عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۹
ایکه بقتل عاشقان مست و خراب میروی
وه که چو عمر بیوفا خوش بشتاب میروی
چند بعشوه گوییم راست بگوی حال خود
راست مپرس جان من ورنه بتاب میروی
مرغ سحر بروی گل جام صبوح میکشد
نرگس مست را بگوی چند بخواب میروی
روی چو روزت از صفا شب نگذاشت در جهان
جز نفسی که همچو مه زیر نقاب میروی
اهلی اگر تو عاشقی مست بخون خویش شو
چند ببزم دیگران بهر شراب میروی
وه که چو عمر بیوفا خوش بشتاب میروی
چند بعشوه گوییم راست بگوی حال خود
راست مپرس جان من ورنه بتاب میروی
مرغ سحر بروی گل جام صبوح میکشد
نرگس مست را بگوی چند بخواب میروی
روی چو روزت از صفا شب نگذاشت در جهان
جز نفسی که همچو مه زیر نقاب میروی
اهلی اگر تو عاشقی مست بخون خویش شو
چند ببزم دیگران بهر شراب میروی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
صوفی اگر حریف ما بهر شراب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه ز گریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شوخدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه ز گریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شوخدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۲
ای بلعل شکرین چشمه حیوان کسی
هرکه مشتاق تو باشد چکند جان کسی
از نمکدان دهانت جگرم میسوزد
چند از شوق تو سوزد دل بریان کسی
اینچه ابرو و چه چشم اینچه دهان و چه لبست
از تو چون سیر شود دیده حیران کسی
ای چه خورشید فلک بر افق بخت بلند
کی ترا غم بود از اشک چو طوفان کسی
گر تو شمشیر کشی دست من و دامن صبر
نرسد دست فقیران بگریبان کسی
خبر از داغ دل سوختگان کی دارد
او که آگه نشد از ناله پنهان کسی
اهلی از ماه جبینان تو بمعراج وصال
کی رسی تا نزنی دست بدامان کسی
هرکه مشتاق تو باشد چکند جان کسی
از نمکدان دهانت جگرم میسوزد
چند از شوق تو سوزد دل بریان کسی
اینچه ابرو و چه چشم اینچه دهان و چه لبست
از تو چون سیر شود دیده حیران کسی
ای چه خورشید فلک بر افق بخت بلند
کی ترا غم بود از اشک چو طوفان کسی
گر تو شمشیر کشی دست من و دامن صبر
نرسد دست فقیران بگریبان کسی
خبر از داغ دل سوختگان کی دارد
او که آگه نشد از ناله پنهان کسی
اهلی از ماه جبینان تو بمعراج وصال
کی رسی تا نزنی دست بدامان کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۳
کاشکی فرق سرم فرش سرایت بودی
تا شب و روز رخم در کف پایت بودی
لذت زخم تو از راحت مرهم بیش است
کاش بر من همه دم زخم جفایت بودی
کاش جان بلبل باغ تو شدی تا همه وقت
در تماشای رخ روح فزایت بودی
ای پریرخ مه نو ابروی شوخ تو ندید
ورنه دیوانه و انگشت نمایت بودی
آنچه من یافتم از حسن تو گر دیدی خلق
هر دو عالم همه یکبار فدایت بودی
اینهمه حشمت و خوبی که خدا داد بتو
جای آنست که رحمی بگدایت بودی
اهلی از دعوی یاری بدرش جای نبود
گر سگش میشدی آنجا همه جایت بودی
تا شب و روز رخم در کف پایت بودی
لذت زخم تو از راحت مرهم بیش است
کاش بر من همه دم زخم جفایت بودی
کاش جان بلبل باغ تو شدی تا همه وقت
در تماشای رخ روح فزایت بودی
ای پریرخ مه نو ابروی شوخ تو ندید
ورنه دیوانه و انگشت نمایت بودی
آنچه من یافتم از حسن تو گر دیدی خلق
هر دو عالم همه یکبار فدایت بودی
اینهمه حشمت و خوبی که خدا داد بتو
جای آنست که رحمی بگدایت بودی
اهلی از دعوی یاری بدرش جای نبود
گر سگش میشدی آنجا همه جایت بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
با همهلطف و با منت اینهمه ناز و سرکش
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست ز خود مجولبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست ز خود مجولبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
ای ز جان شیرین تر و زیباتر از حور و پری
من چگویم جان من از هر چه گویم بهتری
آب حیوانی چو پیش چشم من استاده یی
ور خرامی جان من از آب حیوان بگذری
گر ز لعل آتشین یکجرعه افشانی بخاک
مرده را خون در رگ افسرده در جوش آوری
جام زر دادی بغیر و خون دل دادی بما
ایگل رعنا تو با هر کس برنگ دیگری
سوی اهلی میکنی گاهی نگاه از چشم مست
باشد از روی کرم یکره بسویش بنگری
من چگویم جان من از هر چه گویم بهتری
آب حیوانی چو پیش چشم من استاده یی
ور خرامی جان من از آب حیوان بگذری
گر ز لعل آتشین یکجرعه افشانی بخاک
مرده را خون در رگ افسرده در جوش آوری
جام زر دادی بغیر و خون دل دادی بما
ایگل رعنا تو با هر کس برنگ دیگری
سوی اهلی میکنی گاهی نگاه از چشم مست
باشد از روی کرم یکره بسویش بنگری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۷
گر بود یوسفش گرانجانی
بگرانجانی خود ارزانی
وقت آن خوش که از سبکروحیست
همچو ساغر گشاده پیشانی
تا نگردد ز گریه دیده سپید
نشکفد نو بهار روحانی
ایگل از خود ملاف کان عارض
گر به بینی ورق بگردانی
هر که خود را نکشت روز وصال
میکشد آخرش پشیمانی
از سر زلف یار رشته صبر
گم کنی هر دم از پریشانی
اهلی از هجر دل بمردن نه
مرده بهتر که زنده درمانی
بگرانجانی خود ارزانی
وقت آن خوش که از سبکروحیست
همچو ساغر گشاده پیشانی
تا نگردد ز گریه دیده سپید
نشکفد نو بهار روحانی
ایگل از خود ملاف کان عارض
گر به بینی ورق بگردانی
هر که خود را نکشت روز وصال
میکشد آخرش پشیمانی
از سر زلف یار رشته صبر
گم کنی هر دم از پریشانی
اهلی از هجر دل بمردن نه
مرده بهتر که زنده درمانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
از خون دیدها شد کوی تو لاله زاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری
آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری
آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
ای آب حیوان کاتشم از لعل نوشین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسابتی رهزن چه شد
توبت مسلما نزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم ز مژگان ناو کی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسابتی رهزن چه شد
توبت مسلما نزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم ز مژگان ناو کی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
باز دل میبردم عشوه سرو نازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
ایسرو اگر این سوخته را دست بدادی
جانرا چو گلی در کف دست تو نهادی
گر بوی ترا یوسف مصری بشنیدی
سر بر زدی از خاکو بپای تو فتادی
حسن تو پسر گر شدی از روز ازل فاش
بی عشق کس از ما در ایام نزادی
گر عقد محبت دل ما با تو نبستی
چشم تو در فتنه برویم نگشادی
در گلشن فردوی که کوثر دهدش آب
هرگز ز تو خوشتر ندمد نخل مرادی
بر خاک نهادم به ادب پیش سگت روی
در روی زمین نیست چو من خاک نهادی
اهلی است غلام تو و هیچش نکنی یاد
بدبخت غلامی که نیرزید به یادی
جانرا چو گلی در کف دست تو نهادی
گر بوی ترا یوسف مصری بشنیدی
سر بر زدی از خاکو بپای تو فتادی
حسن تو پسر گر شدی از روز ازل فاش
بی عشق کس از ما در ایام نزادی
گر عقد محبت دل ما با تو نبستی
چشم تو در فتنه برویم نگشادی
در گلشن فردوی که کوثر دهدش آب
هرگز ز تو خوشتر ندمد نخل مرادی
بر خاک نهادم به ادب پیش سگت روی
در روی زمین نیست چو من خاک نهادی
اهلی است غلام تو و هیچش نکنی یاد
بدبخت غلامی که نیرزید به یادی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۲
دلا، با شمع خویشت در نگیرد گریه و زاری
اگر آتش بجای اشک گرم از دیده میباری
مگر با جلوه رفتار او طاووس دعوی کرد
که بر طاووس میخندد به قهقه کبک کهساری
زدی تیری بغیر ایمه مرا آن از تو بر دل بود
عجب گر جان برم زینغم که زخمی خورده ام کاری
شهید عشق اگر بردار گردد دولتی باشد
بیا باشد کزین دولت مرا محروم نگذاری
تو مست خواب خوش شبها چه دانی حال بیداران
مگر احوال ما داند سگ کویت به بیداری
مگر روز قیامت باز گویم آنچه من دیدم
شب هجران ز تنهایی و بیداری و بیماری
نظر بازی مکن بر روی خوبان دو کون ایدل
که اینجا شرمساری بینی و آنجا گرفتاری
بصد خون جگر فرهاد اگر در کوه راهی کرد
تو همت پیشه کن اهلی که کوه از پیش برداری
اگر آتش بجای اشک گرم از دیده میباری
مگر با جلوه رفتار او طاووس دعوی کرد
که بر طاووس میخندد به قهقه کبک کهساری
زدی تیری بغیر ایمه مرا آن از تو بر دل بود
عجب گر جان برم زینغم که زخمی خورده ام کاری
شهید عشق اگر بردار گردد دولتی باشد
بیا باشد کزین دولت مرا محروم نگذاری
تو مست خواب خوش شبها چه دانی حال بیداران
مگر احوال ما داند سگ کویت به بیداری
مگر روز قیامت باز گویم آنچه من دیدم
شب هجران ز تنهایی و بیداری و بیماری
نظر بازی مکن بر روی خوبان دو کون ایدل
که اینجا شرمساری بینی و آنجا گرفتاری
بصد خون جگر فرهاد اگر در کوه راهی کرد
تو همت پیشه کن اهلی که کوه از پیش برداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
مستی و غم از طعن بداندیش نداری
آه از تو که یکذره غم خویش نداری
پیش همه از خنده نمک چند فشانی
گویا خبری زین جگر ریش نداری
مهرست و وفا کار تو با خلق ولیکن
جز ناز به بخت من درویش نداری
هر لحظه بزخم دگرم سینه کنی ریش
کو تیر جفایی که تو در کیش نداری
آیینه حسنت دل اهلی است نگهدار
باید که جز این آینه در پیش نداری
آه از تو که یکذره غم خویش نداری
پیش همه از خنده نمک چند فشانی
گویا خبری زین جگر ریش نداری
مهرست و وفا کار تو با خلق ولیکن
جز ناز به بخت من درویش نداری
هر لحظه بزخم دگرم سینه کنی ریش
کو تیر جفایی که تو در کیش نداری
آیینه حسنت دل اهلی است نگهدار
باید که جز این آینه در پیش نداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
نظری فکن که دارم تن زار و روی زردی
لب خشک و دیده تر دل گرم و آه سردی
تو که آفتاب حسنی چه غمت ز خاکساران
که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی
غم جان خسته ما نخورد طبیب جانها
مگر این طبیب مارا بدهد خدای دردی
دل خسته زخم هجران به هلاک کرد درمان
اگر این دوا نبودی دل ریش ما چه کردی
سر آنحریف گردم که بخون خویش رقصد
نه چو گرد باشد بره تو هرزه گردی
که رسد بخضر و عیسی برسان بما خدایا
نفس حیات بخشی قدم جهان نوردی
تو بسعی خویش اهلی نشوی قبول دلها
مگر آنکه بر تو افتد نظر قبول مردی
لب خشک و دیده تر دل گرم و آه سردی
تو که آفتاب حسنی چه غمت ز خاکساران
که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی
غم جان خسته ما نخورد طبیب جانها
مگر این طبیب مارا بدهد خدای دردی
دل خسته زخم هجران به هلاک کرد درمان
اگر این دوا نبودی دل ریش ما چه کردی
سر آنحریف گردم که بخون خویش رقصد
نه چو گرد باشد بره تو هرزه گردی
که رسد بخضر و عیسی برسان بما خدایا
نفس حیات بخشی قدم جهان نوردی
تو بسعی خویش اهلی نشوی قبول دلها
مگر آنکه بر تو افتد نظر قبول مردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
رفتی و چراغ ستم افروخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
گر درد من سر از دل فرهاد بر زدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق
آتش ز برق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق
آتش ز برق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
دولت اگر مدد کند گلبن باغ من شوی
پای بچشم من نهی چشم و چراغ من شوی
پنبه داغ سینه ام مرهم دل نشد مگر
با تن همچو برگ گل مرهم داغ من شوی
بوی نسیم گل کجا تازه کند دماغ ما
هم مگر از شمیم خود عطر دماغ من شوی
بهر فراغ دل ترا بینم و این ملال تست
وه تو ملول تا بکی بهر فراغ من شوی
گفت به خنده آن گلم اهلی اگرچه عاشقی
گر بپری از این چمن بلبل باغ من شوی
پای بچشم من نهی چشم و چراغ من شوی
پنبه داغ سینه ام مرهم دل نشد مگر
با تن همچو برگ گل مرهم داغ من شوی
بوی نسیم گل کجا تازه کند دماغ ما
هم مگر از شمیم خود عطر دماغ من شوی
بهر فراغ دل ترا بینم و این ملال تست
وه تو ملول تا بکی بهر فراغ من شوی
گفت به خنده آن گلم اهلی اگرچه عاشقی
گر بپری از این چمن بلبل باغ من شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
دشنام تلخ کز لب چون شکرم دهی
گویی که شربتی ز می کوثرم دهی
تلخ است بیتو زندگی من مگر که تو
از وصل خویش زندگی دیگرم دهی
مستسقیم من و تو طبیب زلال وصل
چندانکه بیشتر طلبم کمترم دهی
ای من سگ تو درد سفالی کرم کنم
من کیستم که باده ز جام زرم دهی
طوطی صفت طمع نکنم کز شراب لعل
مستم کنی و در شکرستان سرم دهی
خواهم که یکنفس بنشینی برابرم
ساقی شوی ز نرگس خود ساغرم دهی
لب تشنه ام چو اهلی و از جرعه لبت
یکقطره ز آن به است که صد گوهرم دهی
گویی که شربتی ز می کوثرم دهی
تلخ است بیتو زندگی من مگر که تو
از وصل خویش زندگی دیگرم دهی
مستسقیم من و تو طبیب زلال وصل
چندانکه بیشتر طلبم کمترم دهی
ای من سگ تو درد سفالی کرم کنم
من کیستم که باده ز جام زرم دهی
طوطی صفت طمع نکنم کز شراب لعل
مستم کنی و در شکرستان سرم دهی
خواهم که یکنفس بنشینی برابرم
ساقی شوی ز نرگس خود ساغرم دهی
لب تشنه ام چو اهلی و از جرعه لبت
یکقطره ز آن به است که صد گوهرم دهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
تو گر به خاک شهیدان گذار باز آری
هزار گمشده را زان دیار باز آری
مرا چو سبزه پژمرده ای سحاب کرم
چه شد به رحمت خود گر به کار باز آری
ز هجر روی تو جان بیقرار شد بازآی
مگر که جان مرا با قرار باز آری
هر آهویی که شکارت نشد ز حسرت سوخت
در آن هوس که تو رو در شکار باز آری
به روزگار جوانی و کام دل ای پیر
کجا رسی مگر آن روزگار باز آری
جهان بهار و خزانش بسیست لیک تو کی
خزان پیری خود را بهار باز آری
غبار دل ببری پیش گلرخان چون باد
که گر غبار بری هم غبار باز آری
چو سرو ناز تو اهلی کنار کرد از تو
به آب دیده کیش در کنار باز آری
هزار گمشده را زان دیار باز آری
مرا چو سبزه پژمرده ای سحاب کرم
چه شد به رحمت خود گر به کار باز آری
ز هجر روی تو جان بیقرار شد بازآی
مگر که جان مرا با قرار باز آری
هر آهویی که شکارت نشد ز حسرت سوخت
در آن هوس که تو رو در شکار باز آری
به روزگار جوانی و کام دل ای پیر
کجا رسی مگر آن روزگار باز آری
جهان بهار و خزانش بسیست لیک تو کی
خزان پیری خود را بهار باز آری
غبار دل ببری پیش گلرخان چون باد
که گر غبار بری هم غبار باز آری
چو سرو ناز تو اهلی کنار کرد از تو
به آب دیده کیش در کنار باز آری