عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۲
هزار جان مقدس، فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
ببرد او به سلامت، میان چندین باد
به ظلمت لحد خود، چراغ ایمانی
که برشکافت زره، بر تن چنین کافر
ز دیو تن که ستاند؟ مگر سلیمانی
نگین عشق کاسیر ویاند دیو و پری
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی؟
برای قاعده، نی غم، به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی
خنک کسی که دود پیش و پیش کش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
ببرد او به سلامت، میان چندین باد
به ظلمت لحد خود، چراغ ایمانی
که برشکافت زره، بر تن چنین کافر
ز دیو تن که ستاند؟ مگر سلیمانی
نگین عشق کاسیر ویاند دیو و پری
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی؟
برای قاعده، نی غم، به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی
خنک کسی که دود پیش و پیش کش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴
بگو به جان مسافر ز رنجها چونی؟
ز رنجهای جهان و ز رنج ما چونی؟
تو همچو عیسی و اندیشهها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان، بگو مرا چونی؟
ز دشمنان و ز بیگانگان، زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند، زآشنا چونی؟
ایا کسی که خوشی، با وفا و صحبت خلق
بپرسمت، ز وفاهای بیوفا چونی؟
تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد پریدن، درین هوا چونی؟
اجل حیات تو است ار چه صورتش مرگ است
اگر نه غافلی از وی، گریزپا چونی؟
ز رنجهای جهان و ز رنج ما چونی؟
تو همچو عیسی و اندیشهها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان، بگو مرا چونی؟
ز دشمنان و ز بیگانگان، زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند، زآشنا چونی؟
ایا کسی که خوشی، با وفا و صحبت خلق
بپرسمت، ز وفاهای بیوفا چونی؟
تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد پریدن، درین هوا چونی؟
اجل حیات تو است ار چه صورتش مرگ است
اگر نه غافلی از وی، گریزپا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه، میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم، که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی؟
فسون ناله بخوانم، بر اژدهای غمش
که آتش است دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من؟
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم، میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همیروم، ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
ز دردمیدن عشقش، دلم شکست آورد
که عشق را دم تند است و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش، دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
ز بامداد پگه، میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم، که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی؟
فسون ناله بخوانم، بر اژدهای غمش
که آتش است دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من؟
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم، میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همیروم، ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
ز دردمیدن عشقش، دلم شکست آورد
که عشق را دم تند است و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش، دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب، سعادت مرا رسید شتاب
چنان که کعبه بیاید، به نزد آفاقی
بیا، حیات همه ساقیان، بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم؟ انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری، به مکرمت، طاقی
جهان لهو و لعب، کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ، که زفت سغراقی
به گرد خانهٔ دل، مار غم همیگردد
بکند دیدهٔ ماران، زمرد راقی
برآ، در آینه شو، یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینهام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
ازین گذر کن، کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم، دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آن که دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان، قیصر من است امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست بادهٔ بیابر را، که رزاقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب، سعادت مرا رسید شتاب
چنان که کعبه بیاید، به نزد آفاقی
بیا، حیات همه ساقیان، بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم؟ انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری، به مکرمت، طاقی
جهان لهو و لعب، کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ، که زفت سغراقی
به گرد خانهٔ دل، مار غم همیگردد
بکند دیدهٔ ماران، زمرد راقی
برآ، در آینه شو، یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینهام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
ازین گذر کن، کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم، دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آن که دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان، قیصر من است امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست بادهٔ بیابر را، که رزاقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدهست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا آنچه میندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
شدهست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا آنچه میندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
پدید گشت یکی آهویی درین وادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگامها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همیبادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکلهای عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایهاش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگامها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همیبادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکلهای عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایهاش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
