عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۵
چشمه زمزم ما تیغ تو بیباک بود
حلقه کعبه ما حلقه فتراک بود
نیست یک سبزه بیگانه درین وحدتگاه
گر ترا آینه از زنگ دویی پاک بود
گریه بر عقده ما عقده دیگر افزود
گره خاطر عاشق گره تاک بود
حاصل از داغ جنون سینه چاکی داریم
قسمت صبح ز خورشید دل چاک بود
خاکسارانه اگر زیست توانی کردن
چون زمین جامه ات از اطلس افلاک بود
تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
تا به کی دانه ما در جگر خاک بود؟
عید قربان من بی سر و پا آن روزست
که گریبان من آن حلقه فتراک بود
به خیالی ز وصال تو قناعت کرده است
صائب آن نیست که از هجر تو غمناک بود
حلقه کعبه ما حلقه فتراک بود
نیست یک سبزه بیگانه درین وحدتگاه
گر ترا آینه از زنگ دویی پاک بود
گریه بر عقده ما عقده دیگر افزود
گره خاطر عاشق گره تاک بود
حاصل از داغ جنون سینه چاکی داریم
قسمت صبح ز خورشید دل چاک بود
خاکسارانه اگر زیست توانی کردن
چون زمین جامه ات از اطلس افلاک بود
تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
تا به کی دانه ما در جگر خاک بود؟
عید قربان من بی سر و پا آن روزست
که گریبان من آن حلقه فتراک بود
به خیالی ز وصال تو قناعت کرده است
صائب آن نیست که از هجر تو غمناک بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۶
دانه خال تو روزی که مرا در دل بود
حاصل روی زمین از من بی حاصل بود
مست نازی که تسلی به خبر بودم ازو
در میان من و او بیخبری حایل بود
نیست امروز غم روی زمین بر دل من
دایم این آینه را آینه دان از گل بود
ریخت در دامن صحرای جنون باد بهار
نقد رازی که مرا غنچه صفت در دل بود
صائب اوراق جهان را به نظر آوردم
هرچه جز نقطه شک بود خط باطل بود
حاصل روی زمین از من بی حاصل بود
مست نازی که تسلی به خبر بودم ازو
در میان من و او بیخبری حایل بود
نیست امروز غم روی زمین بر دل من
دایم این آینه را آینه دان از گل بود
ریخت در دامن صحرای جنون باد بهار
نقد رازی که مرا غنچه صفت در دل بود
صائب اوراق جهان را به نظر آوردم
هرچه جز نقطه شک بود خط باطل بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۷
می روشن گهران چهره گلفام بود
نقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سیه مست ترست
دانه خال تو گیرنده تراز دام بود
گرچه در ساغر خوبان دگر درد می است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقیری که به پیغام بود
کف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویش
خشکی مغز مرا روغن بادام بود
چهره ای را که خط از صبح بناگوش دمد
پیش صاحب نظران نیک سرانجام بود
می فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه خالی به لب بام بود؟
پختگی جمع محال است شود با دولت
سایه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بی وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسی که بهنگام بود
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نیست به جز روسیهی همچو عقیق
غرض خلق ز همواری اگر نام بود
چه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در اندیشه انجام بود
نقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سیه مست ترست
دانه خال تو گیرنده تراز دام بود
گرچه در ساغر خوبان دگر درد می است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقیری که به پیغام بود
کف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویش
خشکی مغز مرا روغن بادام بود
چهره ای را که خط از صبح بناگوش دمد
پیش صاحب نظران نیک سرانجام بود
می فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه خالی به لب بام بود؟
پختگی جمع محال است شود با دولت
سایه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بی وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسی که بهنگام بود
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نیست به جز روسیهی همچو عقیق
غرض خلق ز همواری اگر نام بود
چه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در اندیشه انجام بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۸
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۱
حاصل عمر زخود بیخبران آه بود
هرکه از خویشتن آگاه شد آگاه بود
نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ درین راه پر کاه بود
پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید
طوق هر فاخته ای های هوالله بود
از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست
آن بود واصل این راه که در راه بود
هرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلال
می توان یافت که جوینده آن ماه بود
ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود
از وصال رخ او بی ادبان محرومند
گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود
می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود
صائب از کشمکش رد و قبول آسوده است
هرکه را روی دل از خلق به الله بود
هرکه از خویشتن آگاه شد آگاه بود
نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ درین راه پر کاه بود
پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید
طوق هر فاخته ای های هوالله بود
از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست
آن بود واصل این راه که در راه بود
هرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلال
می توان یافت که جوینده آن ماه بود
ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود
از وصال رخ او بی ادبان محرومند
گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود
می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود
صائب از کشمکش رد و قبول آسوده است
هرکه را روی دل از خلق به الله بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۲
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۳
خانه دل به صفا از نظر بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۴
باغ در بسته ما دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۶
دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۷
شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود
دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود
خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت
بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود
دیده شوخ به گرداب غم انداخت مرا
یاد آن روز که در عالم حیرانی بود
شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند
چه صفا بود که در عالم روحانی بود
شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند
آسمان صورت دیوار گرانجانی بود
شهری از حسن غریب تو بیابانی شد
عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود
از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم
توشه راه من از اشک پشیمانی بود
چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم
تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود
تا برآورد سر از حلقه مستی صائب
دل ما شانه کش زلف پریشانی بود
دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود
خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت
بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود
دیده شوخ به گرداب غم انداخت مرا
یاد آن روز که در عالم حیرانی بود
شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند
چه صفا بود که در عالم روحانی بود
شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند
آسمان صورت دیوار گرانجانی بود
شهری از حسن غریب تو بیابانی شد
عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود
از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم
توشه راه من از اشک پشیمانی بود
چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم
تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود
تا برآورد سر از حلقه مستی صائب
دل ما شانه کش زلف پریشانی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۸
دل دیوانه من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
عمر مردم همه در پرده حیرانی رفت
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
کار بر نعمت الوان جهان می شد تنگ
اگر از خوردن دل، دیده ما سیر نبود
وحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشود
خواب آشفته ما قابل تعبیر نبود
داشت تا شرم کرم راه سخن در دیوان
عذر هرگز به پذیرایی تقصیر نبود
سر ازان بر خط تسلیم نهادیم که عشق
دولتی بود که محتاج به تدبیر نبود
عشق برداشت ز کوچکدلی از خاک مرا
ورنه ویرانه من قابل تعمیر نبود
بی تو گر روی به محراب نماز آوردم
چون کمانخانه ابروی تو بی تیر نبود
شرح خط پیچ و خمی چند به گفتار افزود
نقطه خال تو محتاج به تفسیر نبود
خشکی طالع ما سد سکندر گردید
ورنه پستان نصیب اینهمه بی شیر نبود
ناله اهل جنون بود برون از پرگار
صائب امروز که در حلقه زنجیر نبود
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
عمر مردم همه در پرده حیرانی رفت
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
کار بر نعمت الوان جهان می شد تنگ
اگر از خوردن دل، دیده ما سیر نبود
وحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشود
خواب آشفته ما قابل تعبیر نبود
داشت تا شرم کرم راه سخن در دیوان
عذر هرگز به پذیرایی تقصیر نبود
سر ازان بر خط تسلیم نهادیم که عشق
دولتی بود که محتاج به تدبیر نبود
عشق برداشت ز کوچکدلی از خاک مرا
ورنه ویرانه من قابل تعمیر نبود
بی تو گر روی به محراب نماز آوردم
چون کمانخانه ابروی تو بی تیر نبود
شرح خط پیچ و خمی چند به گفتار افزود
نقطه خال تو محتاج به تفسیر نبود
خشکی طالع ما سد سکندر گردید
ورنه پستان نصیب اینهمه بی شیر نبود
ناله اهل جنون بود برون از پرگار
صائب امروز که در حلقه زنجیر نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۹
باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون
پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است
هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستی است که یارای سؤالش نبود
ایمن از دیده شورست درین نشأه کسی
که به جز خون جگر می به سفالش نبود
اختر سوخته ماست مسلم، ورنه
اختری نیست فلک را که زوالش نبود
محو شد دیده هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب
جلوه حسن لطیفی که مثالش نبود
رویش از قبله محال است نگردد صائب
دیده هرکه به ابروی هلالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون
پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است
هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستی است که یارای سؤالش نبود
ایمن از دیده شورست درین نشأه کسی
که به جز خون جگر می به سفالش نبود
اختر سوخته ماست مسلم، ورنه
اختری نیست فلک را که زوالش نبود
محو شد دیده هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب
جلوه حسن لطیفی که مثالش نبود
رویش از قبله محال است نگردد صائب
دیده هرکه به ابروی هلالش نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۰
باد را راه در آن طره پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود
عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ملک سلیمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود
شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود
عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ملک سلیمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود
شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۱
مکن از بخت شکایت که وبالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۲
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۳
نیست غیر از دل خود روزی مهمان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
گریه تلخ بود چشمه شیرین حیات
آه افسوس بود گرد بیابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قیامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه حیوان وجود
دامن دشت عدم تا به قیامت سبزست
دو سه روزی است برومندی بستان وجود
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشای گلستان وجود
پیش شمعی که شد از آفت هستی آگاه
دهن گاز بود طوق گریبان وجود
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش
در بیابان عدم تخت سلیمان وجود
می توان یافت به صبح دل بیدار نجات
از خیال عدم و خواب پریشان وجود
نیست جز جوهر شمشیر شهادت صائب
خط آزادی اطفال دبستان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
گریه تلخ بود چشمه شیرین حیات
آه افسوس بود گرد بیابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قیامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه حیوان وجود
دامن دشت عدم تا به قیامت سبزست
دو سه روزی است برومندی بستان وجود
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشای گلستان وجود
پیش شمعی که شد از آفت هستی آگاه
دهن گاز بود طوق گریبان وجود
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش
در بیابان عدم تخت سلیمان وجود
می توان یافت به صبح دل بیدار نجات
از خیال عدم و خواب پریشان وجود
نیست جز جوهر شمشیر شهادت صائب
خط آزادی اطفال دبستان وجود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۵
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۶
هرکه پوشد نظر از کام به منزل برود
دایم آواره بود هرکه پی دل برود
دامن برق کجا، پنجه خاشاک کجا
خار در پای طلبکار تو مشکل برود
چون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرش
هرکه در راه طلب بر اثر دل برود
ترک اندیشه بود خضر ره فردروان
چند عمر تو به اندیشه باطل برود؟
دست در دامن توفیق زن از خویش برآی
قوت پای تو حیف است که در گل برود
اگر این است که من یافته ام ذوق طلب
جای رحم است بر آن کس که به منزل برود
زود بر مسند خاکستر خود بنشیند
هرکه بی خواست چو پروانه به محفل برود
هرکه خواهد که به حرفش نگذارند انگشت
چون قلم راه سخن را به انامل برود
زخم در پیرهنش سنبل تر می ریزد
هرکه از هوش ز نظاره قاتل برود
گر سخنهای تو صائب سوی بابل ببرند
سحر از خاطر جادوگر بابل برود
دایم آواره بود هرکه پی دل برود
دامن برق کجا، پنجه خاشاک کجا
خار در پای طلبکار تو مشکل برود
چون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرش
هرکه در راه طلب بر اثر دل برود
ترک اندیشه بود خضر ره فردروان
چند عمر تو به اندیشه باطل برود؟
دست در دامن توفیق زن از خویش برآی
قوت پای تو حیف است که در گل برود
اگر این است که من یافته ام ذوق طلب
جای رحم است بر آن کس که به منزل برود
زود بر مسند خاکستر خود بنشیند
هرکه بی خواست چو پروانه به محفل برود
هرکه خواهد که به حرفش نگذارند انگشت
چون قلم راه سخن را به انامل برود
زخم در پیرهنش سنبل تر می ریزد
هرکه از هوش ز نظاره قاتل برود
گر سخنهای تو صائب سوی بابل ببرند
سحر از خاطر جادوگر بابل برود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۷
دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده بینا نرود
نقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده بینا نرود
نقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۰
رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمی هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمی هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود