عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گرنه یک گل چون گل روی تو در گلزار نیست
ناله ی بلبل چرا چون ناله ی من زار نیست
بر سر بالینم آوقت نگاه واپسین
تا بدانی جان سپردن آنچنان دشوار نیست
گو هوای عشق بازی راز سر بیرون کند
هر که او را طالعی چون طالع اغیار نیست
تا به کی بیدار خواهی بود دانی چشم من؟
تا که چشم بخت من چون چشم من بیدار نیست
تار چشمم گشته جاری اشک پی در پی (سحاب)
خلق را اندیشه ی این آه آتشبار نیست
ناله ی بلبل چرا چون ناله ی من زار نیست
بر سر بالینم آوقت نگاه واپسین
تا بدانی جان سپردن آنچنان دشوار نیست
گو هوای عشق بازی راز سر بیرون کند
هر که او را طالعی چون طالع اغیار نیست
تا به کی بیدار خواهی بود دانی چشم من؟
تا که چشم بخت من چون چشم من بیدار نیست
تار چشمم گشته جاری اشک پی در پی (سحاب)
خلق را اندیشه ی این آه آتشبار نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
روشن از شعله ی دل عارض جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست
یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست
آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه
بلبل به بی قراری فصل بهار نیست
ناکامی دل است اگر کام روزگار
چون من کسی به کام دل روزگار نیست
با هر که خلف وعده کند شرمسار ازوست
رشک آیدم به هر که ازو شرمسار نیست
ذوقی بود زوعده ی روز وصال تو
آن را که آگهی ز شب انتظار نیست
چشم (سحاب) بی مه روی تو کی بود
وقتی که همچو چشم (سحاب) اشکبار نیست
یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست
آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه
بلبل به بی قراری فصل بهار نیست
ناکامی دل است اگر کام روزگار
چون من کسی به کام دل روزگار نیست
با هر که خلف وعده کند شرمسار ازوست
رشک آیدم به هر که ازو شرمسار نیست
ذوقی بود زوعده ی روز وصال تو
آن را که آگهی ز شب انتظار نیست
چشم (سحاب) بی مه روی تو کی بود
وقتی که همچو چشم (سحاب) اشکبار نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
امشب آن شمع شب افروز به کاشانه ی کیست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ی کیست
آنکه ز افسانه ی من دوش نمی رفت به خواب
امشبش دیده به خواب خوش از افسانه ی کیست
زلف و خالی همه دین و دل خلقی بربود
کس ندانست که این دام که آن دانه ی کیست
صد پری جلوه گر از هر طرفی بین چه عجب
گر نداند دل سر گشته که دیوانه ی کیست
نه به کس مایل مهر است نه کین حیرانم
کآشنای که بود آن مه و بیگانه ی کیست
ساغر عیش من از باده ی وصلت خالی است
تا لبالب زمی وصل تو پیمانه ی کیست
جای آن ماه بود خانه ی بیگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمایه به ویرانه ی کیست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ی کیست
آنکه ز افسانه ی من دوش نمی رفت به خواب
امشبش دیده به خواب خوش از افسانه ی کیست
زلف و خالی همه دین و دل خلقی بربود
کس ندانست که این دام که آن دانه ی کیست
صد پری جلوه گر از هر طرفی بین چه عجب
گر نداند دل سر گشته که دیوانه ی کیست
نه به کس مایل مهر است نه کین حیرانم
کآشنای که بود آن مه و بیگانه ی کیست
ساغر عیش من از باده ی وصلت خالی است
تا لبالب زمی وصل تو پیمانه ی کیست
جای آن ماه بود خانه ی بیگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمایه به ویرانه ی کیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خوش دولتی است وصل تو نعمت حیات
اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات
خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من
وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات
نبود عجب اگر به سر کویت آورند
زاهد ز کعبه روی و برهمن ز سو منات
جز لعل آن که سبزه ی خط سر زده از آن
کی دیده کس نبات کزو سر زند نبات
در بحر عشق غرقم و شادم از اینکه هست
هر موج آبش آیت نومیدی نجات
چشمی که خلق را به تغافل کشد (سحاب)
بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات
اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات
خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من
وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات
نبود عجب اگر به سر کویت آورند
زاهد ز کعبه روی و برهمن ز سو منات
جز لعل آن که سبزه ی خط سر زده از آن
کی دیده کس نبات کزو سر زند نبات
در بحر عشق غرقم و شادم از اینکه هست
هر موج آبش آیت نومیدی نجات
چشمی که خلق را به تغافل کشد (سحاب)
بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ز جور یار و گردون دل غمین است
که نه آن مهربان با من نه این است
به هر دستی ز بیدادت گریبان
به هر چشمی ز جورت آستین است
ز مستی آنچه معلومم شد این بود
که گر عیشی به عالم هست این است
ز زخم دل توان دانست کان را
بت ابرو کمانی در کمین است
لبش را از جواب تلخ افسوس
که زهر قاتل اندر انگبین است
حریق شعله ی آه من افلاک
غریق موجه ی اشکم زمین است
زلعل یار گوهر باری آموخت
(سحاب) از خرمن او خوشه چین است
که نه آن مهربان با من نه این است
به هر دستی ز بیدادت گریبان
به هر چشمی ز جورت آستین است
ز مستی آنچه معلومم شد این بود
که گر عیشی به عالم هست این است
ز زخم دل توان دانست کان را
بت ابرو کمانی در کمین است
لبش را از جواب تلخ افسوس
که زهر قاتل اندر انگبین است
حریق شعله ی آه من افلاک
غریق موجه ی اشکم زمین است
زلعل یار گوهر باری آموخت
(سحاب) از خرمن او خوشه چین است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
همین نه غیر رخ یار دید و هیچ نگفت
که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز
بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
همین بس است به هجر منم گواه که تیغ
بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
اگر ندیده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خویش مرا با تو دید و هیچ نگفت
چکید زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشید و هیچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپید و هیچ نگفت
که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز
بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
همین بس است به هجر منم گواه که تیغ
بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
اگر ندیده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خویش مرا با تو دید و هیچ نگفت
چکید زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشید و هیچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپید و هیچ نگفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
حکایت لب شیرین عبارتت به عبارت
چو آورم نچشد کام شهد غیر مرارت
فزون ز مژده ی وصل است خرمی تو قاصد
مگر بسوی من آری ز مرگ غیر بشارت
علاج گریه ی من زآن نمیکنی تو که دارد
ز آب دیده ی من باغ خوبی تو نضارت
دلا نهاد هر آنکس بنای خانه ی غم را
نخست ریخت ز خاکستر تو طرح عمارت
گرفته ام عوض نیم جان ز لعل تو جانها
زیان بجان مرسادش که کرده وضع تجارت
باو نداشتم اول گمان اینهمه خوبی
چو ذره ی که بخورشید بنگرد به حقارت
(سحاب) کشور دل را بدیگری نسپارد
که نیست جز تو کسی را به ملک حسن امارت
چو آورم نچشد کام شهد غیر مرارت
فزون ز مژده ی وصل است خرمی تو قاصد
مگر بسوی من آری ز مرگ غیر بشارت
علاج گریه ی من زآن نمیکنی تو که دارد
