عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران
سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران
دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر
تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران
دلم دارد ز چشمش چشم لطف اما نمی داند
ز بیماران نمی آید پرستاری بیماران
چو پا در وادی عشقش نهادی ترک سر باید
که کس پایان این وادی ندید الا سبکباران
چه منع ما کنی از باده زاهد چون نمی پرسند
به حشر از بی گناهان هیچکس جرم گنه کاران
خریداری ز یک سو بود همچون پیره زن او را
چرا شرمی نکردند از بهای خود خریداران
اگر امروز باشد چشم ایشان بر کف ساقی
بود فردا به سوی رحمت حق چشم میخواران
(سحاب) از دیده اشک افزون فشاند چون کشد آهی
که شاید شعله ی این برق را بنشاند آن باران
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
نرسد تیر تو بر پیکر من
هست گوئی به خدنگت پر من
از تو سوزی که بدل بود هنوز
می توان یافت ز خاکستر من
لب شیرین تو دارد ز عتاب
زهر در شربت جان پرور من
ساغرم گه شکند توبه و گاه
توبه ی من شکند ساغر من
گفتمش خاصیت آب حیات
چه دهد؟ گفت که خاک در من
گهر چشم من اشک است و سخن
گهر طبع سخن: گستر من
هر گهر را صدفی هست (سحاب)
دیده و دل صدف گوهر من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گل گلزار گر از آب وگل آید بیرون
گل مهر تو ز گلزار دل آید بیرون
سر که امروز به تیغ تو نیفتد بر خاک
به که از خاک به فردا خجل آید بیرون
لحظه ای فرصت دیدن ندهد قطره اشک
بسکه از دیده به هم متصل آید بیرون
ننگ از آمیزشت ای غیر گرش نیست چرا
چون به بزم تو رود منفعل آید بیرون
آب جو دارد اگر خاصیت اشک مرا
سرو باید چو قدت معتدل آید بیرون
بی تو بس خون دل از دیده فرو ریخت کنون
قطره ی اشک بصد خون دل آید بیرون
دل که شاد است به عهد تو در آن کو چو (سحاب)
اگر از کوی تو پیمان گسل آید بیرون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
آه که آخر نماند ای بت دمساز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طایر دل آشیان بست به شاخی دگر
نغمه ی دیگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه میفشان دگر بهر فریبم که هست
جانب بام دگر خواهش پرواز من
ای که به خواری مدام راندیم از کوی خویش
از چه کنون می کنی این همه اعزاز من؟
باز نگاه تو هست از پی صیدم ولی
قوت پرواز نیست در پر شهباز من
ای که نکردی نگاه سوی من از کبر و ناز
از چه پسندی کنون کبر من و ناز من؟
آه که چون گل درید پرده ی حسنش (سحاب)
پرده نشینی که بود پرده در راز من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
با جفا جوی او مشکل شود دمساز من
ور کسی از عاشقان باوی بسازد باز من
هر دو تا داریم چون در پرده دارم راز من
غمزه ی خون ریز یار و دیده ی غماز من
از رقیبم گوئیا نشناخت امشب کاین قدر
نیستم در بزم او شایسته ی اعزاز من
کیست شیری خشمگین در رهگذار مورتو؟
چیست صیدی ناتوان در چنگل شهباز من؟
بوسه ای کردم طلب از لعل یار و عاقبت
شد دل ماهر دو خون از عجز او از ناز من
چون کسی از لذت سنگ جفایت بگذرد؟
گیرم از بام تو دارم قوت پرواز من
چون نکردم دعوی پرهیزگاری با کسی
هر کسی از تقوای زاهد گفت گفتم باز من
چون (سحاب) امروز در شیرین زبانی میکنم
ادعای ساحری او دعوی اعجاز من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
همین تا از نگاهی بی قرارم میتوان کردن
ز وصل خویش فکری هم بحالم میتوان کردن
سگانش را نکرد از الفت من منع پنداری
نمیداند چه سان بی اعتبارم میتوان کردن
چنین کز من زخلف وعده داری شرم اریکره
وفای وعده چون خود شرمسارم میتوان کردن
زکشتن کردیم گرای جفاجو ناامید از خود
به زخم ناوکی امیدوارم میتوان کردن
دلا گیرم در آهت نیست تأثیر از شرار آن
نه آخر چاره ی شبهای تارم میتوان کردن
توان کردن از آن لب عقده هم باز از کارم
اگر صد عقده از زلفت به کارم میتوان کردن
