عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
کس ندیدست سرو در رفتار
نشنیدیم ماه در گفتار
هیچکس رنگ و بو نشان ندهد
همچو زلف تو مشک در تاتار
گرچه بوی بهار خوش باشد
نیست هرگز چو بوی صحبت یار
تو به خوابی و فارغ از حالم
چشم جانم چو بخت تو بیدار
ای عزیز دلم بگو ز چه روی
گشتی از عاشقان چنین بیزار
از وصالت گلی نمی چینم
تا به کی داریم به خار فگار
آنچنان از زمانه در رنجم
که خوشا پار و مرحبا پیرار
هیچ دانی دلم چه می خواهد
در چنین موسمی به فصل بهار
لب کشت و کنار جو دو سه روز
در چمن دست ما و دست نگار
بانگ رود و سرود و نغمه چنگ
ناله بلبلان خوش گفتار
همه کس را درین جهان باشد
آرزوی دل این چنین بسیار
نشنیدیم ماه در گفتار
هیچکس رنگ و بو نشان ندهد
همچو زلف تو مشک در تاتار
گرچه بوی بهار خوش باشد
نیست هرگز چو بوی صحبت یار
تو به خوابی و فارغ از حالم
چشم جانم چو بخت تو بیدار
ای عزیز دلم بگو ز چه روی
گشتی از عاشقان چنین بیزار
از وصالت گلی نمی چینم
تا به کی داریم به خار فگار
آنچنان از زمانه در رنجم
که خوشا پار و مرحبا پیرار
هیچ دانی دلم چه می خواهد
در چنین موسمی به فصل بهار
لب کشت و کنار جو دو سه روز
در چمن دست ما و دست نگار
بانگ رود و سرود و نغمه چنگ
ناله بلبلان خوش گفتار
همه کس را درین جهان باشد
آرزوی دل این چنین بسیار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
گر آید نسیمی ز سوی نگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
فراقت بر دلم بار آورد بار
گل بختم همه خار آورد خار
چو زلف سرکشش شوریده حالم
چرا پیوند ما را بشکند یار
مرا بر دل بسی بُد بار ایام
منه بر دل مرا هجران به سر بار
بگو کز گلشن وصلت نگارا
نصیب من چرا باشد همه خار
مکن زین بیش بر من جور و خواری
برو شرمی بدار آخر ز دادار
وفا و مردمی در پای بردی
نگه دار عهد ما باری به یاد آر
دلم بردی و بشکستی چو زلفت
چو دل بردی ز ما نیکش نگه دار
ز دست روز هجرانت دلم را
مدارش همچو زلف خود نگونسار
به بازار غم عشقت گذشتم
شدم از جان و دل او را خریدار
جهان را رونقی چندان نباشد
از این بهتر بدارش ای جهاندار
گل بختم همه خار آورد خار
چو زلف سرکشش شوریده حالم
چرا پیوند ما را بشکند یار
مرا بر دل بسی بُد بار ایام
منه بر دل مرا هجران به سر بار
بگو کز گلشن وصلت نگارا
نصیب من چرا باشد همه خار
مکن زین بیش بر من جور و خواری
برو شرمی بدار آخر ز دادار
وفا و مردمی در پای بردی
نگه دار عهد ما باری به یاد آر
دلم بردی و بشکستی چو زلفت
چو دل بردی ز ما نیکش نگه دار
ز دست روز هجرانت دلم را
مدارش همچو زلف خود نگونسار
به بازار غم عشقت گذشتم
شدم از جان و دل او را خریدار
جهان را رونقی چندان نباشد
از این بهتر بدارش ای جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
ای دوست ما به دست تو دادیم اختیار
ما را نزار و زار خدا را روا مدار
گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن
زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار
ای مدّعی تو را چه فتادست با منت
شرمی بدار از حق و ما را به ما گذار
گر زآنکه لطف دوست بود دستگیر من
فارغ من از بهشتم و با درد و غم چه کار
تو چون گلی شکفته به بستان به صبحدم
ما در فراق روی تو چون بلبلیم زار
تا کی به درد [هجر] تو باشیم مبتلا
ما را بدار یا نه که دست از جهان بدار
چندان قتیل عشق تو هستند در جهان
مانند ما بسی که نیایند در شمار
ما را نزار و زار خدا را روا مدار
گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن
زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار
ای مدّعی تو را چه فتادست با منت
شرمی بدار از حق و ما را به ما گذار
گر زآنکه لطف دوست بود دستگیر من
فارغ من از بهشتم و با درد و غم چه کار
تو چون گلی شکفته به بستان به صبحدم
ما در فراق روی تو چون بلبلیم زار
تا کی به درد [هجر] تو باشیم مبتلا
ما را بدار یا نه که دست از جهان بدار
چندان قتیل عشق تو هستند در جهان
مانند ما بسی که نیایند در شمار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
نهاد ملک دلم بر غم رخ تو مدار
چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار
چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم
بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار
صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی
که در فراق تو تا کی کشد دل من بار
تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر
منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار
به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت
مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار
چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا
مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار
چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق
غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار
خداست مطّلع حال من که در شب و روز
دعای دولتت از جان همی کنم تکرار
مراد من بده ای دوست ورنه می دانم
جزای این بدهد ایزدت به روز شمار
شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست
مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار
به جان تو که من خسته در فراق رخت
شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار
چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار
چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم
بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار
صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی
که در فراق تو تا کی کشد دل من بار
تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر
منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار
به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت
مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار
چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا
مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار
چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق
غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار
خداست مطّلع حال من که در شب و روز
دعای دولتت از جان همی کنم تکرار
مراد من بده ای دوست ورنه می دانم
جزای این بدهد ایزدت به روز شمار
شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست
مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار
به جان تو که من خسته در فراق رخت
شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
مرا چون خاک راهت خوار مگذار
تویی یارم مرا بی یار مگذار
اگر یاری تو با من کار ما را
به کام خاطر اغیار مگذار
دلم دزدید زلف دلفریبت
نگهدارش بدان طرّار مگذار
اگر زلفت به روی تو برآشفت
ز لعلش کن دوا بیمار مگذار
چه سرمستست چشم دلفریبت
دلم دردست آن خونخوار مگذار
دلم مجروح شد از جور ایام
دل ما را چنین افگار مگذار
دو زلف دلفریبت را ز خوبی
به روی خویشتن بسیار مگذار
عزیزی دیده ام ای دیده ی من
ز لطفت این چنینم خوار مگذار
گل وصل تو ای سلطان خوبان
ازین پس تو به دست خار مگذار
تویی یارم مرا بی یار مگذار
اگر یاری تو با من کار ما را
به کام خاطر اغیار مگذار
دلم دزدید زلف دلفریبت
نگهدارش بدان طرّار مگذار
اگر زلفت به روی تو برآشفت
ز لعلش کن دوا بیمار مگذار
چه سرمستست چشم دلفریبت
دلم دردست آن خونخوار مگذار
دلم مجروح شد از جور ایام
دل ما را چنین افگار مگذار
دو زلف دلفریبت را ز خوبی
به روی خویشتن بسیار مگذار
عزیزی دیده ام ای دیده ی من
ز لطفت این چنینم خوار مگذار
گل وصل تو ای سلطان خوبان
ازین پس تو به دست خار مگذار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
عاشق گل کی خورد غم از سلحداران خار
خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار
از چه رو آخر برآشفتست با ما زلف تو
از سر شوریدگی جانا بسان روزگار
خاک راه او شدم دادم به دست باد هجر
آتشی در جان ما زد زان دو لعل آبدار
یا بکش تنگم به بر چون تنگ شکّر دلبرا
یا بکش در پای هجر دوست جور از ما بدار
دست وصل از ما مدار و مفکنم در پای جور
چون جهان را هست جانا بر وجود تو مدار
خلق گویندم برو ترک غم عشقش بگو
ای مسلمانان به عشق او ندارم اختیار
گل به دامان می برند از بوستان دوستان
می نمی یارم شد آنجا از جفای نوک خار
چند خون من بریزی زان دو چشم نیمه مست
چند تاب من دهی همچون دو زلف تابدار
ای دل محزون مخور زین بیش غم در کار عشق
زآنکه چندانی نمی باشد جهان را اعتبار
خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار
از چه رو آخر برآشفتست با ما زلف تو
از سر شوریدگی جانا بسان روزگار
خاک راه او شدم دادم به دست باد هجر
آتشی در جان ما زد زان دو لعل آبدار
یا بکش تنگم به بر چون تنگ شکّر دلبرا
یا بکش در پای هجر دوست جور از ما بدار
دست وصل از ما مدار و مفکنم در پای جور
چون جهان را هست جانا بر وجود تو مدار
خلق گویندم برو ترک غم عشقش بگو
ای مسلمانان به عشق او ندارم اختیار
گل به دامان می برند از بوستان دوستان
می نمی یارم شد آنجا از جفای نوک خار
چند خون من بریزی زان دو چشم نیمه مست
چند تاب من دهی همچون دو زلف تابدار
ای دل محزون مخور زین بیش غم در کار عشق
زآنکه چندانی نمی باشد جهان را اعتبار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
دل به جان آمد ز دست جور یار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار
از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد
بامن دلخسته آن زیبا نگار
همچو زلف آشفته گشتم در غمش
ای مسلمانان به سان روزگار
یاد من گویی برفت از یاد او
بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار
هر که عشق روی گل دارد بگو
تا بپوشد از سلحداران خار
تشنگان را بر دهان جان چکان
قطره ای زان هر دو لعل آبدار
پای دارم در جهان چون بندگان
تاجدارا دستم از دامن مدار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار
از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد
بامن دلخسته آن زیبا نگار
همچو زلف آشفته گشتم در غمش
ای مسلمانان به سان روزگار
یاد من گویی برفت از یاد او
بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار
هر که عشق روی گل دارد بگو
تا بپوشد از سلحداران خار
تشنگان را بر دهان جان چکان
قطره ای زان هر دو لعل آبدار
پای دارم در جهان چون بندگان
تاجدارا دستم از دامن مدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
بس که کردم در فراق روی جانان انتظار
کرد ما را در جدایی زار و حیران انتظار
انتظارم مونسی شد گوئیا در روز و شب
بس که کردم در غم آن سست پیمان انتظار
روزگاری تا دل من درد دوری می کشد
بر عناء صبر و بر امّید درمان انتظار
هر زمان گویم که ای دل ترک عشق او بگو
در وفای بی وفایی چند بتوان انتظار
باز گویم بر امید دولت روز وصال
عاشاقن را خوش بود بر بوی جانان انتظار
دل قوی دار و مترس از هجر او مردانه باش
عیب نبود گر کشند از بهر خوبان انتظار
در فراق روی او جان از جهان بیزار شد
بیش ازین طاقت نمی آرد دل و جان انتظار
کرد ما را در جدایی زار و حیران انتظار
انتظارم مونسی شد گوئیا در روز و شب
بس که کردم در غم آن سست پیمان انتظار
روزگاری تا دل من درد دوری می کشد
بر عناء صبر و بر امّید درمان انتظار
هر زمان گویم که ای دل ترک عشق او بگو
در وفای بی وفایی چند بتوان انتظار
باز گویم بر امید دولت روز وصال
عاشاقن را خوش بود بر بوی جانان انتظار
دل قوی دار و مترس از هجر او مردانه باش
عیب نبود گر کشند از بهر خوبان انتظار
در فراق روی او جان از جهان بیزار شد
بیش ازین طاقت نمی آرد دل و جان انتظار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
ای ز شمشاد قد تو سرو بستان شرمسار
وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار
ای ز شرم عارض تو روی گل غرق عرق
وی ز نور طلعتت مهر درخشان شرمسار
ای ز دُرج آبدارت لؤلؤ لالا خجل
وز لب جانبخش تو لعل بدخشان شرمسار
فکر من زلف تو را روزی به شب تشبیه کرد
مانده ام روز و شب از فکر پریشان شرمسار
بی وفایی کرد جانان با ما بیچاره لیک
من ز بخت خویش گشتم نزد جانان شرمسار
سایه ام بر سر فکن یک دم هما آسا ز لطف
تا شوند از غایت لطفت رقیبان شرمسار
من به جستجوی آن چاه زنخدان در جهان
چون سکندر گشته ام از آب حیوان شرمسار
وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار
ای ز شرم عارض تو روی گل غرق عرق
وی ز نور طلعتت مهر درخشان شرمسار
ای ز دُرج آبدارت لؤلؤ لالا خجل
وز لب جانبخش تو لعل بدخشان شرمسار
فکر من زلف تو را روزی به شب تشبیه کرد
مانده ام روز و شب از فکر پریشان شرمسار
بی وفایی کرد جانان با ما بیچاره لیک
من ز بخت خویش گشتم نزد جانان شرمسار
سایه ام بر سر فکن یک دم هما آسا ز لطف
تا شوند از غایت لطفت رقیبان شرمسار
من به جستجوی آن چاه زنخدان در جهان
چون سکندر گشته ام از آب حیوان شرمسار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
ای دل مجروح مهجور پریشان روزگار
همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار
کار تو بالا گرفت و کار ما از دست رفت
در فراق روی او اینست ما را کار و بار
او ز حال زار ما گرچه فراغت باشدش
دیده ی بختم نهاده روز و شب در انتظار
گفت صبری پیش گیر و بیش ازین انده مخور
زانکه نوش از نیش باشد دایماً و گل ز خار
ما چو خاک راه تو خواریم و تو چون سرو ناز
عیب کی باشد اگر روزی کنی بر ما گذار
نرگس سرمست در بستان فکنده سر به پیش
تا که چشم دلفریبت کی کند دفع خمار
بنده گر بسیار داری در جهان عیبت که کرد
لیکن از مهر و وفاداری یکی را گوش دار
همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار
کار تو بالا گرفت و کار ما از دست رفت
در فراق روی او اینست ما را کار و بار
او ز حال زار ما گرچه فراغت باشدش
دیده ی بختم نهاده روز و شب در انتظار
گفت صبری پیش گیر و بیش ازین انده مخور
زانکه نوش از نیش باشد دایماً و گل ز خار
ما چو خاک راه تو خواریم و تو چون سرو ناز
عیب کی باشد اگر روزی کنی بر ما گذار
نرگس سرمست در بستان فکنده سر به پیش
تا که چشم دلفریبت کی کند دفع خمار
بنده گر بسیار داری در جهان عیبت که کرد
لیکن از مهر و وفاداری یکی را گوش دار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
به جان آمد دلم از جور دلدار
غمم افزون شد از اندوه غمخوار
مرا گویی که غمخواری نداری
من از غمخوار گشتم این چنین خوار
چه می پرسی که از عشقش چه داری
دل و جانی ز درد و غصّه افگار
به کنج محنتی با درد هجران
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
نه با درد فراق امید درمان
نه از بیم رقیب امکان گفتار
قرینم ناله و افغان چو بلبل
که وقت گل جدا ماند ز گلزار
بلی هرکس که خواهد صحبت گل
بناچارش بباید ساخت با خار
سگان را بر درت بارست و ما را
نباشد بار از آن دارم به دل بار
تو را از من فراغت حاصل و من
به دوری از تو خرسندم به ناچار
نگارا مرغ دل در دام زلفت
مقید گشت در بندش نگهدار
تو آزادی و از شوقت جهانی
به دست محنت هجران گرفتار
غمم افزون شد از اندوه غمخوار
مرا گویی که غمخواری نداری
من از غمخوار گشتم این چنین خوار
چه می پرسی که از عشقش چه داری
دل و جانی ز درد و غصّه افگار
به کنج محنتی با درد هجران
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
نه با درد فراق امید درمان
نه از بیم رقیب امکان گفتار
قرینم ناله و افغان چو بلبل
که وقت گل جدا ماند ز گلزار
بلی هرکس که خواهد صحبت گل
بناچارش بباید ساخت با خار
سگان را بر درت بارست و ما را
نباشد بار از آن دارم به دل بار
تو را از من فراغت حاصل و من
به دوری از تو خرسندم به ناچار
نگارا مرغ دل در دام زلفت
مقید گشت در بندش نگهدار
تو آزادی و از شوقت جهانی
به دست محنت هجران گرفتار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار
طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار
دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای
گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار
دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد
از سر نامردمی کرد به جان زینهار
گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من
با غم عشق رخت هست مرا افتخار
گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست
زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار
سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد
چون بستد دل ز من داد به دست چنار
تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست
بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار
دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد
کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار
هست به سوی جهان همّت صاحبدلان
زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار
طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار
دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای
گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار
دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد
از سر نامردمی کرد به جان زینهار
گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من
با غم عشق رخت هست مرا افتخار
گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست
زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار
سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد
چون بستد دل ز من داد به دست چنار
تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست
بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار
دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد
کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار
هست به سوی جهان همّت صاحبدلان
زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
صبا برو ز بر من به سوی آن دلدار
بپرسش از من مسکین خسته دل بسیار
مپیچ در سر زلفین عنبرآسایش
نسیم آن ز سر زلف خود به باد بیار
بگو که بر من آشفته حال رحمت کن
که شد به تیغ فراق تو خاطرم افگار
ز خورد و خواب برآمد دلم به هجرانت
ترحّمی بکن آخر به دیده ی خونبار
مکن که عادت تو نیست مردم آزاری
تو نور دیده ی مایی نخواهمت آزار
تو فارغی ز من خسته ی پریشان حال
که خوش به خواب صبوحی و من ز غم بیدار
چرا به حال جهان التفات می نکنی
به حرمت هر دو جهان را به لطف دوست بدار
تو حال زار دل ما مگر نمی دانی
که شد دلم به فراق تو از جهان بیزار
بپرسش از من مسکین خسته دل بسیار
مپیچ در سر زلفین عنبرآسایش
نسیم آن ز سر زلف خود به باد بیار
بگو که بر من آشفته حال رحمت کن
که شد به تیغ فراق تو خاطرم افگار
ز خورد و خواب برآمد دلم به هجرانت
ترحّمی بکن آخر به دیده ی خونبار
مکن که عادت تو نیست مردم آزاری
تو نور دیده ی مایی نخواهمت آزار
تو فارغی ز من خسته ی پریشان حال
که خوش به خواب صبوحی و من ز غم بیدار
چرا به حال جهان التفات می نکنی
به حرمت هر دو جهان را به لطف دوست بدار
تو حال زار دل ما مگر نمی دانی
که شد دلم به فراق تو از جهان بیزار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای صبحدم نسیم سر زلف تو بیار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
تو تا کی همچو سرو از ما کشی سر
نیاری جز جفا از بهر ما بر
نمی گویم که تا چندم گذاری
من بیچاره را چون حلقه بر در
منم بر بستر هجران فتاده
تو در عیش و طرب با یار دیگر
به تاریکی زلفت درفتادم
به بویش گر توانم گشت رهبر
مگر خورشید رویت را ببینم
اگرچه نیستم جانات در خور
من بیچاره هستم در فراقت
ز چشم و دل میان آب و آذر
اگرچه نیستت با ما عنایت
ز جان گوید جهان کز عمر برخور
نیاری جز جفا از بهر ما بر
نمی گویم که تا چندم گذاری
من بیچاره را چون حلقه بر در
منم بر بستر هجران فتاده
تو در عیش و طرب با یار دیگر
به تاریکی زلفت درفتادم
به بویش گر توانم گشت رهبر
مگر خورشید رویت را ببینم
اگرچه نیستم جانات در خور
من بیچاره هستم در فراقت
ز چشم و دل میان آب و آذر
اگرچه نیستت با ما عنایت
ز جان گوید جهان کز عمر برخور