عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت
چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت
نرّاد ده هزار درین عرصه که منم
دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت
مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست
نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت
گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق
خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت
گویند لطف آن صنمم بی نهایتست
هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟
گفتم هوای عشق بلندست چون کنم
مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت
تا عشق تو شناخت دل من در این جهان
گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت
چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت
نرّاد ده هزار درین عرصه که منم
دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت
مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست
نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت
گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق
خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت
گویند لطف آن صنمم بی نهایتست
هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟
گفتم هوای عشق بلندست چون کنم
مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت
تا عشق تو شناخت دل من در این جهان
گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت
مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا
چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت
تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه
گویی دلم دو دیده ی مهر از جهان بدوخت
گرچه عزیز مصر دل خسته ی مَنی
یوسف به سیم ناسره نتوانمش فروخت
از آتش فراق تو کافروخت بر دلم
جانم بسوخت و بر من مسکین دلت نسوخت
خیاط روزگار جفاجوی سفله خوی
جز جامه ی فراق به بالای ما ندوخت
مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا
چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت
تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه
گویی دلم دو دیده ی مهر از جهان بدوخت
گرچه عزیز مصر دل خسته ی مَنی
یوسف به سیم ناسره نتوانمش فروخت
از آتش فراق تو کافروخت بر دلم
جانم بسوخت و بر من مسکین دلت نسوخت
خیاط روزگار جفاجوی سفله خوی
جز جامه ی فراق به بالای ما ندوخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل از دوران گیتی شاد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
مبادا یادم از یادت فراموش
همیشه عهد و پیمان یاد بادت
همیشه در سرابستان جانم
قد و بالای چون شمشاد بادت
همیشه دلبرا از پیر معنی
وفا و مهر ما ارشاد بادت
بگو تا کی کنی این جور و بیداد
پشیمانی ازین بیداد بادت
خداوندا سرای مهربانی
همیشه در جهان آباد بادت
غذای روح ما اندر مصلّی
ز آب سرو رکناباد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
مبادا یادم از یادت فراموش
همیشه عهد و پیمان یاد بادت
همیشه در سرابستان جانم
قد و بالای چون شمشاد بادت
همیشه دلبرا از پیر معنی
وفا و مهر ما ارشاد بادت
بگو تا کی کنی این جور و بیداد
پشیمانی ازین بیداد بادت
خداوندا سرای مهربانی
همیشه در جهان آباد بادت
غذای روح ما اندر مصلّی
ز آب سرو رکناباد بادت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای بر دل من مهر تو هر لحظه ز یادت
یکبار نظر کن به من از روی ارادت
یک لحظه مرا یاد نکردی ز سر لطف
شرم از من بیچاره ی دلسوخته بادت
آن کس که مرا از تو به ناکام جدا کرد
وقت شدنش یاد مماناد شهادت
چشمش به تو روشن شد و خاطر به تو خرّم
دوران چو تو را دید به هنگام ولادت
در روی دل افروز تو چون آینه پیداست
الطاف خداوندی و آثار سعادت
رنجور فراقست دل از روی تلطّف
دریاب دل خسته ی ما را به عیادت
از دست بشد جان جهان در غمت و نیست
امکان که کند باز دل از مهر تو عادت
یکبار نظر کن به من از روی ارادت
یک لحظه مرا یاد نکردی ز سر لطف
شرم از من بیچاره ی دلسوخته بادت
آن کس که مرا از تو به ناکام جدا کرد
وقت شدنش یاد مماناد شهادت
چشمش به تو روشن شد و خاطر به تو خرّم
دوران چو تو را دید به هنگام ولادت
در روی دل افروز تو چون آینه پیداست
الطاف خداوندی و آثار سعادت
رنجور فراقست دل از روی تلطّف
دریاب دل خسته ی ما را به عیادت
از دست بشد جان جهان در غمت و نیست
امکان که کند باز دل از مهر تو عادت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
آزاد سرو بستان از جان شدیم بندت
از چشم زخم دوران یارب مبا گزندت
چون دل به بند زلفت بستم ز روی اخلاص
من چون خلاص خواهم ای نازنین ز بندت
زلفت کمند دلها من آهوی گرفتار
سر چون کشم نگویی ای دوست از کمندت
از حق مگیر ای دل در عالم حقیقت
منصور وار خود را بردار کن ز بندت
مسکین دل بلاکش دلدار سرو بالا
ننشست آخر الامر تا در بلا فکندت
با دشمنان توان زیست با دوستان به عزّت
دشمن نه ای ولیکن بر دوست کی نهندت
صبر از لب چو نوشت تلخست نیک دانی
تا کی توان صبوری از لعل همچو قندت
تا کم رسد به رویت از چشم بد گزندی
بر روی همچو آتش خالیست چون سپندت
من بد نمی پسندم بر روی دلپذیرت
گر خود دل تو باری بد بر جهان پسندت
از چشم زخم دوران یارب مبا گزندت
چون دل به بند زلفت بستم ز روی اخلاص
من چون خلاص خواهم ای نازنین ز بندت
زلفت کمند دلها من آهوی گرفتار
سر چون کشم نگویی ای دوست از کمندت
از حق مگیر ای دل در عالم حقیقت
منصور وار خود را بردار کن ز بندت
مسکین دل بلاکش دلدار سرو بالا
ننشست آخر الامر تا در بلا فکندت
با دشمنان توان زیست با دوستان به عزّت
دشمن نه ای ولیکن بر دوست کی نهندت
صبر از لب چو نوشت تلخست نیک دانی
تا کی توان صبوری از لعل همچو قندت
تا کم رسد به رویت از چشم بد گزندی
بر روی همچو آتش خالیست چون سپندت
من بد نمی پسندم بر روی دلپذیرت
گر خود دل تو باری بد بر جهان پسندت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
سرو بستان خجل ز رفتارت
شرم دارد شکر ز گفتارت
تا به چند ای نگار شهرآشوب
می کُشم نفس و می کشم بارت
ای طبیب دلم چه شد آخر
که نپرسی ز حال بیمارت
شرمسارم ز مردم دیده
چند جویم به اشک آزارت
گل وصل تو با دگر یاری
من دلخسته چون خورم خارت
گر به تیغم زنی از آن بازو
شوم از جان فدا دگر بارت
یک سر مو اگر فروشندت
به جهانی منم خریدارت
زآن دو زلف و دو چشم پر فتنه
از دل و جان شدم گرفتارت
هم نگاهی به سوی ما می کن
تا نگهبان بود نگه دارت
شرم دارد شکر ز گفتارت
تا به چند ای نگار شهرآشوب
می کُشم نفس و می کشم بارت
ای طبیب دلم چه شد آخر
که نپرسی ز حال بیمارت
شرمسارم ز مردم دیده
چند جویم به اشک آزارت
گل وصل تو با دگر یاری
من دلخسته چون خورم خارت
گر به تیغم زنی از آن بازو
شوم از جان فدا دگر بارت
یک سر مو اگر فروشندت
به جهانی منم خریدارت
زآن دو زلف و دو چشم پر فتنه
از دل و جان شدم گرفتارت
هم نگاهی به سوی ما می کن
تا نگهبان بود نگه دارت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
چند از جان کشم به دل بارت
خون من خورد چشم خون خوارت
گرچه آزار من به جان طلبی
ما نخواهیم یک دم آزارت
گر فروشی به جان غم رویت
می شوم در جهان خریدارت
چون سکندر به وصل آب حیات
دیده مشتاق شد به دیدارت
تو به خواب خوشی و من تا روز
شده حیران ز بخت بیدارت
تو سر از ما کشیده ای چون سرو
ما جهان کرده در سر کارت
ای دل خسته ی حزین بیرون
نشد از سر هنوز پندارت
خون من خورد چشم خون خوارت
گرچه آزار من به جان طلبی
ما نخواهیم یک دم آزارت
گر فروشی به جان غم رویت
می شوم در جهان خریدارت
چون سکندر به وصل آب حیات
دیده مشتاق شد به دیدارت
تو به خواب خوشی و من تا روز
شده حیران ز بخت بیدارت
تو سر از ما کشیده ای چون سرو
ما جهان کرده در سر کارت
ای دل خسته ی حزین بیرون
نشد از سر هنوز پندارت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
تا که سرو قدت به پا برخاست
دل مسکین ما ز جا برخاست
در بهشت برین و باغ جهان
چون تو سروی بگو کجا برخاست
پای چوبینش بین که با قد تو
شرم بادش بگو چرا برخاست
قامتت را بدید سرو سهی
در چمن بانگ مرحبا برخاست
بوی زلفت رسید سوی جهان
از نسیمی که از صبا برخاست
در خیالم گذشت صورت دوست
هوس وصل او مرا برخاست
دل ما را به یک نظر بربود
پرده از روی کار ما برخاست
در غم روی تو دل مسکین
از سر جانش بارها برخاست
کردم از لعل او تمنّایی
رو بگرداند چون گدا برخاست
ای طبیب دلم چرا آخر
از سر درد ما دوا برخاست
چین ابرو گشاده بود مگر
ترک ما از ره خطا برخاست
هم ز لطفش در آمد از در ما
از سر جنگ و ماجرا برخاست
دل مسکین ما ز جا برخاست
در بهشت برین و باغ جهان
چون تو سروی بگو کجا برخاست
پای چوبینش بین که با قد تو
شرم بادش بگو چرا برخاست
قامتت را بدید سرو سهی
در چمن بانگ مرحبا برخاست
بوی زلفت رسید سوی جهان
از نسیمی که از صبا برخاست
در خیالم گذشت صورت دوست
هوس وصل او مرا برخاست
دل ما را به یک نظر بربود
پرده از روی کار ما برخاست
در غم روی تو دل مسکین
از سر جانش بارها برخاست
کردم از لعل او تمنّایی
رو بگرداند چون گدا برخاست
ای طبیب دلم چرا آخر
از سر درد ما دوا برخاست
چین ابرو گشاده بود مگر
ترک ما از ره خطا برخاست
هم ز لطفش در آمد از در ما
از سر جنگ و ماجرا برخاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
صبحدم نکهت صبا برخاست
مشک گویی که از خطا برخاست
بوی زلفش سوی جهان آورد
وز جهان بانگ مرحبا برخاست
دل ما با غم رخش بنشست
تا بتم از سر وفا برخاست
دلم از جان گدای کوی تو شد
عاقبت زار و بی نوا برخاست
بوی پیمان او نمی آید
از سر عهد گوییا برخاست
سرو قدّش خمید در بستان
ناله ی خوش ز جان ما برخاست
قول بیگانگان به جان بشنید
وز سر مهر آشنا برخاست
عقل گفتا تو گوشه گیر ای دل
کاین نه بالاست کان بلا برخاست
عاقبت بر جهان ترّحم کرد
دلبرم وز ره جفا برخاست
مشک گویی که از خطا برخاست
بوی زلفش سوی جهان آورد
وز جهان بانگ مرحبا برخاست
دل ما با غم رخش بنشست
تا بتم از سر وفا برخاست
دلم از جان گدای کوی تو شد
عاقبت زار و بی نوا برخاست
بوی پیمان او نمی آید
از سر عهد گوییا برخاست
سرو قدّش خمید در بستان
ناله ی خوش ز جان ما برخاست
قول بیگانگان به جان بشنید
وز سر مهر آشنا برخاست
عقل گفتا تو گوشه گیر ای دل
کاین نه بالاست کان بلا برخاست
عاقبت بر جهان ترّحم کرد
دلبرم وز ره جفا برخاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بیا که پیک نظر می دوانم از چپ و راست
که تا کجا چو تو سروی به باغ جان برخاست
و یا گلی که به روی تو باشدش نسبت
چگونه صحن چمن را به حسن خویش آراست
بگشت گرد جهان و ندید چون رخ تو
گلی و نیز چو قدّ تو هیچ سرو نخاست
اگر کنی گذری سوی ما نباشد عیب
تو سرو جانی و دایم تو را گذر بر ماست
ببرده ای دلم از دست و باز پس ندهی
چه اوفتاد چه شد در جهان مگر یغماست
بیا بیا و غنیمت شمر یکی امروز
که را امید بقا ای عزیز بر فرداست
زلال وصل زمانی بر آتش دل زن
ز شور عشق تو جانا به عالمی غوغاست
دل از فراق تو بر آتش بلا سوزان
دو دیده از غم هجر تو دایماً دریاست
دلت نسوخت به حال من ضعیف نحیف
نه دل بود نه دل آن دل مگر که آن خاراست
فراق جمله رفیقان زمانه می طلبد
بدید عاقبت الامر آنچه دشمن خواست
که تا کجا چو تو سروی به باغ جان برخاست
و یا گلی که به روی تو باشدش نسبت
چگونه صحن چمن را به حسن خویش آراست
بگشت گرد جهان و ندید چون رخ تو
گلی و نیز چو قدّ تو هیچ سرو نخاست
اگر کنی گذری سوی ما نباشد عیب
تو سرو جانی و دایم تو را گذر بر ماست
ببرده ای دلم از دست و باز پس ندهی
چه اوفتاد چه شد در جهان مگر یغماست
بیا بیا و غنیمت شمر یکی امروز
که را امید بقا ای عزیز بر فرداست
زلال وصل زمانی بر آتش دل زن
ز شور عشق تو جانا به عالمی غوغاست
دل از فراق تو بر آتش بلا سوزان
دو دیده از غم هجر تو دایماً دریاست
دلت نسوخت به حال من ضعیف نحیف
نه دل بود نه دل آن دل مگر که آن خاراست
فراق جمله رفیقان زمانه می طلبد
بدید عاقبت الامر آنچه دشمن خواست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
آن سرو که می رود چنین راست
یارب ز کدام چشمه برخاست
از آب دو چشم ما برآمد
زان میل دلش همه سوی ماست
قدّیست به اعتدال دلکش
کان عین بلاست آن نه بالاست
گویند قدش به سرو ماند
گویم که کرا مجال و یاراست
من سرو ندیده ام به رفتار
من ماه ندیده ام که گویاست
ای دل حذر از دو چشم مستش
می کن که از او به شهر غوغاست
آن زلف سیاه عنبرین بوی
شوریده به روی او و شیداست
در حسرت گوهر وصالش
در هجر دو دیده ام چو دریاست
گفتم که دلا به صبر، مشتاب
کارام، دوای این تمنّاست
بر یاد لبش شبی به روز آر
گفتا چه کنم که او نه پیداست
دل باز مرا به دامی افکند
از ماست دلا بلا که برخاست
ای جان جهان بگو که رایی
با ما سخنی چو قامتت راست
یارب ز کدام چشمه برخاست
از آب دو چشم ما برآمد
زان میل دلش همه سوی ماست
قدّیست به اعتدال دلکش
کان عین بلاست آن نه بالاست
گویند قدش به سرو ماند
گویم که کرا مجال و یاراست
من سرو ندیده ام به رفتار
من ماه ندیده ام که گویاست
ای دل حذر از دو چشم مستش
می کن که از او به شهر غوغاست
آن زلف سیاه عنبرین بوی
شوریده به روی او و شیداست
در حسرت گوهر وصالش
در هجر دو دیده ام چو دریاست
گفتم که دلا به صبر، مشتاب
کارام، دوای این تمنّاست
بر یاد لبش شبی به روز آر
گفتا چه کنم که او نه پیداست
دل باز مرا به دامی افکند
از ماست دلا بلا که برخاست
ای جان جهان بگو که رایی
با ما سخنی چو قامتت راست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست
و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست
دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست
تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل
سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست
راست پرسی ز من خسته روان در بستان
مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست
چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم
شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست
نسبت روی تو با ماه فلک می کردم
چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست
شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته
نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست
خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را
تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست
دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا
ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست
و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست
دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست
تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل
سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست
راست پرسی ز من خسته روان در بستان
مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست
چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم
شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست
نسبت روی تو با ماه فلک می کردم
چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست
شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته
نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست
خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را
تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست
دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا
ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
چه جان باشد که جانانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خوشا بادی که از کوی تو برخاست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
کدام سرو به بالای دوست ماند راست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست