عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
دل پس از طوف حرم بر در میخانه نشست
هر کجا شیشه می دید چو پیمانه نشست
رفتی از دیده و من دشمن چشمم، که چرا
به سفر زود رود هر که درین خانه نشست
کس گرفتار برابر وی تو چون چشمت نیست
زیر آن تیغ بلا سخت اسیرانه نشست
همنشین می دهیم پند، ولی معذوری
خوی دیوانه گرفت آنکه به دیوانه نشست
بیشتر از همه مرغ دل ما را کشتی
جرمش این بود که در دام تو بی دانه نشست
خواهم از پای خود این بند وفا بردارم
چون نگین چند توان بر در یک خانه نشست
ترک این هرزه روی ها نتوان کرد، کلیم
نمکش رفت چو دیوانه به ویرانه نشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست
گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
بیباکی آن غمزه خونریز از آن است
کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
گر خاک نشینان فلک سیر نباشند
بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
از خویش جهان را زغم خویش نهان کن
کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
آن خال که در کنج لبت کرده فروکش
گر گوشه نشین است سپاه دل و جان چیست
مرد ره اگر کرم طلب نیست درین راه
در بادیه سرگشتگی ریگ روان چیست
در پیری اگر باشد امیدی ز شکفتن
دایم گره قبضه بابروی کمان چیست
بیرون نکشم پا ز گل اشک ندامت
تا یافته ام قاعده راهروان چیست
تا هست کلیم آگهی از صرفه کارت
با عقل سبک آرزوی رطل گران چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت
چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست
بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت
با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم
یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا
دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت
بگریخت بخت و روشنی از دیده رخت بست
بیروی تو چها که ازین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت
دیگر بخواب، تشنه چه بیند بغیر آب
مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل
آب گهر بسفته شدن از گهر نرفت
از آستین خامه والای من کلیم
یکبار دست خواهش معنی بدر نرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دل کار خود به طالع ناساز واگذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
اگر ز هستی ما نام بینشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
جمال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی
بداد ما برس ایشوخ تا زبانی هست
تهی ز لخت جگر نیست اشک ماهرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسیکه مایل خونریزی است می فهمم
میانه دل و مژگان او نشانی هست
رود به سیر چمن برق بیشتر زسحاب
مگر بشاخ گلی از من آشیانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوشست
که هیچ باک نباشد چو پاسبانی هست
کلیم دل بهمین قرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار گلستانی هست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود
خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت
در کار نفکند گرهی را که وا شود
با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال
چندان ببر که توشه راه فنا شود
ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود
شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه آب بقا شود
نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست
در کشتی شکسته اگر ناخدا شود
اشکم باد شعله بالای او کلیم
از دیده ام برنگ شرر در هوا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
عیش در کلبه ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گر حق نگری لایق منصور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند