال خود پیشش
چه بودی دوستی حال از زبان خویشتن گفتی