ز آب دیده ی من باغ خوبی تو نضارت
دلا نهاد هر آنکس بنای خانه ی غم را
نخست ریخت ز خاکستر تو طرح عمارت
گرفته ام عوض نیم جان ز لعل تو جانها
زیان بجان مرسادش که کرده وضع تجارت
باو نداشتم اول گمان اینهمه خوبی
چو ذره ی که بخورشید بنگرد به حقارت
(سحاب) کشور دل را بدیگری نسپارد
که نیست جز تو کسی را به ملک حسن امارت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن دل آرام که دل آینه دار رخ اوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
مرغ دل صید شد از تیر نگاهش زیرا
آن کمانکش مژه اش تیر و کمانش ابروست
چشم مست سیهش رهزن هوش و خرد است
دام دلها شکن طره ی آن مشکین موست
بر لب جوی فرحزاست بسی بزم طرب
تا که آن سرو سهی سایه فکن بر لب جوست
نکنم رو بسوی کعبه و بتخانه و دیر
هر کجا دوست در آنجاست مرا رو سوی اوست
سوز دل رفع نگردد ز مداوای طبیب
وصل یار است که بیماری دلرا داروست
بگزین یار خوش آواز و نکو چهره (سحاب)
ز آنکه قوت دلت آواز خوش و روی نکوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
مرغ دل صید شد از تیر نگاهش زیرا
آن کمانکش مژه اش تیر و کمانش ابروست
چشم مست سیهش رهزن هوش و خرد است
دام دلها شکن طره ی آن مشکین موست
بر لب جوی فرحزاست بسی بزم طرب
تا که آن سرو سهی سایه فکن بر لب جوست
نکنم رو بسوی کعبه و بتخانه و دیر
هر کجا دوست در آنجاست مرا رو سوی اوست
سوز دل رفع نگردد ز مداوای طبیب
وصل یار است که بیماری دلرا داروست
بگزین یار خوش آواز و نکو چهره (سحاب)
ز آنکه قوت دلت آواز خوش و روی نکوست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غایت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوی تو صید خود آید اگر تو صیادی
متاز رخش خود ای نازنین سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئی
مرو به صید گهش هر دم ای شکار عبث
به این گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کردیم روزگار عبث
گذشتی از پی کار دگر بکلبه ی من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعیان شد جدا ز یار (سحاب)
و گرنه یار نگردد جدا ز یار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غایت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوی تو صید خود آید اگر تو صیادی
متاز رخش خود ای نازنین سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئی
مرو به صید گهش هر دم ای شکار عبث
به این گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کردیم روزگار عبث
گذشتی از پی کار دگر بکلبه ی من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعیان شد جدا ز یار (سحاب)
و گرنه یار نگردد جدا ز یار عبث
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
به غیر مرگ که دور از توام به آن محتاج
گر آن طبیب علاجم نمی کند چه علاج
به شهر حسن مه مصر بود چو رفت
نهاد بر سر آن شاه خوب رویان تاج
به بحر عشق تو دل چون سفینه ی و غمت
بر او چو باد مخالف ز هر طرف امواج
به غیر خسرو عشق بتان به ملک دلم
کسی نخواسته از کشور خراب خراج
(سحاب) ار شکند ساغر زجاجی دل
شود درست ولی هم ز فیض عام زجاج
گر آن طبیب علاجم نمی کند چه علاج
به شهر حسن مه مصر بود چو رفت
نهاد بر سر آن شاه خوب رویان تاج
به بحر عشق تو دل چون سفینه ی و غمت
بر او چو باد مخالف ز هر طرف امواج
به غیر خسرو عشق بتان به ملک دلم
کسی نخواسته از کشور خراب خراج
(سحاب) ار شکند ساغر زجاجی دل
شود درست ولی هم ز فیض عام زجاج
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پوشد اگر نهان نه کنی در نقاب رخ
از شرم آفتاب رخت آفتاب رخ
تا چیست جرم دل که به خونش بود مدام
او را نگار پنجه و ما را خضاب رخ
چون بی تو خواب رخ ننماید به چشم من
در چشم من چه گونه نمائی به خواب رخ
ما و تو را چو لاله بود سرخ رو ولیک
ما را زخون دیده تو را از شراب سرخ
با جنگ او خوشم که به سوی من آورد
هنگام خشم روی و به گاه عتاب رخ
گرنه ز غیرت لب چون لعل ناب او
بهر چه شسته است بخون لعل ناب سرخ
چون بی حجاب جلوه کند ماه من بپوش
ای ماه از حجاب رخش در حجاب رخ
چشم (سحاب) همچو سحاب است اشکبار
پوشیده است تا مه من از (سحاب) رخ
از شرم آفتاب رخت آفتاب رخ
تا چیست جرم دل که به خونش بود مدام
او را نگار پنجه و ما را خضاب رخ
چون بی تو خواب رخ ننماید به چشم من
در چشم من چه گونه نمائی به خواب رخ
ما و تو را چو لاله بود سرخ رو ولیک
ما را زخون دیده تو را از شراب سرخ
با جنگ او خوشم که به سوی من آورد
هنگام خشم روی و به گاه عتاب رخ
گرنه ز غیرت لب چون لعل ناب او
بهر چه شسته است بخون لعل ناب سرخ
چون بی حجاب جلوه کند ماه من بپوش
ای ماه از حجاب رخش در حجاب رخ
چشم (سحاب) همچو سحاب است اشکبار
پوشیده است تا مه من از (سحاب) رخ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
عشقت ز هر چه جز تو فراموشی آورد
وصل تو آن شراب که بیهوشی آورد
بر هر زبانی آورد از من حکایتی
نامم که بر زبان تو خاموشی آورد
با کس منوش باده و گر پند بشنوی
چندان مخور که مستی و مدهوشی آورد
کآرد هر آنچه بر سر خوبان پارسا
شوق شراب و میل قدح نوشی آورد
بیند زبیم غیر به گردون و بر زبان
نام (سحاب) را به فراموشی آورد
وصل تو آن شراب که بیهوشی آورد
بر هر زبانی آورد از من حکایتی
نامم که بر زبان تو خاموشی آورد
با کس منوش باده و گر پند بشنوی
چندان مخور که مستی و مدهوشی آورد
کآرد هر آنچه بر سر خوبان پارسا
شوق شراب و میل قدح نوشی آورد
بیند زبیم غیر به گردون و بر زبان
نام (سحاب) را به فراموشی آورد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
نگیرد تا دلت در دل دری چند
بدل بگشا ز زخم خنجری چند
دلم دانی که در خیل بتان چیست
مسلمانی اسیر کافری چند
ز بی مهری سیه دارند روزم
مهی چند از جفای اختری چند
چنان ویران شد از غم خانه دل
که شهری از هجوم لشگری چند
پرم آن روز بگشاید که از من
بدام او نباشد جز پری چند
چنان ماند متاع دین که داری
(سحاب) از هر طرف غارتگری چند
بدل بگشا ز زخم خنجری چند
دلم دانی که در خیل بتان چیست
مسلمانی اسیر کافری چند
ز بی مهری سیه دارند روزم
مهی چند از جفای اختری چند
چنان ویران شد از غم خانه دل
که شهری از هجوم لشگری چند
پرم آن روز بگشاید که از من
بدام او نباشد جز پری چند
چنان ماند متاع دین که داری
(سحاب) از هر طرف غارتگری چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
اگر کام من سال و ماهی برآید
ز آهی است کز سینه گاهی برآید
مرا نیست تاب نگاهی و گرنه
تمنای من از نگاهی برآید
کشی بیگناهم ندانم چه آخر
زقتل چو من بیگناهی برآید
چه سازی گهی کز پی دادخواهی
زهر سو چو من دادخواهی برآید
بود حاجتم مرگ یا وصل جانان
یکی زین دو حاجت الهی برآید
امیدی کزو بیگه و گه برآمد
کنون شادم ار گاهگاهی برآید
ترا دل جفا پیشه داند چه سازم
که او را چنین اشتباهی برآید
کجا برق حرمان گذارد (سحابا)
که از باغ وصلم گیاهی برآید
ز آهی است کز سینه گاهی برآید
مرا نیست تاب نگاهی و گرنه
تمنای من از نگاهی برآید
کشی بیگناهم ندانم چه آخر
زقتل چو من بیگناهی برآید
چه سازی گهی کز پی دادخواهی
زهر سو چو من دادخواهی برآید
بود حاجتم مرگ یا وصل جانان
یکی زین دو حاجت الهی برآید
امیدی کزو بیگه و گه برآمد
کنون شادم ار گاهگاهی برآید
ترا دل جفا پیشه داند چه سازم
که او را چنین اشتباهی برآید
کجا برق حرمان گذارد (سحابا)
که از باغ وصلم گیاهی برآید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