طواف کعبهٔ دل کن، اگر دلی داری
دل است کعبهٔ معنی، تو گل چه پنداری
طواف کعبهٔ صورت، حقت بدان فرمود
که تا به واسطهٔ آن، دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود، گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد، شب تاری
هزار بدرهٔ زر، گر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر، اگر به ما آری
که سیم و زر بر ما لاشی است، بیمقدار
دل است مطلب ما، گر مرا طلب کاری
ز عرش و کرسی و لوح و قلم، فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را، اگر چه خوار بود
که بس عزیز عزیز است دل دران خواری
دل خراب چو منظرگه الٰه بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچارهٔ دو صدپاره
ز حج و عمره به آید، به حضرت باری
کنوز گنج الهی، دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دلها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دلها و کبر بگذاری
چو هم عنان تو گردد عنایت دلها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت، چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا، دوای بیماری
برای یک دل، موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکتهٔ لولاک از لب قاری
وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی؟
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد
اگر به هر سر مویی، دو صد زبان داری
دل است کعبهٔ معنی، تو گل چه پنداری
طواف کعبهٔ صورت، حقت بدان فرمود
که تا به واسطهٔ آن، دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود، گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد، شب تاری
هزار بدرهٔ زر، گر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر، اگر به ما آری
که سیم و زر بر ما لاشی است، بیمقدار
دل است مطلب ما، گر مرا طلب کاری
ز عرش و کرسی و لوح و قلم، فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را، اگر چه خوار بود
که بس عزیز عزیز است دل دران خواری
دل خراب چو منظرگه الٰه بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچارهٔ دو صدپاره
ز حج و عمره به آید، به حضرت باری
کنوز گنج الهی، دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دلها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دلها و کبر بگذاری
چو هم عنان تو گردد عنایت دلها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت، چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا، دوای بیماری
برای یک دل، موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکتهٔ لولاک از لب قاری
وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی؟
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد
اگر به هر سر مویی، دو صد زبان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز صبح گاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید، بر کف دستی
ز نوبهار رخش، این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من ازو، گر بهانهیی هستی
بگفت حیله مکن، هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی
بریخت بر من ازان می، که چرخ پست شدی
اگر ز جرعهٔ آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده درین بحر نور شستستی
نهاده جام چو خورشید، بر کف دستی
ز نوبهار رخش، این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من ازو، گر بهانهیی هستی
بگفت حیله مکن، هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی
بریخت بر من ازان می، که چرخ پست شدی
اگر ز جرعهٔ آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده درین بحر نور شستستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۶
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که به هر شب، چو ماه میتابی
ز ابر دل قطرات حیات میباری
چه قطرههاست که از حرف عشق میبارد
ز گل گلی بفزاید، ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم، لیک بیخود از می عشق
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
ازان دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شدهام، دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی؟
چو شمع را تو درین جمع در نمیآری
مرا بپرس که این شمع کیست؟ شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که به هر شب، چو ماه میتابی
ز ابر دل قطرات حیات میباری
چه قطرههاست که از حرف عشق میبارد
ز گل گلی بفزاید، ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم، لیک بیخود از می عشق
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
ازان دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شدهام، دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی؟
چو شمع را تو درین جمع در نمیآری
مرا بپرس که این شمع کیست؟ شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه میطلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانیات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نهیی ز بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه میطلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانیات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نهیی ز بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
به دست هجر تو زارم، تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز میدانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز میدانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز میدانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بودهست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز میدانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز میدانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز میدانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بودهست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز میدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۹
