عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
امید بود که خواهد جفای یارم کشت
نکرد یار جفایی در انتظارم کشت
نکرد گر چه بهر وعده که کرد وفا
هزار شکر که باری امیدوارم کشت
هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش
اگر چه غمزه شوخش هزار بارم کشت
مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار
کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت
اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت
بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت
ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا
نداد باده جان بخش در خمارم کشت
فضولی از خط و از خال برده بودم جان
تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
مرا هر گه که پندی می دهد با چشم تر ناصح
نهال محنتم را می دهد آب دگر ناصح
بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس
بدم هر دم نسازد آتشم را تیزتر ناصح
مرا گوید که مردم را بافغان درد سر کم ده
نمی دانم چه حاصل می کند زین درد سر ناصح
نصیحت می کند کز خلق پنهان دار دردت را
ندارد غالبا از درد پنهانم خبر ناصح
بپند ناصح از خون جگر خوردن نگردم بس
ز من از من بتر صد داغ دارد بر جگر ناصح
گشود از پند سیل خونم از مژگان نمی دانم
زبان بگشاد یا زد بر رک دل نیشتر ناصح
فضولی راحتی گر بایدت از موج خون سدی
ببند اطراف خود تا کم کند سویت گذر ناصح
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بخت بد بی اختیار از کوی یارم می برد
بی قرارم می کند بی اختیارم می برد
چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار
در میان پاکبازان اعتبارم می برد
التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار
وه که این بی التفاتی زین دیارم می برد
تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل
آنکه با صد عزتم آورد خوارم می برد
وه چه حالست این که دور دون بدین محنت سرا
شادمان می آورد هر بار زارم می برد
بر سر آن کوی تا یابم بکام دل قرار
چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می برد
من فضولی نیستم سرگشته عالم بخود
اینچنین بی خود بهر سو روزگارم می برد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بخاک بنده رحم ای دلربا از تو نمی آید
تو سنگین دل بنی کار خدا از تو نمی آید
چه سنگین دل کسی کز ناله و آهم نمی ترسی
ز سنگ خاره می آید صدا از تو نمی آید
طریق مهربانی خوب می باشد ز محبوبان
تو هم محبوبی این خوبی چرا از تو نمی آید
نمی آری ترحم بر من و سویم نمی آیی
ترا دانسته ام این کارها از تو نمی آید
سوی ما نامه می خواستم هر لحظه بفرستی
چه حاصل آنچه می خواهیم ما از تو نمی آید
وفای خود مگر صرف رقیبان کرده ای گل
که من جستم بسی بوی وفا از تو نمی آید
فضولی بگذر از قید ورع می نوش و رندی کن
طریق زهد و آیین ربا از تو نمی آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک
که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک
اثر باده نابست که در سر درد
بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک
همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد
مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک
هست مضمون خط سبزه خاک لحدم
آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک
گر کنی ز آلایش می خود چه عجب
هست دامان مسیح از همه آلایش پاک
چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او
می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک
مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق
کم مباد از جهان مردم صاحت ادراک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل
سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم
تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید
جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم
ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان
که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم
گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو
ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم
دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من
که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم
فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل
بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
با هر که غیرتست نگاهی نکرده ایم
ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم
تا شعله برون نشود ز آتش درون
هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم
یارب چرا ز ماه و شان خالیست شهر
ماهیست ما نظاره ماهی نکرده ایم
جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان
هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم
تیغ زبان ماست که عالم گرفته است
ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم
یارب چرا شدست سیه روزگار ما
ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی
زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
عمریست روی دل از نکویی ندیده ایم
از بخت مدتیست که رویی ندیده ایم
ورزیده ایم عاشقی تو خطان بسی
از هیچ یک وفا سر مویی ندیده ایم
بسیار دیده ایم جفا پیشه ها ولی
مثل تو شوخ عربده جویی ندیده ایم
بر چشم ما مقام تو بسیار خوش نماست
سروی به از تو بر لب جویی ندیده ایم
نگرفته ایم چون خم می ساعتی قرار
هر جا که ساغری و سبویی ندیده ایم
انصاف می دهیم فضولی بطبع تو
در بحث نظم از تو علوی ندیده ایم
هرگز ندیده ایم ز تو لاف برتری
با آنکه چون تو نادره گویی ندیده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم
بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم
می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی
می کند کوتهی عمر درازم چه کنم
بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف
بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم
من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر
نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم
من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان
نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم
من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم
می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم
می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز
عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم
ور کنم با طعنه اهل ملامت چون کنم
می کند رسوا مرا هر جا که باشم دود آه
سخت دشوارست رفع این علامت چون کنم
جز ملامت نیست رسم راه پیمایان عشق
من درین ره دعوی صبر و سلامت چون کنم
هست از سر دلم پیر مغان را آگهی
منکر حس چون شوم نفی کرامت چون کنم
در نمی آید بلای روز هجران در حساب
نسبت این روز با روز قیامت چون کنم
چون متاعی نیست جز محنت سرای درد را
من درین محنت سرا میل اقامت چون کنم
گر چه می فرمایدم ناصح فضولی ترک عشق
عاقلم کاری که می آرد ندامت چون کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بیاد قد تو بر سینه هر الف که بریدم
خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم
بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم
شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم
وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر
زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم
گل نشاط منست از هوای وصل شگفته
بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم
براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی
چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم
نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل
که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم
سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی
بآه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گهی که در غم آن گلعذار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم