عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بین، به چشم خلق غزل
به روزه دار نیاید زآب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفهٔ آب است و تشنگان در رقص
حیات یابی ازین بانگ آب اقل اقل
بگوید آب زمن رستهیی، به من آیی
به آخر آن جا آیی که بودهیی اول
به جان و سر که ازین آب بر سر ارریزد
هزار طره بروید زمشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی، تو باش، لاتعجل
که موج موج عسل بین، به چشم خلق غزل
به روزه دار نیاید زآب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفهٔ آب است و تشنگان در رقص
حیات یابی ازین بانگ آب اقل اقل
بگوید آب زمن رستهیی، به من آیی
به آخر آن جا آیی که بودهیی اول
به جان و سر که ازین آب بر سر ارریزد
هزار طره بروید زمشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی، تو باش، لاتعجل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها، پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانهی جهان، شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانهی عشق را، از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
چون کورهٔ آهنگران، در آتش دل میدمیم
کاهن دلان را زین نفس، مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم، وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پا بر جای را، چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم، تا این کنیم و آن کنیم؟
نی نی، چو چوگانیم ما، در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را، در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایهٔ دیوانگیست
این عقل باشد کاتشی در پنبهیی پنهان کنیم؟
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها، پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانهی جهان، شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانهی عشق را، از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
چون کورهٔ آهنگران، در آتش دل میدمیم
کاهن دلان را زین نفس، مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم، وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پا بر جای را، چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم، تا این کنیم و آن کنیم؟
نی نی، چو چوگانیم ما، در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را، در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایهٔ دیوانگیست
این عقل باشد کاتشی در پنبهیی پنهان کنیم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذرهام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همیگوید مرا، کین نافه چون دزدیدهیی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقشهای این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بیرنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بیسو میروی، در کوی بیکو میروی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
خورشید او را ذرهام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همیگوید مرا، کین نافه چون دزدیدهیی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقشهای این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بیرنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بیسو میروی، در کوی بیکو میروی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
هین، خیره خیره مینگر، اندر رخ صفراییام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحاییام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزاییام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه میکاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم، زیرا که من آن جاییام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بیخویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیداییام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ میخاییام
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین، میکوبی و میساییام
برف آب را بگذار هین، فقاعهای خاص بین
میجوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغاییام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بیپر میپرم، زیرا چو جان بالاییام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیام بیپا و سر، در پنجهٔ آن ناییام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلواییام
ای بینوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهی جان، که من از قافم و عنقاییام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطیام، عشقش شکر، هست از شکر گویاییام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحاییام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزاییام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه میکاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم، زیرا که من آن جاییام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بیخویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیداییام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ میخاییام
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین، میکوبی و میساییام
برف آب را بگذار هین، فقاعهای خاص بین
میجوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغاییام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بیپر میپرم، زیرا چو جان بالاییام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیام بیپا و سر، در پنجهٔ آن ناییام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلواییام
ای بینوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهی جان، که من از قافم و عنقاییام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطیام، عشقش شکر، هست از شکر گویاییام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
میل هواش میکنم، طال بقاش میزنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش میزنم
از دل و جان سکستهام، بر سر ره نشستهام
قافلهٔ خیال را، بهر لقاش میزنم
غیر طواشی غمش، یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند، بر سر و پاش میزنم
این دل همچو چنگ را، مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام، همچو سه تاش میزنم
دل که خرید جوهری، از تک حوض کوثری
خفت و بها نمیدهد، بهر بهاش میزنم
شب چو به خواب میرود، گوش کشانش میکشم
چون به سحر دعا کند، وقت دعاش میزنم
لذت تازیانهام، کی برسد به لاشهاش؟
چون که گمان برد که من بهر فناش میزنم
گر قمر و فلک بود، ور خرد و ملک بود
چون که حجاب دل شود، زود قفاش میزنم
گفتم شیشهٔ مرا، بر سر سنگ میزنی
گفت چو لاف عشق زد، تیغ بلاش میزنم
هر رگ این رباب را، نالهٔ نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل، که کجاش میزنم
در دل هر فغان او، چاشنییی سرشتهام
تا نبری گمان که من، سهو و خطاش میزنم
خشم شهان گه عطا، خنجر و گرز میزند
من به سخاش میکشم، من به عطاش میزنم
سخت لطیف میزنم، دیده بدان نمیرسد
دل که هوای ما کند، همچو هواش میزنم
خامش باش زین حنین، پردهٔ راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش میزنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش میزنم
از دل و جان سکستهام، بر سر ره نشستهام
قافلهٔ خیال را، بهر لقاش میزنم
غیر طواشی غمش، یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند، بر سر و پاش میزنم
این دل همچو چنگ را، مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام، همچو سه تاش میزنم
دل که خرید جوهری، از تک حوض کوثری
خفت و بها نمیدهد، بهر بهاش میزنم
شب چو به خواب میرود، گوش کشانش میکشم
چون به سحر دعا کند، وقت دعاش میزنم
لذت تازیانهام، کی برسد به لاشهاش؟
چون که گمان برد که من بهر فناش میزنم
گر قمر و فلک بود، ور خرد و ملک بود
چون که حجاب دل شود، زود قفاش میزنم
گفتم شیشهٔ مرا، بر سر سنگ میزنی
گفت چو لاف عشق زد، تیغ بلاش میزنم
هر رگ این رباب را، نالهٔ نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل، که کجاش میزنم
در دل هر فغان او، چاشنییی سرشتهام
تا نبری گمان که من، سهو و خطاش میزنم
خشم شهان گه عطا، خنجر و گرز میزند
من به سخاش میکشم، من به عطاش میزنم
سخت لطیف میزنم، دیده بدان نمیرسد
دل که هوای ما کند، همچو هواش میزنم
خامش باش زین حنین، پردهٔ راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش میزنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی؟ نمیدانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه میخواهی، نمیدانم
درین درگاه بیچونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمیدانم
زهی دریای بیساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمیدانم
هزاران جان یعقوبی، همیسوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟ نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمیهایی، دمی آهی، نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه میخواهی، نمیدانم
درین درگاه بیچونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمیدانم
زهی دریای بیساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمیدانم
هزاران جان یعقوبی، همیسوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟ نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمیهایی، دمی آهی، نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
صبح است و صبوح است، برین بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم، وز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایهٔ این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطهٔ روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ورزان که دگرگونه نمایی، دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذرهٔ پنهان
درتاب درین روزن، تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید، دو صد در بگشایید
گفتند که این هست، ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقهٔ غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت، خوش خبر آییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم، وز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایهٔ این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطهٔ روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ورزان که دگرگونه نمایی، دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذرهٔ پنهان
درتاب درین روزن، تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید، دو صد در بگشایید
گفتند که این هست، ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقهٔ غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت، خوش خبر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
افتادم، افتادم، در آبی افتادم
گر آبی خوردم من، دلشادم، دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری، مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم، گر سوسن، آزادم، آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش، در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، میجوید، میگوید
زارشادش، زارشادش، استادم، استادم
گر آبی خوردم من، دلشادم، دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری، مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم، گر سوسن، آزادم، آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش، در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، میجوید، میگوید
زارشادش، زارشادش، استادم، استادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
بیا ای آن که بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانیها نگر کز عشق دارم
بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانیها نگر کز عشق دارم
بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بیوفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من بیزبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم؟
فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمهات گلهای رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفیست بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بیوفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من بیزبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم؟
فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمهات گلهای رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفیست بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم
چو خاک پای عشقم تو یقین دان
کزین گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم
ازین آتش چو دودم من سراسر
که تا چون دود ازین روزن برآیم
منم طفلی که عشقم اوستاد است
بنگذارد که من کودن برآیم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
هلا تن زن چو بوبکر ربابی
که تا من جان شوم وز تن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم
چو خاک پای عشقم تو یقین دان
کزین گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم
ازین آتش چو دودم من سراسر
که تا چون دود ازین روزن برآیم
منم طفلی که عشقم اوستاد است
بنگذارد که من کودن برآیم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
هلا تن زن چو بوبکر ربابی
که تا من جان شوم وز تن برآیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
بیا کامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه خمار گردیم
مگو با ما که ما دیوانگانیم
بر آتشهای بیزنهار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم؟
چرا چون موش در انبار گردیم؟
در آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله عطار گردیم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
بیا کامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه خمار گردیم
مگو با ما که ما دیوانگانیم
بر آتشهای بیزنهار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم؟
چرا چون موش در انبار گردیم؟
در آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله عطار گردیم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره بردهاند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
ازان مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمهاش چشمیست روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره بردهاند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
ازان مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمهاش چشمیست روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقتهاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشستهایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گلهای شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نهایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقتهاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشستهایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گلهای شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نهایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سرمست گفته باشد من ازین خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دوهزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع ازو گشاید؟
چه شکار گیرم آنجا که شکار آن شکارم؟
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندرین غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی وابدیست این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو زبگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
سرمست گفته باشد من ازین خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دوهزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع ازو گشاید؟
چه شکار گیرم آنجا که شکار آن شکارم؟
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندرین غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی وابدیست این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو زبگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتریوار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمنزار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگهداشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر میشود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
میکشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتریوار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمنزار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگهداشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر میشود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
میکشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم