عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
مرغ دلم که روشن ازو چشم دام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن زمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
از ثبات عشق دایم پا بدامن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم
منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود
منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود
تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم
دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم
منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم
کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود
منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود
تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم
دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
فرصتی کو که دوای دل رنجور کنیم
پنبه شیشه می مرهم ناسور کنیم
طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته
گر بدوزخ برویم آرزوی حور کنیم
خدمت بزم شراب تو زما می آید
می توانیم که از گریه گزک شور کنیم
از پی کینه ما تیغ به بندد بمیان
ما اگر دست هوس در کمر مور کنیم
زندگی بسکه زبیداد فلک تلخ شده است
خسته به شه را پرسش رنجور کنیم
پرده هرچند فزون جلوه افشا خوشتر
فهم این نکته ز راز دل طنبور کنیم
چاره زاریست بر دلبر مغرور کلیم
نتوانیم چو رامش بزر و زور کنیم
پنبه شیشه می مرهم ناسور کنیم
طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته
گر بدوزخ برویم آرزوی حور کنیم
خدمت بزم شراب تو زما می آید
می توانیم که از گریه گزک شور کنیم
از پی کینه ما تیغ به بندد بمیان
ما اگر دست هوس در کمر مور کنیم
زندگی بسکه زبیداد فلک تلخ شده است
خسته به شه را پرسش رنجور کنیم
پرده هرچند فزون جلوه افشا خوشتر
فهم این نکته ز راز دل طنبور کنیم
چاره زاریست بر دلبر مغرور کلیم
نتوانیم چو رامش بزر و زور کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
هم جفای دوستان هم حور دشمن می کشم
هر که از هر جا برآرد تیغ گردن می کشم
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاک آستان فقر روغن می کشم
چند باشم شعله هر گلخنی دیگر چو داغ
بر در دل می نشینم پا بدامن می کشم
بسکه از ذوق خموشی دم زدن دشوار شد
هر نفس کز دل کشم پیکانی از تن می کشم
شرم بادم دارم ار سرمایه از دشمن دریغ
برق را دامن همیگیرم بخرمن می کشم
در نظر شاخ گلی دارم که در هر سرزمین
رنگ می ریزم زاشک و طرح گلشن می کشم
خار را از پا برون می آورم دائم بخار
تا نپنداری درین ره بار سوزن می کشم
وای اگر می ماند با ما آنچه شیطان برده است
بار خود می بینم و منت ز رهزن می کشم
بسکه با آوارگی خو کرده ام دایم کلیم
میخلد خارم بپا گر پا بدامن می کشم
هر که از هر جا برآرد تیغ گردن می کشم
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاک آستان فقر روغن می کشم
چند باشم شعله هر گلخنی دیگر چو داغ
بر در دل می نشینم پا بدامن می کشم
بسکه از ذوق خموشی دم زدن دشوار شد
هر نفس کز دل کشم پیکانی از تن می کشم
شرم بادم دارم ار سرمایه از دشمن دریغ
برق را دامن همیگیرم بخرمن می کشم
در نظر شاخ گلی دارم که در هر سرزمین
رنگ می ریزم زاشک و طرح گلشن می کشم
خار را از پا برون می آورم دائم بخار
تا نپنداری درین ره بار سوزن می کشم
وای اگر می ماند با ما آنچه شیطان برده است
بار خود می بینم و منت ز رهزن می کشم
بسکه با آوارگی خو کرده ام دایم کلیم
میخلد خارم بپا گر پا بدامن می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
بدام عشق تو بیدانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
از دست دهر محنت بسیار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
موشکافیها در آن اندام زیبا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم