عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ما را بجز خیال تو کس نیست هم نفس
بی تو نمی توان که برآریم یک نفس
در بحر غم فتاده منم در فراق تو
ای نور هر دو دیده به فریاد ما برس
دلبر به خواب صبحدم و نیستش خبر
کز چشمه دو چشم جهان می رود ارس
خوش خفته در کجاوه ی نازی چه غم خوری
زآنکس که ناله ها زند از شوق چون جرس
تیغ فراق بازوی صبرم شکست و ما
از دوست صبر چون بتوانیم زین سپس
بلبل صفت مقید بند و بلا شدیم
روزی .... که تا بشکنم قفس
عشق تو شاهباز و من خسته دل ضعیف
با باز عشق روی تو بازی کند مگس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ای مرا خیل خیالت هم نفس
جز خیالت خود نمی خواهیم کس
از خیالم تن خیالی گشته است
از وصالم یک شبی فریادرس
یاد ما نگذشت یک شب در دلت
عیب نبود هیچ دریا را ز خس
گر تو را صبرست از ما سالها
در جهان ما خود تو را داریم بس
در هوای آن رخ گلبرگ تو
بلبلی بودم گرفتار قفس
بلبلی مستم به بوی و رنگ تو
من شکستم این قفس را زین هوس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
اگر به خلق نماید رخ جهان آراش
هزار جان گرامی کنند اندر پاش
به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای
که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش
ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو
بریخت خون دل من به غمزه جمّاش
که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین
که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش
چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم
چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش
چو قد دوست نروید به بوستان سروی
چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش
به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم
از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش
بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می
که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش
به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چون صبا آورد از زلفش نسیمی روح بخش
ای دل بیچاره جان را بر نسیم او ببخش
قسمتی کردند روز وصل جانان را ولی
محنت هجران او گفتا تو را اینست بخش
از کجا آورده ای این بوی روح افزا بگو
زآنکه من بر بوی زلفش می کنم هر لحظه غش
گو به کوی عاشقان خود قدم درنه ببین
تا به خاک پای تو چون می زند از دیده رش
گر قبولش اوفتد جانم بر او شادی کنم
زین محقّرتر نشاید کرد او را پیش کش
از وصالم چون کشیدی توتیایی در بصر
زان رخ جان پرورت در دیده ام بستست نقش
چون که قدر روز وصل آن صنم نشناختی
ای دل غمدیده اکنون محنت هجران بکش
شربتی تلخست گویا شربتش ای دل از آن
در مذاقت گر خوش آید جرعه ای زان می بچش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
دل ربود از من و در دست بلا افکندش
در غم هجر خدا را که چنین مپسندش
نه ز قیدش برهاند نه مرادش بدهد
حیف باشد دل بیچاره چنین در بندش
زان فروشد دل بیچاره به کوی غم دوست
که نباشد به جهان هیچکسی مانندش
گویم ای دل بنشین گرد بلا بیش مگرد
دل دیوانه ی ما سود ندارد پندش
نام و ننگ و تن و جان در سر کارش کردم
گشت بدنام ملامت بکنم تا چندش
ترک عشقت نکند این دل سرگشته مگر
مهر رویت ز ازل در دل و جان آکندش
دل همی خواست که سیری بکند گرد جهان
لیک زنجیر سر زلف تو شد پابندش
از دو عالم بجز از نام تو یادش نبود
بار دیگر ز غمت گر به جهان آرندش
خبرت هست نگارا که جهان از غم تو
آتشی از رخ تو در دل و جان افکندش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
نگار مهوش ما را که نیست مانندش
چه بودی ار برسیدی به عهد پیوندش
هوای خاطر ما چون هوای کویش کرد
ز جان شد او به کمند دو زلف پابندش
به ریش سینه ز دلدار مرهمی جستم
نداد مرهم و بر سر نمک پراکندش
چو دیده دید دو رخساره ی جهان آراش
به یک نظر دل مسکین بر آتش افکندش
تفاوتی نکند با همه بلا دل من
اگر کنی تو شبی از وصال خرسندش
بهقید زلف تو افتاد باز مرغ دلم
کجا خلاص توان دادن از چنان بندش
دلی که از بر ما رفت و گشت شیدایی
بگو که سود ندارد نصیحت و پندش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک
توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش
غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان
همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش
ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار
بو که از عین عنایت به من افتد نظرش
خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار
لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش
آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب
که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش
ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم
هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش
گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا
دیده و دل بنهادیم به جای سپرش
ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا
جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
دلم بر آتشست از لعل نوشش
بدان تا که بیابم پای بوسش
ز من بربود صبر و هوش و آرام
مسلمانان به چشم می فروشش
بخورد او خون جانم را به غمزه
که همچون شیر مادر باد نوشش
قسم دارم بر آن چشمان مخمور
بر آن لعل لبان باده نوشش
بر آن روی چو ماه و زلف شبرنگ
بدان بالا و برز حلّه پوشش
که خواب و خور ندارم در غم او
جهان را بر فلک برشد خروشش
چه باشد ای صبا کز روی یاری
رسانی حال زار ما به گوشش
بگو مشکن دلم را ای دلارام
به یکباره ببردی صبر و هوشش
تو را گر یوسف مصری به دستت
به قلبی گر خریدت می فروشش
نه قلبی کاو بود بر دل ورا نام
به گوش دل چنین گوید سروشش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
که دید شکل هلالی چو ابروی طاقش
که دید آن رخ زیبا که نیست مشتاقش
کدام نرگس شهلا به چشم او ماند
بنفشه نیز نباشد به بوی اخلاقش
کسی که افعی زلف تو بر دلش زد نیش
مگر ز لعل تو باشد نصیب تریاقش
ببین چه می کند آن ترک شوخ شورانگیز
که نیست چون دل او سنگ دل در آفاقش
ولی چون در غم عشقت گناه نیست مرا
چراست با من مسکین مدام شلتاقش
صحیفه ی غم عشقش از آن جهانگیرست
که برد باد بهاری به لطف اوراقش
چو دید دیده ی مهجور جان جمال گلی
گرفت در دل ما آتشی ز اشواقش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
نگار چابک مه روی مهوش
بت سیمین عذار شوخ سرکش
ز زلف تابدار و رنگ رخسار
نهد هر لحظه نعل من در آتش
چو زلف سرکشت جانا ازین بیش
مکن حال دل ما را مشوّش
خوشش بادا نسیم صبحگاهی
که کرد از بوی زلفت وقت ما خوش
به تیغم گر زند زان دست و بازو
شوم قربان نمی گویم به ترکش
اگر باد آورد بویی ز کویش
به بوی خاک کویش می کنم غش
به یاد آنکه اندر برکشی یار
جهان حالی بلای هجر می کش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
در باغ خرامید شبی آن بت مهوش
با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش
با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین
با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش
گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم
روزیش همین است ز تو جان بلاکش
گفتا که صبوری ز رخم کن دوسه روزی
گفتم که صبوری نتوان کرد بر آتش
خون دل ما می رود ای دوست به راهت
دامن تو ز خون من دلسوخته برکش
شب خوش چه کنی ای بت مه روی خدا را
بازآ که نبودست مرا با تو شبی خوش
در کیش مرا نیست که قربان شوم او را
با آنکه زند تیر جفاهاش ز ترکش
با آنکه جفا می کند او با دل تنگم
دانم نکند این دل بیچاره به ترکش
گویند چه خواهی به جهان ای دل محزون
خواهم شبکی وصل بتی مه رخ مهوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
آه ازین شب که نیست پایانش
وای دردی که نیست درمانش
چون به دستم نمی فتد چکنم
شبکی شمعی از شبستانش
در دماغ دلم نمی آید
نکهتی گل دمی ز بستانش
می زنم همچو بلبل سرمست
ناله ی شوق در گلستانش
آن سهی سرو بین که برپا خاست
که به جان آمدم ز دستانش
غمزه شوخ او دلم بربود
حذر اولی ز چشم فتّانش
عید رویش چو رو نمود به خلق
ای بسا جان که گشت قربانش
گل بود در جهان ولی چون من
نبود یک هزار دستانش
از کمان خانه ی دو ابرو زد
ناوکی بر دلم ز مژگانش
تا به سوفار در دلم بنشست
در جگر ماند نوک پیکانش
از غم دل جهان خراب شود
گر نه لطفی کند جهانبانش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
مراست درد فراقی که نیست درمانش
شبیست شدّت هجران که نیست پایانش
مرا سریست و فدای تو کرده ام چه کنم
که از بلای فراق تو نیست سامانش
عظیم دور فتادست کعبه ی مقصود
که نیست در همه عالم حد بیابانش
ببین که مشکل ما حل نمی شود باری
از آن سبب شب هجران ما شد آسانش
دلم ز دست غم و درد تو به جان آمد
بگو که با که بگوییم درد پنهانش
طبیب درد دلم را دوا نمی سازد
چرا که نیست امیدی چنان بدین جانش
اگر به جان رسدت دست ای جهان زنهار
مکن دریغ و به جانان خود برافشانش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش
راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش
خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش
روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش
زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او
نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش
دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر
گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش
آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان
ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش
گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا
ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
ز مهرویان بود گویا وفا خوش
که نبود از نکورویان جفا خوش
نسیم زلف یارم بود گویی
که من بویی شنیدم از صبا خوش
طبیب دردمندانی و دانی
که بر دردم بود از تو دوا خوش
غباری کز سر کوی تو خیزد
به چشم ما بود چون توتیا خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی در پیش ما خوش
چه خوش باشد به روز وصل جانا
زمانی گر برآید یار ما خوش
ز دست روز هجرانت بگردد
ز آب دیده ی ما آسیا خوش
به خاک ره نشینم بر امیدت
سهی سرو منی از در، درآ خوش
جهان از ظلمت هجران بفرسود
مه ده دچار من امشب برآ خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
در فراقت من نکردم خواب خوش
بی لبت هرگز نخوردم آب خوش
غرقه گشتم در غمت دستم بگیر
بحر غم را کی بود پایاب خوش
در فراقت جان شیرین می دهم
بنده بیچاره را دریاب خوش
روی خوبت کعبه صاحب دلان
زآنکه باشد ابرویت محراب خوش
تابکی در تاب باشی ای نگار
گرچه باشد در دو زلفت تاب خوش
جز رخ عاشق فریبت دلبرا
من ندیدم در جهان مهتاب خوش
کار من عشقست و بار از غم به دل
باشدم در عشق او اسباب خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ای دل ما را به دردت حال خوش
کرده ای کار مرا پامال خوش
حال من زارست در هجران تو
کی تو پرسیدی مرا احوال خوش
وعده ی وصلم دهی امّا چه سود
می کنی در وعده ام اهمال خوش
چون الف بودم قدی در وصل تو
کرده ای پشت دلم چون دال خوش
نعره های شوق بر گل می زنم
بلبل بستان نباشد لال خوش
عاقلان در بند نام و ننگ خویش
فارغ از هر دو جهان ابدال خوش
گرچه احوال جهان آشفته گشت
بو که از لطفم بود آمال خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا تا در برت گیرم چو جان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چو خندد صبحدم گل در چمن خوش
نماید چون رخت در چشم من خوش
به بستان تا قد رعنات دیدم
به چشمم برنیامد نارون خوش
نگارا تا برفتی از بر من
دمم بر می نیاید از بدن خوش
تن چون گل به پیراهن مپوشان
که بر گل می نیاید پیرهن خوش
رخت همچون گلست و یاسمن تن
که باشد سرخ گل با یاسمن خوش
به لعل تو نظر کردست یاقوت
از آن رو برنیاید از عدن خوش
به حشرم ار بود امّید دیدار
بخفتم من به بویت در کفن خوش
جهانم بر دو دیده تار و تنگست
فراقت چون کنم بر خویشتن خوش
به پیش ما خرام ای جان که باشد
قد سرو سهی اندر چمن خوش