عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۶۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
                                    
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
                                                                    
                            چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۶۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
                                    
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
                                                                    
                            صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۶۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
                                    
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
                                                                    
                            دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۶۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیش دل شرح زر و گوهر دنیا چه کنیم
                                    
عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
                                                                    
                            عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۶۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
                                    
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
                                                                    
                            خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
                                    
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
                                                                    
                            گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
                                    
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم
به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم
سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم
درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم
شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
                                                                    
                            که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم
به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم
سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم
درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم
شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو خامه معنی نازک در آستین دارم
                                    
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
                                                                    
                            چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درین سفر که توکل شده است راهبرم
                                    
یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباری
که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حیرانی
همین منم که به پایان نمی رسد سفرم
چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها
در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درین ریاض من آن لاله سیه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم
                                                                    
                            یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباری
که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حیرانی
همین منم که به پایان نمی رسد سفرم
چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها
در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درین ریاض من آن لاله سیه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس است روی دلی مشت استخوان مرا
                                    
ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم
اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
                                                                    
                            ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم
اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم
                                    
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
                                                                    
                            فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رنگین شده است بس که ز خونین ترانه ام
                                    
مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام
هر پاره از دلم در توحید می زند
یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درین دشت آتشین
از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام
چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس
از گریه خودست شراب شبانه ام
سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام
آن بلبل غریب نوایم که در چمن
ننشست جوش سینه گل از ترانه ام
مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرین خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن
برباد داد یک نفس بیغمانه ام
صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا
از تیر راست، روی نتابد نشانه ام
                                                                    
                            مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام
هر پاره از دلم در توحید می زند
یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درین دشت آتشین
از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام
چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس
از گریه خودست شراب شبانه ام
سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام
آن بلبل غریب نوایم که در چمن
ننشست جوش سینه گل از ترانه ام
مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرین خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن
برباد داد یک نفس بیغمانه ام
صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا
از تیر راست، روی نتابد نشانه ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون زلف دست بر کمر یار یافتم
                                    
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
                                                                    
                            سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۷۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم
                                    
هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم
می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهای نهان پرده می گشود
حیرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف امید داعیه سرکشی نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوی یار
بوی گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلی که دیده شبنم ندیده بود
در پیش دیده جلوه کنان بود صبحدم
از خون دیده ام شفقی بود روی چرخ
خورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید
در عین نوبهار، خزان بود صبحدم
نوری که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عیان بود صبحدم
تسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بود
دستم به زیر رطل گران بود صبحدم
عیسی گرفته بود ز لب مهر خامشی
شربت مرا ز شیره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشید، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
می گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باریکتر ز موی میان بود صبحدم
صائب خدا نصیب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟
                                                                    
                            هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم
می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهای نهان پرده می گشود
حیرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف امید داعیه سرکشی نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوی یار
بوی گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلی که دیده شبنم ندیده بود
در پیش دیده جلوه کنان بود صبحدم
از خون دیده ام شفقی بود روی چرخ
خورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید
در عین نوبهار، خزان بود صبحدم
نوری که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عیان بود صبحدم
تسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بود
دستم به زیر رطل گران بود صبحدم
عیسی گرفته بود ز لب مهر خامشی
شربت مرا ز شیره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشید، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
می گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باریکتر ز موی میان بود صبحدم
صائب خدا نصیب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لب چون صدف به آب گهر تر نمی کنم
                                    
گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
                                                                    
                            گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
                                    
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
                                                                    
                            با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما پرده از حقیقت عالم کشیده ایم
                                    
در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
                                                                    
                            در غورگی به نشأه این می رسیده ایم
سرمشق بی نیازی ارباب همت است
این خط باطلی که به عالم کشیده ایم
از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم
خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم
چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما
از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم
تیغ زبان به حوصله ما چه می کند؟
ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
                                    
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
                                                                    
                            بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیم
                                    
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
                                                                    
                            تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
                                    
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
                                                                    
                            کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم