عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد
بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را
لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم
ز گلبن کم نه بر باده ده رخت تجمل را
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی بی توکل راه دشوارست بر مقصد
مده گر طالبی از دست دامان توکل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد
بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را
لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم
ز گلبن کم نه بر باده ده رخت تجمل را
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی بی توکل راه دشوارست بر مقصد
مده گر طالبی از دست دامان توکل را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عشق حیران بتان سیم بر دارد مرا
چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل
هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک
از برای روزگاری زین بتر دارد مرا
ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست
این چنین دیوانه سودای دگر دارد مرا
بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار
در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا
در روم در خانه بندم درش را چون حباب
تا به کی چون باد دوران در به در دارد مرا
همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل
آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا
چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل
هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک
از برای روزگاری زین بتر دارد مرا
ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست
این چنین دیوانه سودای دگر دارد مرا
بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار
در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا
در روم در خانه بندم درش را چون حباب
تا به کی چون باد دوران در به در دارد مرا
همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل
آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ساقیا می ده که حرفی ز آن دهان گویم تو را
تا نکردم مست کی راز نهان گویم تو را
بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر
حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم تو را
کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک
هر چه نتوان دید چون باشد که آن گویم تو را
ساعتی بر چشمه ی چشمم نمی گیری قرار
زین روش می زیبد ار سرو روان گویم تو را
الفت جان را ثباتی نیست می ترسم ز هجر
جان من از دل نمی آید که جان گویم تو را
شمع من یاد تو تنها نیست دور از طعنه
می کنم ذکر بتان تا در میان گویم تو را
تا ز گردون نگذرد شبها فضولی ناله ات
سگ به از من گر سگ آن دلستان گویم تو را
تا نکردم مست کی راز نهان گویم تو را
بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر
حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم تو را
کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک
هر چه نتوان دید چون باشد که آن گویم تو را
ساعتی بر چشمه ی چشمم نمی گیری قرار
زین روش می زیبد ار سرو روان گویم تو را
الفت جان را ثباتی نیست می ترسم ز هجر
جان من از دل نمی آید که جان گویم تو را
شمع من یاد تو تنها نیست دور از طعنه
می کنم ذکر بتان تا در میان گویم تو را
تا ز گردون نگذرد شبها فضولی ناله ات
سگ به از من گر سگ آن دلستان گویم تو را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما
وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما
ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب
تدبیر او به آه سحر کرده ایم ما
خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک
خاکی که از در تو به سر کرده ایم ما
تا رخنها ز تیغ جفای تو یافتست
از سر هوای غیر به در کرده ایم ما
تا بیشتر برد ز رهت گرد در سجود
رخساره تر به خون جگر کرده ایم ما
سر نمی دهیم بهر تو ما را مباد سر
که غیر ازین خیال دگر کرده ایم ما
اول گذشته ایم فضولی ز کام دل
وانگه به کوی عشق گذر کرده ایم ما
وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما
ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب
تدبیر او به آه سحر کرده ایم ما
خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک
خاکی که از در تو به سر کرده ایم ما
تا رخنها ز تیغ جفای تو یافتست
از سر هوای غیر به در کرده ایم ما
تا بیشتر برد ز رهت گرد در سجود
رخساره تر به خون جگر کرده ایم ما
سر نمی دهیم بهر تو ما را مباد سر
که غیر ازین خیال دگر کرده ایم ما
اول گذشته ایم فضولی ز کام دل
وانگه به کوی عشق گذر کرده ایم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ز آتشین رویی جدا می افکند دوران مرا
چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا
کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم
چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا
آنچنین از دیده مردم نمی کردم نهان
گر نبودی جوهر شوق لبت در جان مرا
از پری رخساره دارم درون دل غمی
وه که خواهد کرد رسوا این غم پنها مرا
تا کجا خواهد شکستم داد باز افکند دور
چرخ چون تیر از کمان ابروی جانان مرا
پیش خوبان گر بدی گوید رقیب از من چه باک
خوب می دانند در راه وفا خوبان مرا
بود پنهان درد عشق من فضولی مدتی
کرد رسوا پیش مردم دیده گریان مرا
چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا
کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم
چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا
آنچنین از دیده مردم نمی کردم نهان
گر نبودی جوهر شوق لبت در جان مرا
از پری رخساره دارم درون دل غمی
وه که خواهد کرد رسوا این غم پنها مرا
تا کجا خواهد شکستم داد باز افکند دور
چرخ چون تیر از کمان ابروی جانان مرا
پیش خوبان گر بدی گوید رقیب از من چه باک
خوب می دانند در راه وفا خوبان مرا
بود پنهان درد عشق من فضولی مدتی
کرد رسوا پیش مردم دیده گریان مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزادگان را راه نیست
من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی
بنده طور توام آموختی کاری مرا
هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من
نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا
چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب
می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزادگان را راه نیست
من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی
بنده طور توام آموختی کاری مرا
هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من
نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا
چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب
می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال
او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل
کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا
بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش
گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا
چون حباب می فلک تا چشم بر هم می زنی
می زند بر هم گر استقبال جم باشد ترا
ترک عالم کن که در عالم نمی ارزد بغم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد ترا
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت فلک خاک قدم باشد ترا
با فغان و ناله آزردی فضولی خلق را
جا همان به بر سر کوی عدم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال
او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل
کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا
بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش
گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا
چون حباب می فلک تا چشم بر هم می زنی
می زند بر هم گر استقبال جم باشد ترا
ترک عالم کن که در عالم نمی ارزد بغم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد ترا
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت فلک خاک قدم باشد ترا
با فغان و ناله آزردی فضولی خلق را
جا همان به بر سر کوی عدم باشد ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
از آن رو دوست می دارم خط رخسار خوبان را
که بهر الفت ایشان سبب دانسته ام آن را
جفاها می کشیدم بنده ی آن خط مشکینم
که بر من کرد ظاهر صد هزاران لطف پنهان را
کنون دل می تواند کرد سیر باغ رخسارش
که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدان را
از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد
صلای خوان وصلش داد دلهای پریشان را
نمی سوزد دلم را با جفا تا گرد خط پیدا
شب آمد کرد زایل گرمی خورشید رخشان را
ز خط مصحف رخسار او ای دل مشو غافل
گر این آیت مسلمان ساخته آن نامسلمان را
فضولی نیست غیر خط رخسار پری رویان
طلسمی کآشنا با هر پری می سازد انسان را
که بهر الفت ایشان سبب دانسته ام آن را
جفاها می کشیدم بنده ی آن خط مشکینم
که بر من کرد ظاهر صد هزاران لطف پنهان را
کنون دل می تواند کرد سیر باغ رخسارش
که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدان را
از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد
صلای خوان وصلش داد دلهای پریشان را
نمی سوزد دلم را با جفا تا گرد خط پیدا
شب آمد کرد زایل گرمی خورشید رخشان را
ز خط مصحف رخسار او ای دل مشو غافل
گر این آیت مسلمان ساخته آن نامسلمان را
فضولی نیست غیر خط رخسار پری رویان
طلسمی کآشنا با هر پری می سازد انسان را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا
من دوستم تو را تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله ی بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
من دوستم تو را تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله ی بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
هیچ گه بر حال من رحمی نمی آید تو را
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید تو را
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید تو را
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید تو را
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید تو را
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید تو را
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید تو را
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید تو را
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید تو را
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید تو را
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید تو را
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید تو را
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید تو را
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید تو را
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید تو را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
عشق مضمون خط لوح جبین است مرا
سرنوشت از قلم صنع همین است مرا
روی بر راه سگ کوی تو سودن صد ره
بهتر از سلطنت روی زمین است مرا
ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم
روضه کوی تو فردوس برین است مرا
در ره عشق تو گر بی دل و دینم چه عجب
چشم مست تو بلای دل و دین است مرا
بگمانی که شود وصل میسر یا نه
زار مردن بغم هجر یقین است مرا
می دهم جان بامیدی که مگر دور شود
غم هجر تو که درجان حزین است مرا
داغ دل گشت فضولی سبب سلطنتم
که ازو ملک جنون زیر نگین است مرا
سرنوشت از قلم صنع همین است مرا
روی بر راه سگ کوی تو سودن صد ره
بهتر از سلطنت روی زمین است مرا
ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم
روضه کوی تو فردوس برین است مرا
در ره عشق تو گر بی دل و دینم چه عجب
چشم مست تو بلای دل و دین است مرا
بگمانی که شود وصل میسر یا نه
زار مردن بغم هجر یقین است مرا
می دهم جان بامیدی که مگر دور شود
غم هجر تو که درجان حزین است مرا
داغ دل گشت فضولی سبب سلطنتم
که ازو ملک جنون زیر نگین است مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را
با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را
می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را
با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را
می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
باز خونبارست مژگانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا
روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا
یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا
نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا
نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا
درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا
روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا
یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا
نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا
نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا
درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا