عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ناگهان از در درآمد آن بت سرمست ما
یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما
گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را
لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما
گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق
ای عزیزان از زبانش کی بود وارست ما
گفتمش صبرم نماند اندر غمت زنهار گفت
صبر هشیاران بسی بربود چشم مست ما
گلبنی با سرو بستان گفت با بالای تو
کی به چشم ما درآید این درازی پست ما
دام در ماهی وصلت جان ما افکنده بود
ای دریغا کاو به عیاری بجست از شست ما
یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما
گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را
لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما
گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق
ای عزیزان از زبانش کی بود وارست ما
گفتمش صبرم نماند اندر غمت زنهار گفت
صبر هشیاران بسی بربود چشم مست ما
گلبنی با سرو بستان گفت با بالای تو
کی به چشم ما درآید این درازی پست ما
دام در ماهی وصلت جان ما افکنده بود
ای دریغا کاو به عیاری بجست از شست ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای باد صبحدم چه خبر از نگار ما
چونست حال آن صنم گلعذار ما
باشد عنایتش به سوی خستگان هجر
یا دارد او فراغتی از روزگار ما
بربود دل ز دستم و درپای غم فکند
رحمی نکرد بر دل مسکین زار ما
از من بگو به یار ستمگر که بیش از این
در آب و آتشیم، مده انتظار ما
کاشانه ی دلم ز جمال تو روشن است
شمع میان جمع تویی در دیار ما
ماییم سر نهاده به پای غمت مدام
شادان نشسته سرو قدت در کنار ما
خوش بود با وصال توام روزگار دل
بربود روزگار تو را از کنار ما
مخمور باده ی لب لعلم چه کم شود
گر بشکنی ز نرگس مستت خمار ما
من خاک راه عشق تو گشتم ز جان و دل
بر خاطر تو گر ننشیند غبار ما
ما شیرگیر باده به یاد لبش شدیم
با چشم آهوانه بگشت او شکار ما
قلبیم راستی به غم عشق در جهان
مشکن ز روی لطف خدا را عیار ما
چونست حال آن صنم گلعذار ما
باشد عنایتش به سوی خستگان هجر
یا دارد او فراغتی از روزگار ما
بربود دل ز دستم و درپای غم فکند
رحمی نکرد بر دل مسکین زار ما
از من بگو به یار ستمگر که بیش از این
در آب و آتشیم، مده انتظار ما
کاشانه ی دلم ز جمال تو روشن است
شمع میان جمع تویی در دیار ما
ماییم سر نهاده به پای غمت مدام
شادان نشسته سرو قدت در کنار ما
خوش بود با وصال توام روزگار دل
بربود روزگار تو را از کنار ما
مخمور باده ی لب لعلم چه کم شود
گر بشکنی ز نرگس مستت خمار ما
من خاک راه عشق تو گشتم ز جان و دل
بر خاطر تو گر ننشیند غبار ما
ما شیرگیر باده به یاد لبش شدیم
با چشم آهوانه بگشت او شکار ما
قلبیم راستی به غم عشق در جهان
مشکن ز روی لطف خدا را عیار ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بشکست چشم مست تو جانا خمار ما
بربود زلف شست تو از دل قرار ما
از آه بی دلان که برآرند صبحدم
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
دایم خیال قدّ تو در دیده ی منست
زیرا که جای سرو بود در کنار ما
از پا درآمدم ز غم روی آن صنم
نگرفت دست دل شبکی آن نگار ما
دیدم بسی جهان و بگشتم به عشق او
کس نیست در جهان وفا همچو یار ما
گفتم شکار زلف تو گشتم ستمگرا
گفتا که هست خلق جهانی شکار ما
گفتم وفا و مهر نداری چرا بگو
مست فراغتی تو ز احوال زار ما
کارم خراب از غم و بارم به دل ز عشق
روزی نظر فکن تو در این کار و بار ما
بربود زلف شست تو از دل قرار ما
از آه بی دلان که برآرند صبحدم
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
دایم خیال قدّ تو در دیده ی منست
زیرا که جای سرو بود در کنار ما
از پا درآمدم ز غم روی آن صنم
نگرفت دست دل شبکی آن نگار ما
دیدم بسی جهان و بگشتم به عشق او
کس نیست در جهان وفا همچو یار ما
گفتم شکار زلف تو گشتم ستمگرا
گفتا که هست خلق جهانی شکار ما
گفتم وفا و مهر نداری چرا بگو
مست فراغتی تو ز احوال زار ما
کارم خراب از غم و بارم به دل ز عشق
روزی نظر فکن تو در این کار و بار ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در باغ گل نماند و برفت از دیار ما
خوش بود هفته ای دو سه گل در کنار ما
هر چند گل به حسن بسی لاف می زند
کی دارد او طراوت روی نگار ما
از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
بارست بر در تو سگان را ستمگرا
در خلوت وصال حرامست بار ما
در عهد حسن و دلبری ما در این جهان
کردی به یک زمان دل شهری شکار ما
پرسی که حال و کار جهان چیست در غمم
جز گریه در فراق رخت نیست کار ما
بگذر به خاک ما زره مردمی ولیک
ترسم به دامن تو نشیند غبار ما
گر دورم از جناب شریف تو عذرها
بپذیر چونکه نیست در آن اختیار ما
خوش بود هفته ای دو سه گل در کنار ما
هر چند گل به حسن بسی لاف می زند
کی دارد او طراوت روی نگار ما
از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
بارست بر در تو سگان را ستمگرا
در خلوت وصال حرامست بار ما
در عهد حسن و دلبری ما در این جهان
کردی به یک زمان دل شهری شکار ما
پرسی که حال و کار جهان چیست در غمم
جز گریه در فراق رخت نیست کار ما
بگذر به خاک ما زره مردمی ولیک
ترسم به دامن تو نشیند غبار ما
گر دورم از جناب شریف تو عذرها
بپذیر چونکه نیست در آن اختیار ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گر آیی تنگ یک شب در بر ما
فدای پای جانان این سر ما
چه دولت باشد آن یارب که ناگاه
درآیی همچو سروی از در ما
ندارم دستگاه صبر بشتاب
ز روی لطف اگر آیی بر ما
تویی سرو گل اندام پری روی
بیا بنشین زمانی در بر ما
چه خوش باشد شب مهتاب در باغ
که خرمنها بود گل بر سر ما
بر ما آی ای سرو سخن گوی
بگفتا کس نمی چیند بر ما
مکن زین بیش بر من جور و خواری
که نپسندد جهانبان داور ما
نماند رنج باد و برف و باران
برآید آفتاب خاور ما
خدا خشنود بادا از وفایت
که بشکستی بتان آزر ما
فدای پای جانان این سر ما
چه دولت باشد آن یارب که ناگاه
درآیی همچو سروی از در ما
ندارم دستگاه صبر بشتاب
ز روی لطف اگر آیی بر ما
تویی سرو گل اندام پری روی
بیا بنشین زمانی در بر ما
چه خوش باشد شب مهتاب در باغ
که خرمنها بود گل بر سر ما
بر ما آی ای سرو سخن گوی
بگفتا کس نمی چیند بر ما
مکن زین بیش بر من جور و خواری
که نپسندد جهانبان داور ما
نماند رنج باد و برف و باران
برآید آفتاب خاور ما
خدا خشنود بادا از وفایت
که بشکستی بتان آزر ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
اگر اقبال باشد یاور ما
دهد داد ضعیفان داور ما
نماند این شب دیجور باری
برآید آفتاب خاور ما
چه باشد گر به دست آری نگارا
ز روی لطف یک دم خاطر ما
به هر ساعت ز یادت باد سردی
برآید از دل چون آذر ما
مسلمانان مگر ما را بزایید
برای روز هجران مادر ما
به دل می برنیایم، این بلا بین
از این دل تا چه آید بر سر ما
جوابم داد دلبر گفت در دام
فتادی از دو زلف کافر ما
به کویش گر روم فی الحال گوید
چو حلقه چند باشی بر در ما
دهد داد ضعیفان داور ما
نماند این شب دیجور باری
برآید آفتاب خاور ما
چه باشد گر به دست آری نگارا
ز روی لطف یک دم خاطر ما
به هر ساعت ز یادت باد سردی
برآید از دل چون آذر ما
مسلمانان مگر ما را بزایید
برای روز هجران مادر ما
به دل می برنیایم، این بلا بین
از این دل تا چه آید بر سر ما
جوابم داد دلبر گفت در دام
فتادی از دو زلف کافر ما
به کویش گر روم فی الحال گوید
چو حلقه چند باشی بر در ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرا که فرض شد از جان و دل دعای شما
بگو چگونه بگویم دمی ثنای شما
ز پادشاهی ایران زمینش ننگ آید
کسی که شد به سر کوی غم زدای شما
اگرچه رای تو بر درد و غصّه ی دل ماست
به غیر صبر چه تدبیر رای رای شما
اگر رضای تو بر خون دل بود سهلست
مقدمّست به خون دلم رضای شما
به جان دوست که مرغ دل من غمگین
به هیچ روی ندارد بجز هوای شما
اگر به کلبه ی احزان ما دهی تشریف
میان دیده ی روشن کنیم جای شما
به جای جان سر و زر کرده ام فدا لیکن
محقّریست شدم شرمسار پای شما
بگفتمش که جهانی به تیغ هجر مکش
جواب داد که سهلست خون بهای شما
به درد هجر بمردیم آه اگر روزی
به درد ما نرسد نوبت دوای شما
بگو چگونه بگویم دمی ثنای شما
ز پادشاهی ایران زمینش ننگ آید
کسی که شد به سر کوی غم زدای شما
اگرچه رای تو بر درد و غصّه ی دل ماست
به غیر صبر چه تدبیر رای رای شما
اگر رضای تو بر خون دل بود سهلست
مقدمّست به خون دلم رضای شما
به جان دوست که مرغ دل من غمگین
به هیچ روی ندارد بجز هوای شما
اگر به کلبه ی احزان ما دهی تشریف
میان دیده ی روشن کنیم جای شما
به جای جان سر و زر کرده ام فدا لیکن
محقّریست شدم شرمسار پای شما
بگفتمش که جهانی به تیغ هجر مکش
جواب داد که سهلست خون بهای شما
به درد هجر بمردیم آه اگر روزی
به درد ما نرسد نوبت دوای شما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کسی که مهر رخت را سرشت با گل ما
هم او نهاد مگر داغ عشق بر دل ما
به روز حشر که خاکم به مهر بشکافند
به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما
به طعنه جان طلبیدی ندارم از تو دریغ
قتیل عشق تو گشتم کجاست قاتل ما
ولی چه سود که در عشقت ای نگار شبی
به روز وصل تو آسان نگشت مشکل ما
نهال عشق کش از آب دیده پروردم
به غیر خون جگر زان نگشت حاصل ما
تو غایب از نظری ای نگار و خالی نیست
خیال روی تو یک لحظه از مقابل ما
به پای بوس تو هر شب امید می دارم
مگر که دست وصالی شود حمایل ما
به شست زلف تو دیوانه می شود عاقل
پس از چه رو به تو دیوانه گشت عاقل ما
ز روشنایی روی تو خیره گشت دلم
چنانکه عکس جمال تو گشت حایل ما
به عشق روی تو از آب دیده محتشمم
که هست از دو جهان این قدر مداخل ما
میان زمره ی عشّاق بنده را جستند
فغان و بانگ برآمد که نیست داخل ما
امید بود که دور از تو یک زمان نشوم
دریغ آن همه اندیشه های باطل ما
هم او نهاد مگر داغ عشق بر دل ما
به روز حشر که خاکم به مهر بشکافند
به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما
به طعنه جان طلبیدی ندارم از تو دریغ
قتیل عشق تو گشتم کجاست قاتل ما
ولی چه سود که در عشقت ای نگار شبی
به روز وصل تو آسان نگشت مشکل ما
نهال عشق کش از آب دیده پروردم
به غیر خون جگر زان نگشت حاصل ما
تو غایب از نظری ای نگار و خالی نیست
خیال روی تو یک لحظه از مقابل ما
به پای بوس تو هر شب امید می دارم
مگر که دست وصالی شود حمایل ما
به شست زلف تو دیوانه می شود عاقل
پس از چه رو به تو دیوانه گشت عاقل ما
ز روشنایی روی تو خیره گشت دلم
چنانکه عکس جمال تو گشت حایل ما
به عشق روی تو از آب دیده محتشمم
که هست از دو جهان این قدر مداخل ما
میان زمره ی عشّاق بنده را جستند
فغان و بانگ برآمد که نیست داخل ما
امید بود که دور از تو یک زمان نشوم
دریغ آن همه اندیشه های باطل ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دُرد دردت تا به کی نوشیم ما
سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما
دیگ سودای تو را تا پخته ایم
ز آتش عشق تو در جوشیم ما
تا پیامت آورد باد صبا
بر سر ره جمله تن گوشیم ما
گرچه چون نی زخم هر دستی خوریم
در غم هجر تو خاموشیم ما
در فراقت جامه ی جان چاک شد
با لباس صبر می پوشیم ما
دوش می گفتی شبی بنوازمت
بر امید وعده ی دوشیم ما
شربت وصلم بده کز جام هجر
واله و حیران و مدهوشیم ما
بر نمی آییم با درد و غمت
چند با هجران تو کوشیم ما
ما ز یادت یک زمان خالی نییم
گرچه از یادت فراموشیم ما
گر همه ملک جهانم می دهند
یک سر موی تو نفروشیم ما
سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما
دیگ سودای تو را تا پخته ایم
ز آتش عشق تو در جوشیم ما
تا پیامت آورد باد صبا
بر سر ره جمله تن گوشیم ما
گرچه چون نی زخم هر دستی خوریم
در غم هجر تو خاموشیم ما
در فراقت جامه ی جان چاک شد
با لباس صبر می پوشیم ما
دوش می گفتی شبی بنوازمت
بر امید وعده ی دوشیم ما
شربت وصلم بده کز جام هجر
واله و حیران و مدهوشیم ما
بر نمی آییم با درد و غمت
چند با هجران تو کوشیم ما
ما ز یادت یک زمان خالی نییم
گرچه از یادت فراموشیم ما
گر همه ملک جهانم می دهند
یک سر موی تو نفروشیم ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
آه و صد آه از جفای چرخ بی سامان ما
دل پر از دردست از او، او کی کند درمان ما
ای نسیم صبحدم این بوی جان پرور بگو
از کجا آورده ای در کلبه ی احزان ما
از جفای چرخ جانم از جهان بیزار بود
با تن آوردی به بوی نامه ی او جان ما
با نگار شوخ بد عهدم بگویی زینهار
رحمتی کن رحمتی بر دیده ی گریان ما
هم ز روی لطف جانا یاد ما کن یک زمان
چون ز یادت نیست خالی سینه ی بریان ما
چون خضر من بار دیگر زندگی گیرم ز سر
گر به دست جانم افتد چشمه ی حیوان ما
گر سکندر جان بداد و چشمه ی حیوان نیافت
نوش لعل جان فزایش هست باری جان ما
ای مسلمانان ز دست دل به جان آمد جهان
چاره ی او می ندانم، نیست در فرمان ما
من طمع در عشق تو از جان و دل ببریده ام
سر به پایت افکنم کز دست شد سامان ما
سرو جان ما تویی اندر سرابستان خرام
تا بیاساید ز شوق قامت تو جان ما
دل پر از دردست از او، او کی کند درمان ما
ای نسیم صبحدم این بوی جان پرور بگو
از کجا آورده ای در کلبه ی احزان ما
از جفای چرخ جانم از جهان بیزار بود
با تن آوردی به بوی نامه ی او جان ما
با نگار شوخ بد عهدم بگویی زینهار
رحمتی کن رحمتی بر دیده ی گریان ما
هم ز روی لطف جانا یاد ما کن یک زمان
چون ز یادت نیست خالی سینه ی بریان ما
چون خضر من بار دیگر زندگی گیرم ز سر
گر به دست جانم افتد چشمه ی حیوان ما
گر سکندر جان بداد و چشمه ی حیوان نیافت
نوش لعل جان فزایش هست باری جان ما
ای مسلمانان ز دست دل به جان آمد جهان
چاره ی او می ندانم، نیست در فرمان ما
من طمع در عشق تو از جان و دل ببریده ام
سر به پایت افکنم کز دست شد سامان ما
سرو جان ما تویی اندر سرابستان خرام
تا بیاساید ز شوق قامت تو جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صبا چه گفت ز دلدار خشم رفته ی ما
کجا مقام گرفت آن مه دو هفته ی ما
نشسته در دل محزون ما شب و روزست
خیال روی نگار ز چشم رفته ی ما
درون سینه تنگم غمش نمی گنجد
بکرد فاش سرشکم غم نهفته ی ما
مگر به گوش نگارم نمی رسد سخنی
به درد روز فراقش شبی ز گفته ی ما
اگر خیال منش در ضمیر می ماند
عجب مدار نگارا ز بخت خفته ی ما
ز سوزن مژه ی دیده دوز الماسی
هزار گوهر شهوار گشته سفته ی ما
ببین که غنچه لعلش چگونه سیرابست
ز آب چشم جهانی گل شکفته ی ما
کجا مقام گرفت آن مه دو هفته ی ما
نشسته در دل محزون ما شب و روزست
خیال روی نگار ز چشم رفته ی ما
درون سینه تنگم غمش نمی گنجد
بکرد فاش سرشکم غم نهفته ی ما
مگر به گوش نگارم نمی رسد سخنی
به درد روز فراقش شبی ز گفته ی ما
اگر خیال منش در ضمیر می ماند
عجب مدار نگارا ز بخت خفته ی ما
ز سوزن مژه ی دیده دوز الماسی
هزار گوهر شهوار گشته سفته ی ما
ببین که غنچه لعلش چگونه سیرابست
ز آب چشم جهانی گل شکفته ی ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جز شب وصل تو جانا که کند چاره ی ما
خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما
مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست
تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما
این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم
هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما
گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا
چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما
دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر
گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما
از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم
که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما
شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت
چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما
خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما
مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست
تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما
این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم
هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما
گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا
چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما
دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر
گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما
از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم
که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما
شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت
چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عشق بازیست کنون با رخ تو پیشه ی ما
از سر لطف نگارا بکن اندیشه ی ما
رهروان ره عشقیم و بیابان فراق
از لب لعل خدا را تو بده توشه ی ما
ماه شب گرد من آن جان جهان پیمایم
بانگ در داد که زنهار مچین خوشه ی ما
سرو جانی تو بیا بر سر و جانم بنشین
چون سراییست یقین خوش بود این گوشه ی ما
گلبن وصل تو با شحنه ی هجران می گفت
لطف فرما و مکن از دو جهان ریشه ی ما
گفتم اندیشه وصلی بکن آخر گفتا
باز گردد ز حیا شیر نر از بیشه ی ما
باشدم سرو صفت راست ثبات قدمی
دلبرا در دو جهان نیست جز این پیشه ی ما
از سر لطف نگارا بکن اندیشه ی ما
رهروان ره عشقیم و بیابان فراق
از لب لعل خدا را تو بده توشه ی ما
ماه شب گرد من آن جان جهان پیمایم
بانگ در داد که زنهار مچین خوشه ی ما
سرو جانی تو بیا بر سر و جانم بنشین
چون سراییست یقین خوش بود این گوشه ی ما
گلبن وصل تو با شحنه ی هجران می گفت
لطف فرما و مکن از دو جهان ریشه ی ما
گفتم اندیشه وصلی بکن آخر گفتا
باز گردد ز حیا شیر نر از بیشه ی ما
باشدم سرو صفت راست ثبات قدمی
دلبرا در دو جهان نیست جز این پیشه ی ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشه ی ما
نگذرد بر دل سنگین تو اندیشه ی ما
شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک
ننهادی بجز از خون جگر توشه ی ما
بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی
جز وفای بت مه رو نبود پیشه ی ما
خرمن ماه رخش را مترصّد بودم
بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشه ی ما
قامت سرو بلندش به تفاخر می گفت
در دل ماء معین است همه ریشه ی ما
خونم از مردمک دیده روانست به جوی
رحمتت نیست تو بر خون جگر گوشه ی ما
نگذرد بر دل سنگین تو اندیشه ی ما
شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک
ننهادی بجز از خون جگر توشه ی ما
بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی
جز وفای بت مه رو نبود پیشه ی ما
خرمن ماه رخش را مترصّد بودم
بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشه ی ما
قامت سرو بلندش به تفاخر می گفت
در دل ماء معین است همه ریشه ی ما
خونم از مردمک دیده روانست به جوی
رحمتت نیست تو بر خون جگر گوشه ی ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها
زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
مهمان دیده است همه شب خیال تو
آرم برای بزم خیالت شرابها
خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم
اندر پیاله وز جگر خود کبابها
گفتم نظر به حال من خسته دل فکن
از روی لطف دوست شنیدم جوابها
گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین
کز دیده رفت در غم هجرم شرابها
تابم ببردی از دل مجروح ناتوان
دادی مرا به دست غم هجر تابها
مه در نقاب می نتوان دید در جهان
بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها
زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
مهمان دیده است همه شب خیال تو
آرم برای بزم خیالت شرابها
خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم
اندر پیاله وز جگر خود کبابها
گفتم نظر به حال من خسته دل فکن
از روی لطف دوست شنیدم جوابها
گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین
کز دیده رفت در غم هجرم شرابها
تابم ببردی از دل مجروح ناتوان
دادی مرا به دست غم هجر تابها
مه در نقاب می نتوان دید در جهان
بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها
وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها
حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش
سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها
از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب
هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها
جور بتان آزری آورد جان ما به لب
ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها
یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من
وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها
از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی
ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها
گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم
گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها
وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها
حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش
سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها
از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب
هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها
جور بتان آزری آورد جان ما به لب
ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها
یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من
وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها
از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی
ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها
گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم
گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها
رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان
ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
صبوح روی تو خورشید عالم آرایست
رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی
خروش بلبل و بانگ هزار دستانها
وزید باد بهاری جهان منوّر شد
نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها
بهار و لاله و گل چون دمید در بستان
جمال طلعت زیبای تو شکست آنها
مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست
کجا برم به جهان جمله بار بستانها
رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان
ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
صبوح روی تو خورشید عالم آرایست
رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی
خروش بلبل و بانگ هزار دستانها
وزید باد بهاری جهان منوّر شد
نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها
بهار و لاله و گل چون دمید در بستان
جمال طلعت زیبای تو شکست آنها
مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست
کجا برم به جهان جمله بار بستانها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم ز دست فراقت به جان رسید بیا
بیا که پشت امیدم ز غم خمید بیا
بگشت پیک نظر در جهان بسی باری
چو روی خوب تو جانا کسی ندید بیا
شبی ز روی عنایت هوای ما کردی
ز باد صبح دو گوشم چنین شنید بیا
بیا که غنچه بستان دل ز دست فراق
ز شوق روی تو صد پیرهن درید بیا
بیا که تا تو برفتی ز دیده ام دل تنگ
هزار دست ندامت ز غم گزید بیا
تو سرو ناز چمن پروری و مسکین دل
به خاک راه تو چون ما به سر دوید بیا
بیا و ناز مکن بیش ازین که جسم ضعیف
جهان فروخت و غمت را به جان خرید بیا
بیا که پشت امیدم ز غم خمید بیا
بگشت پیک نظر در جهان بسی باری
چو روی خوب تو جانا کسی ندید بیا
شبی ز روی عنایت هوای ما کردی
ز باد صبح دو گوشم چنین شنید بیا
بیا که غنچه بستان دل ز دست فراق
ز شوق روی تو صد پیرهن درید بیا
بیا که تا تو برفتی ز دیده ام دل تنگ
هزار دست ندامت ز غم گزید بیا
تو سرو ناز چمن پروری و مسکین دل
به خاک راه تو چون ما به سر دوید بیا
بیا و ناز مکن بیش ازین که جسم ضعیف
جهان فروخت و غمت را به جان خرید بیا