کالی تیشی آیانسو، ای افندی چلبی
نیم شب بر بام مایی، تا که را میطلبی
گه سیه پوش و عصا، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزهیی، که غریبم عربی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا، شیرین لبی
ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا
نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی
چون غم دل میخورم، رحم بر دل میبرم
کی دل مسکین، چرا در چنین تاب و تبی؟
دل همیگوید که تو از کجا، من از کجا؟
من دلم، تو قالبی، رو همیکن قالبی
پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها
پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟
کالی میرا لییری، پوستن کالاستن
شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی
اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو
سردهی کن لحظهیی، زان که شیرین مشربی
من خمش کردم، مرا بیزبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
نیم شب بر بام مایی، تا که را میطلبی
گه سیه پوش و عصا، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزهیی، که غریبم عربی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا، شیرین لبی
ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا
نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی
چون غم دل میخورم، رحم بر دل میبرم
کی دل مسکین، چرا در چنین تاب و تبی؟
دل همیگوید که تو از کجا، من از کجا؟
من دلم، تو قالبی، رو همیکن قالبی
پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها
پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟
کالی میرا لییری، پوستن کالاستن
شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی
اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو
سردهی کن لحظهیی، زان که شیرین مشربی
من خمش کردم، مرا بیزبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو که را میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیاش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریا دان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهیی گویایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو که را میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیاش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریا دان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهیی گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۲
تو خدای خویی، تو صفات هویی
تو یکی نباشی، تو هزارتویی
به یکی عنایت، به یکی کفایت
ز غم و جنایت، همه را بشویی
همه یاوه گشته، همه قبله هشته
چه غم است کاخر، همه را بجویی؟
همه چاره جویان، ز تو پای کوبان
همه حمدگویان، که خجسته رویی
تو مرا نگویی، ز کدام باغی؟
تو مرا نگویی، ز کدام کویی؟
همه شاه دوزی، همه ماه سوزی
همه وای وایی، همه های هویی
تو اگر حبیبی، چه عجب حبیبی
تو اگر عدویی، چه عجب عدویی
ز حیات بشنو، که حیات بخشی
ز نبات بشنو، که نبات خویی
تو اگر ز مستی، دل ما بخستی
دو سبو شکستی، نه دو صد سبویی؟
تو سماع گوشی، تو نشاط هوشی
نظر دو چشمی، شکر گلویی
نه دلت گشادم، که دگر نگویی؟
نه چو موت کردم، که دگر نمویی؟
کدوییست سرکه، کدوییست باده
ترشی رها کن، اگر آن کدویی
تو خموش، آخر که رباب گشتی
که به تن چو چوبی، که به دل چو مویی
تو چرا بکوشی، جهت خموشی
که جهان نماند، تو اگر نگویی
تو یکی نباشی، تو هزارتویی
به یکی عنایت، به یکی کفایت
ز غم و جنایت، همه را بشویی
همه یاوه گشته، همه قبله هشته
چه غم است کاخر، همه را بجویی؟
همه چاره جویان، ز تو پای کوبان
همه حمدگویان، که خجسته رویی
تو مرا نگویی، ز کدام باغی؟
تو مرا نگویی، ز کدام کویی؟
همه شاه دوزی، همه ماه سوزی
همه وای وایی، همه های هویی
تو اگر حبیبی، چه عجب حبیبی
تو اگر عدویی، چه عجب عدویی
ز حیات بشنو، که حیات بخشی
ز نبات بشنو، که نبات خویی
تو اگر ز مستی، دل ما بخستی
دو سبو شکستی، نه دو صد سبویی؟
تو سماع گوشی، تو نشاط هوشی
نظر دو چشمی، شکر گلویی
نه دلت گشادم، که دگر نگویی؟
نه چو موت کردم، که دگر نمویی؟
کدوییست سرکه، کدوییست باده
ترشی رها کن، اگر آن کدویی
تو خموش، آخر که رباب گشتی
که به تن چو چوبی، که به دل چو مویی
تو چرا بکوشی، جهت خموشی
که جهان نماند، تو اگر نگویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
نه ز عاقلانم، که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
عشق تو خواند مرا کز من چه میگذری؟
نیکو نگر، که منم آن را که مینگری
من نزل و منزل تو، من بردهام دل تو
که جان ز من ببری، والله که جان نبری
این شمع و خانه منم، این دام و دانه منم
زین دام بیخبری، چون دانه میشمری
دوری ز میوهٔ ما، چون برگ میطلبی
دوری ز شیوهٔ ما، زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما، هر لحظه حشر نو است
زین حشر بیخبرند، این مردم حشری
ارواح بر فلکند، پران به قول نبی
ارواح امتنا فی اطیر خضر
زان طالب فلکند، کز جوهر ملکند
انظر الیٰ ملک فی صورة البشر
این روح گرد بدن، چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامدة، و الروح فی السفر
زین برجها بگذر، چون هم پر ملکی
واطلع علیٰ افق کالشمس و القمر
نیکو نگر، که منم آن را که مینگری
من نزل و منزل تو، من بردهام دل تو
که جان ز من ببری، والله که جان نبری
این شمع و خانه منم، این دام و دانه منم
زین دام بیخبری، چون دانه میشمری
دوری ز میوهٔ ما، چون برگ میطلبی
دوری ز شیوهٔ ما، زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما، هر لحظه حشر نو است
زین حشر بیخبرند، این مردم حشری
ارواح بر فلکند، پران به قول نبی
ارواح امتنا فی اطیر خضر
زان طالب فلکند، کز جوهر ملکند
انظر الیٰ ملک فی صورة البشر
این روح گرد بدن، چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامدة، و الروح فی السفر
زین برجها بگذر، چون هم پر ملکی
واطلع علیٰ افق کالشمس و القمر