غم عشق اختیاری نیست لیک از مژده وصلی
علاج گریه ی بی اختیارم میتوان کردن
بجز کشتن که آن هم غایت مقصود من باشد
بگو ای بی وفا دیگر چه کارم میتوان کردن؟
شدم راضی به هر دردی (سحاب) اکنون که دانستم
گرفتار بلای هجر یارم میتوان کردن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به زلف او همه دلهای دل فگاران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بین
به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
اگر ندیده ای از زلف خویش تیره تری
به تیره روزی ما تیره روزگاران بین
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زیر تیغ امید گناه کاران بین
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بین
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ز خاک کویش ای دل گاهگاهی دیده روشن کن
وگر ز آن هم نه‌ای خرسند یاد از حسرت من کن
پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن
شوی هرگه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن
به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری
کنون ای همدم از بالین من برخیز و شیون کن
به کیش دوستی منع رقیبان غایتی دارد
که می گوید تمام خلق را با خویش دشمن کن
به رغم من به بزم غیر شبها تا سحر ماندی
به رغم غیر هم گاهی نگاهی جانب من کن
گر از سنگ جفا ای طایر دل ایمنی خواهی
به هر بامی که بینی عزتی داری نشیمن کن
به باغ دوستی هر گل کز آب دیده پروردی
(سحاب) از دیده مانند منش اکنون به دامن کن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
کس نگفت ای دل به این لیلی و شان نظاره کن
همچو مجنون خویش را بر کوه و دشت آواره کن
سینه ی او را زچاک پیرهن نظاره کن
همچو جیب جان من ناصح گریبان پاره کن
یا دلم را طاقتی یا رب کز آن بر ناید آه
یا دلش را نرم از آهم چو سنگ خاره کن
یا مکش هر ساعتی صد بار ما را یا به ما
آنچه خواهی کرد از جور و جفا یک باره کن
سخت پر خون گشته دل در سینه ام ای دیده باز
چاره ای از گریه در کار دل بیچاره کن
یک نظر بنمای آن چاک گریبان را به خلق
ور گریبانی ببینی تا به دامن پاره کن
تا نیفشانی به دامن پاره ها ی دل (سحاب)
یک نظر چون من به ماه روی آن مه پاره کن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او
ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او
اندیشه ای ز چشم بدش نیست زانکه هست
دایم زخال چهره برآتش سپند او
اول به کشور دل من تاخت هر که کرد
جولان به جلوه گاه نکوئی سمند او
گر زاهد آنچه گویدم از روی صدق هست
در من چرا اثر نکند هیچ پند او
خندد به گریه ام ز چه یا رب چنین خوش است
با اشک شور شهد لب نوشخند او
جانی بود ز بهر نثارش ولی فتد
مشکل پسند خاطر مشکل پسند او
ما را دلیل کوتهی دست خود (سحاب)
این بس که دور مانده ز زلف بلند او
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از اشک عاشقان که نماید به کوی تو
گیرم که باد خاک من آرد به سوی تو
گر ترک خوی بد نکنی آه کآتشی
یاز آه من فتد بجهان یا زخوی تو
ناصح دگر ز راه نصیحت نمی کند
منعم ز دیدن تو مگر دیده روی تو
تا جستجوی تو نکند کس به بزم من
هر سو کنم به هر که رسم جستجو ی تو
سنگ جفا چنین مفکن بر سبوی من
تا همچو من به سنگ نیاید سبوی تو
احوال عندلیب چه سان بود اگر به باغ
یک گل شکفته بود برنگ و به بوی تو
ماه رخ تو دید (سحاب) و سپرد جان
هم کام او بر آمد و هم آرزوی تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مقصود دو مدعای من آمد جفای تو
نبود رضای مدعی از مدعای تو
خضر و من از حیات ابد بهره یافتیم
او ز آب زندگی و من از خاک پای تو
در وصلت اشتداد به هجران تزاید است
ای درد عشق چیست ندانم دوای تو؟
رفتی و از پیت من و خلقی، ولی ز ضعف
من از قفای خلقی و خلق از قفای تو
هم جان به لب رسیده ز دست وفای دل
هم دل به جان زدست دل بیوفای تو
خلق خدای بر تو ز دست فغان من
در شکوه و زدست تو من بر خدای تو
تیری فگنده بر تو و پیکان خود (سحاب)
بگذاشت در دلت که بود خونبهای تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
غافل است آن که از دلم دل او
گو بیندیش ز آه غافل او
کرده ام جا به بزم غیر که یار
ناید از شرم من به محفل او
چون جرس دل فغان کند گویی
بر شتر بسته اند محمل او
هم فلک بود خصم دل هم یار
تا کدامند زین دو قاتل او
هر چه دارد ز دلبری دارد
جز ترحم که نیست در دل او
دل چنین کرده کار من مشکل
که خود آسان مباد مشکل او
به که گیرم سراغ دل چو مرا
ندهد کس نشان ز منزل او
چون فتد در خیال وصل (سحاب)
عقل خندد به فکر باطل او
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
هر که کند منع من از روی تو
کاش به بیند رخ نیکوی تو
تیغ به روی تو کشیده است لیک
خون مرا ریخته ابروی تو
گریه ی خلق از تو ولی آب چشم
خاک مرا میبرد از کوی تو
کرده عیان بر همه صید افگنی
زخم دلم قوت بازوی تو
برگ سمن کرده به سنبل عیان
زلف سمن سای سمن بوی تو
کده ز اعجاز لبت زنده باز
هرکه کشد نرگس جادوی تو
چشم (سحاب) ار نبود اشک بار
می زند آتش به جهان خوی تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در دام صیاد ای فلک یا ذوق فریادم مده
یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده
یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن
ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن
یا آن که از عیش جهان هرگز دل شادم مده
دادی پی دل بردنم گرداد خلقی داد من
بهر فریب دیگران چون دل زکف دادم مده
من کرده ام ای هم آشیان خو با اسیری، آگهی
از ذوق بال افشانی مرغان آزادم مده
زآن شوخ شیرین لب ز من محروم تر نبود کسی
ای همنشین تسکین دل از حال فرهادم مده
تا چون (سحاب) از زخم تو نومید باشد مدعی
گر نالم از بیدادت ای بیدادگر دادم مده
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کردی به اشتباه کسی سوی من نگاه
من هم از آن نگاه فتادم در اشتباه
بنگر جفای چرخ چه آورده بر سرم
کز جور او به کوی تو آورده ام پناه
اشکم چو گل ز چهره ی سرخ تو گشت سرخ
روزم چو شب ز چشم سیاه تو شد سیاه
در پیش دادگر ز تو هر دعوئی که بود
کردیم صلح روز قیامت به یک نگاه
گویی مگر تو حال من ای دل به پیش دوست
کز من کسی به جز تو ندارد بدوست راه
با خلق کرد آنچه خواست دلت کردی آه اگر
خواهند داد خود ز تو در پیش دادخواه
دفع کدام غم کنم از خویشتن (سحاب)؟
یک تن بگو چگونه ستیزد به صد سپاه؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده
تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده
نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده
به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی
فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده
برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی
کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده
زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده
بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان
چه غم از چشم کس گر چشمه ی حیوان نهان مانده
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی
که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی
به آسانی نشاید زین دوره پی برد بر مقصد
ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی
به دل دادند شوق و ناله این را سوختن آن را
که گل را عندلیب و شمع را پروانه بایستی
سر زلف دلاویز بتی زان دام دلها شد
که زنجیری به پای این دل دیوانه بایستی
به یاد افسانه ی مهر و وفا دارم بسی اما
تو را ای بی وفا گوشی بر این افسانه بایستی
به ترک باده پیمان بسته ام با زاهد و اکنون
برای امتحان من یکی پیمانه بایستی
نبایستی که زاهد پی برد نشئه صهبا
و گرنه در جهان هر مسجدی میخانه بایستی
(سحاب) از کوی او گیرم ز جور مدعی رفتم
از او یک لحظه بایستی صبوری یا نه بایستی