عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
تا به کی در غم عشق تو چنین درسازیم
زآتش مهر رخ دوست چو زر بگدازیم
شمع جمعی تو و پروانه بیچاره منم
با میان آی که تا در قدمت سر بازیم
همچو سروم ز در ای دوست به شادی بخرام
تا نثار قدمت ما سر و زر در بازیم
در جهانم هوس خاک سر کوی تو بود
در هوای شب وصلت صنما چون بازیم
در فراق رخت ای دوست چه پرسی حالم
با غم و غصّه و با خون جگر می سازیم
کس در این واقعه دست من مسکین نگرفت
غیر اشکم که در این واقعه ها دمسازیم
گفته بودند که تو بنده نوازی دانی
خود نگفتی که جهان را شبکی بنوازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
دلا تا کی به درد او بسازیم
چو زر در بوته ی هجرش گدازیم
خیالش دایماً مهمان دل شد
بیا تا برگ مهمانی بسازیم
سهی سروا مکن زین بیشتر ناز
که پیش قد و بالایت بنازیم
نیاز ما به روی تست جانا
وگرنه از دو عالم بی نیازیم
میان انجمن در بوستانها
به یاد قامتت ما سرفرازیم
چو بلبل با رخ گل رنگ بازم
بیا ای دل که تا عشقی ببازیم
هوای کوی عشقت گر بلندست
به چرخ وصل تو چون شاهبازیم
به یکباره مشوی از کار ما دست
که تا جان و جهان در پات بازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم
ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم
به جان آمد دلم باری ز هجر یار غم خوردن
بیا تا خانه ی غم را به یک جرعه براندازیم
اگر قد سهی سروش درآید در سماع امشب
نثار خاک پای او به جای زر سر اندازیم
ندارد قیمتی چندان زر و گوهر نثارش را
روا باشد که در پای تو سر با افسر اندازیم
اگر شیرین لب یارم نمی افتد به دست ای دل
بیا تا خسروآسا جان به تنگ شکّر اندازیم
دلا در آتش شوقیم و از یاد لب لعلش
همی خواهم که تا جان را به حوض کوثر اندازیم
به جای باده گلگون بگو تا کی ز جور تو
ز راه دیده خون دل چنین در ساغر اندازیم
سراندازان کوی تو که سر بازند در پایت
جهان گفتا چنین بهتر سری آنجا گر اندازیم
اگر دستم دهد ای دل بیا تا یک شبی تا روز
حمایل وار دست وصل دلبر در بر اندازیم
تمنّای وصال یار اگر دارم نمی یارم
ازو کردن ولی آن را به لطف دلبر اندازیم
چنین زار و نزارم من رسید آنک مه روزه
اگر عقلم فرود آید به سال دیگر اندازیم
که گوید درد من یارب که یارد این سخن گفتن
شبی در حضرت سلطان مگر رمزی دراندازیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم
جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم
روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود
بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم
گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین
ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم
وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده
وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم
گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست
با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود
ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم
جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو
جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم
آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد
واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم
سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان
خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
چون صبا از زلف یارم هر سحر آرد نسیم
جان و دل خواهم کنم ایثار پای او نه سیم
جان چه باشد دل که گوید در جهان نامش مبر
زآنکه جانها بیش ارزد صحبت یار قدیم
آن چنان یاری که پیش جان نمی آید به هیچ
دلپذیری دلبری شیرین زبانی بس ندیم
بازم از سودای عشقت مست و شیدا کرده ای
زان دو چشم همچو نرگس زان دو زلف همچو جیم
زلف او جیمست و جمشیدش کمینه بنده ایست
خاصه چون باشد دهان تنگ او مانند میم
من گدای کوی وصل دوست گشتم زان سبب
کی گدای کوی را محروم بگذارد کریم
آتشین دل دلبری دارم خدا را چون کنم
ای عزیزان همّتی کان دل مگر گردد رحیم
در شب وصلش رقیب آمد که بر بندد رهم
گفتمش لاحول از احوال شیطان رجیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
ما خود ز که ایم و از کدامیم
در زمره عاشقان چه نامیم
چون مرغ اسیر پرشکسته
در شست دو زلف تو به دامیم
در فرض دعای دولت تو
یک لحظه مگر ز جان دوامیم
از عهد غم تو برنگردیم
اندر ره عاشقی تمامیم
از آتش محنت فراقت
پختیم ولی هنوز خامیم
از وعده وصل یار امشب
بازآ که در انتظار شامیم
بودیم چو آهوان وحشی
لیکن به کمند دوست رامیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم
نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم
گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت
چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم
سرو سامان نبود مردم سودازده را
در غم عشق تو زان بی سر و بی سامانیم
وعده وصل همی داد مرا دلبر و باز
صبر فرمود مرا از وی اگر بتوانیم
جان شیرین جهت صحبت جانان باشد
تو مپندار که ما از تو به جان وامانیم
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
عمرها رفت که ما در پی آن درمانیم
گر به بوسیدن پایت بدهی فرمانم
تا بود جان به جهان بنده آن فرمانیم
گر کند دیده ی ما میل به رویی جز تو
در جهان راست که ما ناکس تردامانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
چه دردست این که درمانش ندانیم
چه بحرست این که پایانش ندانیم
نهال سروی اندر چشم ما رست
که قطعاً ره به بستانش ندانیم
طبیبانم دوایی تلخ گفتند
که ما درمان هجرانش ندانیم
مرا روی دل اندر کعبه ی وصل
ولی حدّ بیابانش ندانیم
به عید روی چون خورشید و ماهش
بجز جان هیچ قربانش ندانیم
به قول خود وفا ننمود باری
به غیر از نقض پیمانش ندانیم
جهان خوش شد در این موسم خدا را
بلای هجر آسانش ندانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
درد دل خویش با که گویم
درمان دل خود از که جویم
بی روی تو اوفتان و خیزان
سرگشته ی زلف تو چو گویم
جانم به لب آمد از فراقت
در جستن وصل چند پویم
بر حال دلم دهد گواهی
خوناب دو چشم و رنگ رویم
در شوق میان همچو مویت
از غصّه گداخته چو مویم
از خاک وجود ناشکیبا
گر کوزه گری کند سبویم
بر شادی دوست و رغم دشمن
من ترک وصال تو نگویم
تا چند تحمّل فراقت
آخر نه ز آهن و نه رویم
ای نور دو دیده چهره از غم
تا چند به آب دیده شویم
گر یار ز عشق خویش صد داغ
بر جان و دلم نهد چه گویم
از جمله مخلصان چه باشد
من بنده ی بندگان اویم
غیر از تو کسی دگر ندارم
ای از دو جهان تو آرزویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
در راه عشق روی تو ما بی خبر رویم
مجنون صفت همیشه به کوه و کمر رویم
راهیست پیچ پیچ چو زلف بتان دراز
آن به بود که با رخ او در قمر رویم
بویی ز وصل او به مشامم نمی رسد
ای دل بیا که تا قدمی پیشتر رویم
دانی خدنگ غمزه دلدار قاتلست
در پیش ناوک غم او جان سپر رویم
چشمش بلای خلق جهانست چون کنم
شاید که از بلا قدری دورتر رویم
چون در دیار خویش نداریم رونقی
ای دل بیا بیا که به شهری دگر رویم
بنمای روی مهوشت ای عمر نازنین
تا از شعاع روی تو از خود بدر رویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
دل را به بوی وصل تو دادیم و می رویم
داغ غمت به سینه نهادیم و می رویم
دل در شکنج زلف تو بستیم و در غمت
خون دل از دو دیده گشادیم و می رویم
گر در غم فراق تو جان می رسد به لب
ما بر امید وصل تو شادیم و می رویم
آبی بر آتش دل ما زن که در غمش
بر خاک راه دوست چو بادیم و می رویم
آبی بر آتش دل ما زن که در غمش
بر خاک راه دوست چو خاکیم و می رویم
تا صیت عشق روی تو در عالم اوفتاد
جان و جهان به یاد تو دادیم و می رویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
تا به چند از رخ زیبای تو مهجور شویم
در غم روی چو مهتاب تو مشهور شویم
به امیدی که دوایی بکند درد مرا
خوش طبیبیست بیا تا همه رنجور شویم
دل ما همچو سپندست بر آن آتش روی
سر آنست که چون چشم بدان دور شویم
ای دل خسته بیا تا به سر کوی هوا
تا ز جان حلقه به گوش بت منظور شویم
نچشیدیم یکی جرعه نوش از شب وصل
تا کی از باده ی هجران تو مخمور شویم
اعتمادی چو بر احوال جهان نیست یقین
بر فریبش نتوان رفت که مغرور شویم
من به شیرینی لعل لب او کی برسم
در هوای قد او گر همه زنبور شویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
پیش چوگان جفایت صنما چون گویم
قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم
چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام
چاره درد دل خسته چرا می جویم
خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت
که به خون دل و دیده رخ جان می شویم
چون امید من دلخسته تویی در عالم
به علی رغم حسودان نظری کن سویم
بشنو از من که به جان آمدم از درد فراق
من آشفته که بر روی تو همچون مویم
تا چند گفتند که باز از سر پیمان رفتی
مشنو ای دوست خدا را سخن بد گویم
تا جهان باشد و جان هست و نفس خواهد بود
من ره عشق تو را از دل و جان می پویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
از وصل دری گشا به رویم
کاشفته به روی تو چو مویم
گر لطف و کرم کنی توانی
ور جور و جفا کنی چه گویم
از باده ی عشق مست گردد
گر کوزه گری کند سبویم
بر خاک در تو ز آتش عشق
رخساره به آب دیده شویم
از دست جفا و جورت ای جان
سرگشته ز هجر تو چو گویم
از بوی تو باد صبح مستست
من زنده از آن حیات بویم
دایم چو جهان به جست و جویت
باشد همه روز گفت و گویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
بهار آمد بیا تا خوش برآییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
سرگشته در این عرصه ایام چو ماییم
فرزین صفت ای شاه به کوی تو گداییم
دردیست مرا در دل بیچاره و عمریست
تا از رخ جان پرورت ای دوست جداییم
هستی تو طبیب دل پردرد ضعیفم
از لطف جهان بخش تو محتاج دواییم
عشق تو چو کوهست و تن غمزده کاهی
آخر تو بگو چون به غم عشق برآییم
من خاک ره شوقم و تو سرو روانی
در حسرت بالای تو سرگشته چو ماییم
ماییم و نوای غمت و برگ غریبی
آخر نظری کن تو که بی برگ و نواییم
گر جان به اشارت طلبی از من مهجور
ما منتظر و بنده ی فرمان شماییم
گم کرده رهم لیک مرا گفت سروشی
از جاده مشو دور که ما راهنماییم
تو شاه جهانبانی و من مور ضعیفم
دربان تو را بنده درگاه نشاییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
نگارا از تو دور آخر چراییم
تو را ماییم و ما آخر که راییم
سعادت گر دهد یاری به وصلت
همان به کز در عشرت درآییم
بگو ای نور چشمم تا که رایی
ز روی بندگی چون ما توراییم
نظر فرما ز روی لطف بر ما
چو در کوی وصال تو گداییم
به خاک آستانت تشنه جانیم
به جست و جوی تو سرگشته ماییم
ز روی لطف کن در ما نگاهی
اگرچه چاکری را می نشاییم
چرا بیگانگی ورزی نگارا
چو از جان در جهانت آشناییم
چو دوران را بنایی نیست محکم
بیا تا یک زمانک خوش برآییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
به خدایی که جز او نیست خداوند جهان
که مرا عشق تو شد در همه دم همدم جان
هر سحر بهر وصالت به دعا می گویم
که الهی تو مرا زود به مقصود رسان
همدمی نیست بجز غصّه مرا روز فراق
چاره ای نیست بجز ناله و زاری و فغان
بار دیگر ز خدا دولت وصلت خواهم
می دهم جان به امید ار دهدم عمر امان
چون روانم قد او بود روان شد ز برم
جان پژمرده روان شد ز پی سرور روان
کی رسد کام از آن لب به دل خسته ی من
که رسانید فراق تو مرا جان به لبان
به وصالت که دمی با من بی دل بنشین
بیش ازینم به سر آتش هجران منشان
قوّت جان منی دور مباش از بر من
نور چشمی مشو از دیده غمدیده نهان
گرچه یادم بشد از یاد تو ای یار عزیز
یکدم از یاد تو غافل نبود جان جهان