با چشم تر هر جا روم کآن سرو بالا بگذرد
دردا که سیل اشک ما نگذارد آنجا بگذرد
دیدارت ای بیدادگر افتد بفردای دگر
مانند امروزم اگر دور از تو فردا بگذرد
با لعلت ای عیسی نفس کآب حیاتست آن وبس
ظلم است اگر بر یاد کس نام مسیحا بگذرد
غیر ای نگار تندخو برتابد از مهر تو رو
گر بگذرد یکدم بر او نوعی که بر ما بگذرد
از دیدنت سهل است این گر بگذرد زاهد ز دین
شاید گرت ای نازنین بیند ز دنیا بگذرد
نارد گذار آن ماه رو سویم زخوف عیب جو
ور بگذرد از بیم او شادم که تنها بگذرد
تا دور گشتم ز آن پری گشتم ز خواب و خور بری
ز آنم (سحاب) اشک از ثری آه از ثریا بگذرد
دردا که سیل اشک ما نگذارد آنجا بگذرد
دیدارت ای بیدادگر افتد بفردای دگر
مانند امروزم اگر دور از تو فردا بگذرد
با لعلت ای عیسی نفس کآب حیاتست آن وبس
ظلم است اگر بر یاد کس نام مسیحا بگذرد
غیر ای نگار تندخو برتابد از مهر تو رو
گر بگذرد یکدم بر او نوعی که بر ما بگذرد
از دیدنت سهل است این گر بگذرد زاهد ز دین
شاید گرت ای نازنین بیند ز دنیا بگذرد
نارد گذار آن ماه رو سویم زخوف عیب جو
ور بگذرد از بیم او شادم که تنها بگذرد
تا دور گشتم ز آن پری گشتم ز خواب و خور بری
ز آنم (سحاب) اشک از ثری آه از ثریا بگذرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گر یار بحالم نظری داشته باشد
باشد که زحالم خبری داشته باشد
آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه
از شعله ی آهم حذری داشته باشد
گفتی سحر آیم ز وفا در برت اما
مشکل ز پی امشب سحری داشته باشد
گویند کسی از بر یار آمده یا رب
از آمدن او خبری داشته باشد
از عشق تو و چشم ترم آگهی آن راست
از عشق کسی چشم تری داشته باشد
هرگز نبود شکوه ز بیداد سپهرش
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
گو داشته باشد کسی آن چشم مپندار
طرز نگهش را دگری داشته باشد
جان داد (سحابش) بامیدی که پس از مرگ
گاهی بمزارش گذری داشته باشد
باشد که زحالم خبری داشته باشد
آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه
از شعله ی آهم حذری داشته باشد
گفتی سحر آیم ز وفا در برت اما
مشکل ز پی امشب سحری داشته باشد
گویند کسی از بر یار آمده یا رب
از آمدن او خبری داشته باشد
از عشق تو و چشم ترم آگهی آن راست
از عشق کسی چشم تری داشته باشد
هرگز نبود شکوه ز بیداد سپهرش
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
گو داشته باشد کسی آن چشم مپندار
طرز نگهش را دگری داشته باشد
جان داد (سحابش) بامیدی که پس از مرگ
گاهی بمزارش گذری داشته باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زروی لطف اگر یار در کنار نشیند
عجب مدار که گل در کنار خار نشیند
فلک نداد از آن رهگذر بباد غبارم
که آن غبار مبادش به رهگذر نشیند
بدل زهر که غباری نشسته بود زدودم
مباد آن که ز من بر دلی غبار نشیند
در انتظار وفاتم نشسته بر سر اجل، گو
که بیش ازین نپسندم در انتظار نشیند
زرشک غیر نشینم بکنج فرقت اگر نه
کجا بروز چنین کس باختیار نشیند
زدیده روز من و روزگار من شده تیره
که خود به روز من تیره روزگار نشیند
از آن شد اشک فشان دیده ی (سحاب) چو باران
که شاید آتش این آه شعله بار نشیند
عجب مدار که گل در کنار خار نشیند
فلک نداد از آن رهگذر بباد غبارم
که آن غبار مبادش به رهگذر نشیند
بدل زهر که غباری نشسته بود زدودم
مباد آن که ز من بر دلی غبار نشیند
در انتظار وفاتم نشسته بر سر اجل، گو
که بیش ازین نپسندم در انتظار نشیند
زرشک غیر نشینم بکنج فرقت اگر نه
کجا بروز چنین کس باختیار نشیند
زدیده روز من و روزگار من شده تیره
که خود به روز من تیره روزگار نشیند
از آن شد اشک فشان دیده ی (سحاب) چو باران
که شاید آتش این آه شعله بار نشیند