عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم
بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم
تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت
از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم
پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم
چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم
در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب
ای آب زندگانی باشد که من نمیرم
بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان
دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم
ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای
رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم
دریست در جهانم بر دل ز روز هجران
جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم
بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم
تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت
از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم
پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم
چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم
در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب
ای آب زندگانی باشد که من نمیرم
بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان
دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم
ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای
رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم
دریست در جهانم بر دل ز روز هجران
جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
بیا ای سرو ناز من روان تا در برت گیرم
گهی دست تو را گیرم گهی در پای تو میرم
اگر کامم به ناکامی رسانی از شب وصلم
به روز حشر برخیزم به حسرت دامنت گیرم
طبیب من چو دردم دید در دم گفت بیچاره
دوای تو نمی دانم چو رفت از دست تدبیرم
جوابش ای دل دانا من نادان چنین دانم
که در پای دل شیدا ز زلف اوست زنجیرم
کمان ابروانت چون مرا خم داد پشت دل
مزن باری تو از غمزه به ناوکهای چون تیرم
اگر نور تجلّی را نمایی ور نهان داری
مرا باری به نام تست بام و شام تکبیرم
دلم دانی که می داند بد و نیک جهان بسیار
تو آخر چند بفریبی به تقریر و به تحریرم
گهی دست تو را گیرم گهی در پای تو میرم
اگر کامم به ناکامی رسانی از شب وصلم
به روز حشر برخیزم به حسرت دامنت گیرم
طبیب من چو دردم دید در دم گفت بیچاره
دوای تو نمی دانم چو رفت از دست تدبیرم
جوابش ای دل دانا من نادان چنین دانم
که در پای دل شیدا ز زلف اوست زنجیرم
کمان ابروانت چون مرا خم داد پشت دل
مزن باری تو از غمزه به ناوکهای چون تیرم
اگر نور تجلّی را نمایی ور نهان داری
مرا باری به نام تست بام و شام تکبیرم
دلم دانی که می داند بد و نیک جهان بسیار
تو آخر چند بفریبی به تقریر و به تحریرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم
ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم
بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر
میان جان من بنشین که سر در پات اندازم
هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل
اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم
بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد
که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم
به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی
ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم
به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی
سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم
چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری
چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم
چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر
اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم
اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور
نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم
ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم
بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر
میان جان من بنشین که سر در پات اندازم
هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل
اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم
بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد
که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم
به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی
ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم
به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی
سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم
چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری
چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم
چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر
اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم
اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور
نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم
یک زمان سوی من خسته مهجور خرام
تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم
گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا
در هوای شب دیدار تو چون شهبازم
سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان
لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم
به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف
دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم
یک زمان سوی من خسته مهجور خرام
تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم
گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا
در هوای شب دیدار تو چون شهبازم
سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان
لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم
به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف
دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
لب تشنه لعل توأم آبی مگر ارزم
مخمورم از آن لعل شرابی مگر ارزم
کردم ز تو ای دوست سؤالی ز سر عجز
اندیشه بفرمای جوابی مگر ارزم
در بادیه شوق تو، ای کعبه مقصود
با خاک برابر شده آبی مگر ارزم
آخر چو طبیبم ندهد شربت وصلی
چون درد بگویم به جوابی مگر ارزم
گر رحم کنی بر من افتاده ثوابست
دریاب به رحمت که ثوابی مگر ارزم
در خلوتم از روی کرم گر بنوازی
در رهگذر ای دوست عتابی مگر ارزم
با این همه گوهر که من از دیده فشاندم
از لعل لبت درّ خوشابی مگر ارزم
بر ریش جهان بیش میفشان نمک جور
کز سینه مجروح کبابی مگر ارزم
مخمورم از آن لعل شرابی مگر ارزم
کردم ز تو ای دوست سؤالی ز سر عجز
اندیشه بفرمای جوابی مگر ارزم
در بادیه شوق تو، ای کعبه مقصود
با خاک برابر شده آبی مگر ارزم
آخر چو طبیبم ندهد شربت وصلی
چون درد بگویم به جوابی مگر ارزم
گر رحم کنی بر من افتاده ثوابست
دریاب به رحمت که ثوابی مگر ارزم
در خلوتم از روی کرم گر بنوازی
در رهگذر ای دوست عتابی مگر ارزم
با این همه گوهر که من از دیده فشاندم
از لعل لبت درّ خوشابی مگر ارزم
بر ریش جهان بیش میفشان نمک جور
کز سینه مجروح کبابی مگر ارزم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
نیست بر دولت وصل تو شبی دست رسم
از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم
نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی
نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم
مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند
گر کنم در دو نظر بی رخ تو هیچ کسم
می پزم دیگ هوس را به امیدی باری
که به ناموس وصال تو زمانی برسم
مرغ جانم چو هوادار سر کوی تو شد
غیر خاک درت ای دوست نباشد هوسم
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان دریاب
هست باقی به امید رخ تو یک نفسم
گل روی تو به دست دگرانست و کنون
زان گلستان من دلخسته به خاری نرسم
طوطی جانی و هستت شکرستان بسیار
به هوای شکرستان تو همچون مگسم
دو جهان را به سر کار تو کردم چه کنم
چون شبی نیست به وصل رخ تو دست رسم
از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم
نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی
نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم
مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند
گر کنم در دو نظر بی رخ تو هیچ کسم
می پزم دیگ هوس را به امیدی باری
که به ناموس وصال تو زمانی برسم
مرغ جانم چو هوادار سر کوی تو شد
غیر خاک درت ای دوست نباشد هوسم
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان دریاب
هست باقی به امید رخ تو یک نفسم
گل روی تو به دست دگرانست و کنون
زان گلستان من دلخسته به خاری نرسم
طوطی جانی و هستت شکرستان بسیار
به هوای شکرستان تو همچون مگسم
دو جهان را به سر کار تو کردم چه کنم
چون شبی نیست به وصل رخ تو دست رسم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
چنین بی یار و دل تا چند باشم
به دام زلف او پابند باشم
ز دست باد بفرستم سلامی
به پیغامی ز تو خرسند باشم
بگردیدی ز عهدم تا تو دانی
که تا باشم در آن پیوند باشم
به جان تو که عهدت نشکنم من
که تا هستم در این سوگند باشم
بگو تا کی چو بلبل در فراقت
بدام مهر گل در بند باشم
من آن طوطی شکّرخایم ای جان
که جویای لبی چون قند باشم
بده کام جهانی از وصالت
که در هجران تو تا چند باشم
به دام زلف او پابند باشم
ز دست باد بفرستم سلامی
به پیغامی ز تو خرسند باشم
بگردیدی ز عهدم تا تو دانی
که تا باشم در آن پیوند باشم
به جان تو که عهدت نشکنم من
که تا هستم در این سوگند باشم
بگو تا کی چو بلبل در فراقت
بدام مهر گل در بند باشم
من آن طوطی شکّرخایم ای جان
که جویای لبی چون قند باشم
بده کام جهانی از وصالت
که در هجران تو تا چند باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
اگر با دولتت پاینده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
تو شمعی و منت پروانه باشم
به عشقت در جهان افسانه باشم
اسیر غم به یاد آشنایی
ز وصلت تا به کی بیگانه باشم
مسلسل مانده در زنجیر زلفش
به زاری تا به کی دیوانه باشم
تو بر طرف چمن در شادی و من
بدین سان با غمت همخانه باشم
از آن خال سیاه و زلف چون دام
چو مرغی در هوای دانه باشم
ندانم تا به کی جان در کف دست
خروشان در پی جانانه باشم
درین دریا که موجش خون دلهاست
به جست و جوی آن دردانه باشم
جهان ویران شد از آشوب هجرت
چرا من خود درین ویرانه باشم
دلم بوسی ز لعلت خواست گفتم
اگر فرمان دهد پروانه باشم
به عشقت در جهان افسانه باشم
اسیر غم به یاد آشنایی
ز وصلت تا به کی بیگانه باشم
مسلسل مانده در زنجیر زلفش
به زاری تا به کی دیوانه باشم
تو بر طرف چمن در شادی و من
بدین سان با غمت همخانه باشم
از آن خال سیاه و زلف چون دام
چو مرغی در هوای دانه باشم
ندانم تا به کی جان در کف دست
خروشان در پی جانانه باشم
درین دریا که موجش خون دلهاست
به جست و جوی آن دردانه باشم
جهان ویران شد از آشوب هجرت
چرا من خود درین ویرانه باشم
دلم بوسی ز لعلت خواست گفتم
اگر فرمان دهد پروانه باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
من اندر کار عشقش چند کوشم
قبای سبز صبرش چند پوشم
به فریاد دلم رس کز غم تو
گذشت از سقف میناگون خروشم
به جان آمد دلم از درد دوری
بگو زهر فراقت چند نوشم
به بوی زلف تو آشفته حالم
به یاد چشم مستت می فروشم
گر آیم در سماع شوقش از پای
برندم از غم عشقت به دوشم
نبودم سرّ عشقت در دل تنگ
خبر داد از غم رویت سروشم
به امّیدی که یابم از تو بویی
نهاده بر سر ره چشم و گوشم
به جان آمد دل من از جفایت
بگو اندر وفایت چند کوشم
نمی دانی که عشق رویت ای جان
ربود از من به یک ره صبر و هوشم
قبای سبز صبرش چند پوشم
به فریاد دلم رس کز غم تو
گذشت از سقف میناگون خروشم
به جان آمد دلم از درد دوری
بگو زهر فراقت چند نوشم
به بوی زلف تو آشفته حالم
به یاد چشم مستت می فروشم
گر آیم در سماع شوقش از پای
برندم از غم عشقت به دوشم
نبودم سرّ عشقت در دل تنگ
خبر داد از غم رویت سروشم
به امّیدی که یابم از تو بویی
نهاده بر سر ره چشم و گوشم
به جان آمد دل من از جفایت
بگو اندر وفایت چند کوشم
نمی دانی که عشق رویت ای جان
ربود از من به یک ره صبر و هوشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش می رفت دوش بر دوشم
زد بطر آن مه کله پوشم
صبحگاهش به خواب می دیدم
که به ناز آمدی در آغوشم
آن چنان بی خبر شدم در خواب
که هنوز از خیال مدهوشم
چه می است اینکه عشق او در داد
که به بویی ز دل بشد هوشم
گر مرا یاد ناوری هرگز
نشود یاد تو فراموشم
چند مهرت نهان کنم از خلق
چند آتش به زیر نی پوشم
گر بدانی که در غم هجرت
چه قدح های زهر می نوشم
هم ترّحم کنی به حال جهان
نکنی عاقبت فراموشم
زد بطر آن مه کله پوشم
صبحگاهش به خواب می دیدم
که به ناز آمدی در آغوشم
آن چنان بی خبر شدم در خواب
که هنوز از خیال مدهوشم
چه می است اینکه عشق او در داد
که به بویی ز دل بشد هوشم
گر مرا یاد ناوری هرگز
نشود یاد تو فراموشم
چند مهرت نهان کنم از خلق
چند آتش به زیر نی پوشم
گر بدانی که در غم هجرت
چه قدح های زهر می نوشم
هم ترّحم کنی به حال جهان
نکنی عاقبت فراموشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
تا چند زنی تیغ جفا بر دل ریشم
زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم
رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای
وز دل نمک جور از این بیش مریشم
دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست
تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم
مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش
غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم
استاد غم عشق تو را نیست جز این کار
کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم
روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب
اینست همه دینم و آنست همه کیشم
ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت
زنهار به خواری تو مران از در خویشم
زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم
رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای
وز دل نمک جور از این بیش مریشم
دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست
تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم
مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش
غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم
استاد غم عشق تو را نیست جز این کار
کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم
روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب
اینست همه دینم و آنست همه کیشم
ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت
زنهار به خواری تو مران از در خویشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ز زلفت بو نمی یابد دماغم
به خون دیده می سوزد چراغم
مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم
چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم
چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم
جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بود با او فراغم
صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم
چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم
به خون دیده می سوزد چراغم
مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم
چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم
چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم
جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بود با او فراغم
صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم
چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
ز گل با روی تو باشد فراغم
چرا با روی تو باشد مرا غم
نبینم غیر رویت در جهان روی
تویی در عالم ای چشم و چراغم
بسی داغ فراقت در دلم بود
مجدّد کرده ای بر سینه داغم
مرا با روی و قدّت ای دلارام
فراغت باشد از بستان و باغم
به وصلت بلبلی بودم ثناخوان
کنون از داغ هجران همچو زاغم
اگرنه سرو قدّت دربر آید
به دیده در نیاید باغ و راغم
نسیم صبح بوی زلفش آورد
ز عنبر تازه شد باری دماغم
چرا با روی تو باشد مرا غم
نبینم غیر رویت در جهان روی
تویی در عالم ای چشم و چراغم
بسی داغ فراقت در دلم بود
مجدّد کرده ای بر سینه داغم
مرا با روی و قدّت ای دلارام
فراغت باشد از بستان و باغم
به وصلت بلبلی بودم ثناخوان
کنون از داغ هجران همچو زاغم
اگرنه سرو قدّت دربر آید
به دیده در نیاید باغ و راغم
نسیم صبح بوی زلفش آورد
ز عنبر تازه شد باری دماغم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
همی پرسی که چونی در فراقم
چه می پرسی ز خورد و خواب، طاقم
دل و هوش او چنان بربود یکسر
به چشم شوخ و ابروهای طاقم
در وصلم به رو یکباره در بست
به جان آورد دل از اشتیاقم
به صبرم وعده ای داد آن نگارین
نرفته تلخی آن از مذاقم
نگردانم ز تو روی از جفا من
مترسان ای عزیز از طمطراقم
من بی خواب بی خور شب همه شب
زحسرت هر دو دیده بر رواقم
چه می پرسی ز خورد و خواب، طاقم
دل و هوش او چنان بربود یکسر
به چشم شوخ و ابروهای طاقم
در وصلم به رو یکباره در بست
به جان آورد دل از اشتیاقم
به صبرم وعده ای داد آن نگارین
نرفته تلخی آن از مذاقم
نگردانم ز تو روی از جفا من
مترسان ای عزیز از طمطراقم
من بی خواب بی خور شب همه شب
زحسرت هر دو دیده بر رواقم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
کنون عمری که سرگردان عشقم
غریق بحر بی پایان عشقم
علاج درد ما را چاره ای ساز
ز الطافت که من نالان عشقم
خدا را با طبیب من بگویید
نداند هیچکس درمان عشقم
ندارم اختیاری بر دل خویش
کنون عمری که سرگردان عشقم
بکن رحمی بدین مسکین دل من
که من بس بی سر و سامان عشقم
ز ابر لطفت ای یار دلارام
به سر بارد همی باران عشقم
نصیحت کم کنیدم در غم عشق
مسلمانان که جان در جان عشقم
ز هجران رخت ای نور دیده
رسیده بر فلک افغان عشقم
ز غمزه بر جهان آمد خدنگی
نشد بیرون ز دل پیکان عشقم
غریق بحر بی پایان عشقم
علاج درد ما را چاره ای ساز
ز الطافت که من نالان عشقم
خدا را با طبیب من بگویید
نداند هیچکس درمان عشقم
ندارم اختیاری بر دل خویش
کنون عمری که سرگردان عشقم
بکن رحمی بدین مسکین دل من
که من بس بی سر و سامان عشقم
ز ابر لطفت ای یار دلارام
به سر بارد همی باران عشقم
نصیحت کم کنیدم در غم عشق
مسلمانان که جان در جان عشقم
ز هجران رخت ای نور دیده
رسیده بر فلک افغان عشقم
ز غمزه بر جهان آمد خدنگی
نشد بیرون ز دل پیکان عشقم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چو من آشفته آن زلف و خالم
از این بهتر نظر می کن به حالم
شب هجران تو بس جان گدازست
تویی چون ماه و من همچون هلالم
منم موری ضعیف از ناتوانی
مکن یکباره جانا پایمالم
به وصلت یک شبی بنوازم آخر
که بگرفت از غم هجران ملالم
بجز مدحت نیاید بر زبانم
بجز رویت نباشد در خیالم
اگر بر وصل تو یابم شبی دست
کف پای تو را در دیده مالم
بگویم شمه ای درد دل خود
در آن حضرت اگر باشد مجالم
به لب تشنه به جان خسته ز هجران
به پهلو می رود آب زلالم
یقین از پا درآید پای امّید
اگر دستی نباشد پایمالم
شبی تا روز خواهم با تو بودن
اگرچه در پی فکری محالم
چو چشم تو نه مخمور و نه مستم
چو زلف و خال تو آشفته حالم
از این بهتر نظر می کن به حالم
شب هجران تو بس جان گدازست
تویی چون ماه و من همچون هلالم
منم موری ضعیف از ناتوانی
مکن یکباره جانا پایمالم
به وصلت یک شبی بنوازم آخر
که بگرفت از غم هجران ملالم
بجز مدحت نیاید بر زبانم
بجز رویت نباشد در خیالم
اگر بر وصل تو یابم شبی دست
کف پای تو را در دیده مالم
بگویم شمه ای درد دل خود
در آن حضرت اگر باشد مجالم
به لب تشنه به جان خسته ز هجران
به پهلو می رود آب زلالم
یقین از پا درآید پای امّید
اگر دستی نباشد پایمالم
شبی تا روز خواهم با تو بودن
اگرچه در پی فکری محالم
چو چشم تو نه مخمور و نه مستم
چو زلف و خال تو آشفته حالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
چرایی این چنین فارغ ز حالم
ز درد هجر تو تا چند نالم
ز من پرسی که چونی جانم ای جان
گرفت از جان خود بی تو ملالم
به هجرانم بگو تا کی کنی قید
شبی ننوازی آخر از وصالم
ز آه سوزناکم زلف خود بین
که حالش شد پریشان تر ز حالم
نکردی از وصالم یک زمان شاد
بسی دادی به هجران گوشمالم
چه باشد ار به لطفت شربت آبی
دهی زان چشمه آب زلالم
مگر در صبحدم آرد نسیمی
ز سوی لطف تو باد شمالم
کمالش را کماهی چون بگویم
چو من مدهوش حیران در جمالم
خیالش مونس جان جهانست
ولی یک دم نیاری در خیالم
ز درد هجر تو تا چند نالم
ز من پرسی که چونی جانم ای جان
گرفت از جان خود بی تو ملالم
به هجرانم بگو تا کی کنی قید
شبی ننوازی آخر از وصالم
ز آه سوزناکم زلف خود بین
که حالش شد پریشان تر ز حالم
نکردی از وصالم یک زمان شاد
بسی دادی به هجران گوشمالم
چه باشد ار به لطفت شربت آبی
دهی زان چشمه آب زلالم
مگر در صبحدم آرد نسیمی
ز سوی لطف تو باد شمالم
کمالش را کماهی چون بگویم
چو من مدهوش حیران در جمالم
خیالش مونس جان جهانست
ولی یک دم نیاری در خیالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
آخر نظری فکن به حالم
از دست فراق چند نالم
بفرست خیال تا ببیند
کز جور غم تو بر چه حالم
گفتم مگرت به خواب بینم
شوق تو نمی دهد مجالم
جستیم هلال در شب عید
ابروی تو گفت من هلالم
بازآی که در فراق رویت
بگرفت ز جان خود ملالم
بر خاک درش نهاده ام روی
تا بر کف پای دوست مالم
وصل تو چو در جهان محالست
پیوسته ز هجر در خیالم
از دست فراق چند نالم
بفرست خیال تا ببیند
کز جور غم تو بر چه حالم
گفتم مگرت به خواب بینم
شوق تو نمی دهد مجالم
جستیم هلال در شب عید
ابروی تو گفت من هلالم
بازآی که در فراق رویت
بگرفت ز جان خود ملالم
بر خاک درش نهاده ام روی
تا بر کف پای دوست مالم
وصل تو چو در جهان محالست
پیوسته ز هجر در خیالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم
خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم
کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ
تا جهان بین جهان در کف پایت مالم
همچو خال سیهت حال تباهست مرا
زآنکه پیوسته گرفتار دو زلف و خالم
گر کنی رحم به حال من مسکین چه شود
که ز درد غم هجران تو بس بد حالم
زآتش شوق رخت عود صفت می سوزم
زار چون نایم و در چنگ غمت می نالم
خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم
کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ
تا جهان بین جهان در کف پایت مالم
همچو خال سیهت حال تباهست مرا
زآنکه پیوسته گرفتار دو زلف و خالم
گر کنی رحم به حال من مسکین چه شود
که ز درد غم هجران تو بس بد حالم
زآتش شوق رخت عود صفت می سوزم
زار چون نایم و در چنگ غمت می نالم