عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
ای به ناکام دلم خسته و مهجور از تو
کشته ی تیر فراقت شده و دور از تو
از شفاخانه ی وصلت دل من جست دوا
منتظر چند نشینم من رنجور از تو
جرعه ای از قدح وصل به مهجوران ده
تشنه لب چند بمانم من مهجور از تو
گرچه از چشم بینداخته ای چشم مرا
به دو چشمت که بود چشم مرا نور از تو
آنکه مشهور جهان بود به نیکونامی
در جهان گشت به بدنامی مشهور از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
تا به کی باشد دلم در دام تو
آهوی طبع دل من رام تو
شد گرفتار این دل بیچاره ام
در سر زلفین همچون شام تو
من ندیدم در جهان ای بی وفا
جز غم و اندوه در ایام تو
نیک نامی داشتم در عافیت
در غم هجران شدم بدنام تو
گرچه بدنامم ز عشقت در جهان
روز و شب ورد زبانم نام تو
آن نگار شوخ باز از رنگ و بوی
ای دل مسکین ببرد آرام تو
تا به کی باشی چنین سرگشته حال
چون نداد از لب نگارم کام تو
دیگ سودایش بپختی سالها
سوختی لیکن نپخت این خام تو
در هوای آن نگار بی وفا
من ندانم چون شود فرجام تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
جانان کدام دل که نگشتست رام تو
و آن کیست کاو نشد به ارادت غلام تو
جز نام دوست ورد زبانم نمی شود
در هر نفس که می زنم اوّل به نام تو
ناکامی جهان ز جهانت گر آرزوست
خوش باش زان جهت که جهان شد به کام تو
هر چند خون این دل بیچاره خورده است
بادا شراب عیش همیشه به جام تو
محرم بجز نسیم صبا نیست هیچکس
کز من برد پیامی و آرد سلام تو
دانی چه فتنه ایست که افتاد در جهان
زان چشم آهوانه و زلف چو شام تو
ای دل هوای زلف معنبر چه می کنی
در غم بسوختیم ز سودای خام تو
آن دام و دانه ای که تو داری ز زلف و خال
آخر کدام مرغ نیفتد به دام تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
آمد دل ضعیف من اندر پناه تو
کرد او وطن به سایه زلف سیاه تو
هم در پناه زلف تو باد انتقام او
یارب به سرّ سینه مردان راه تو
آخر نظر به حال من مستمند کن
کز جان و دل منم به جهان نیکخواه تو
گر بر کنار مردم چشمم گذر کنی
باشد در آب دیده ی مردم شناه تو
دل گفت با دو دیده تو رفتی به خون من
بر خود نمی توان که ببندم گناه تو
ور نیست باورت که تو با من چه کرده ای
باشد سرشک چهره ی زردم گواه تو
ای دل ز آه و ناله ی بی حاصلت چه سود
در وی اثر نمی کند این سوز و آه تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
گشتم از جان بنده بالای تو
سر فدای روی شهر آرای تو
چون ز من بر بود آرام و قرار
جان به شوخی غمزه ی شهلای تو
سرو جان بگذر زمانی سوی ما
تا بمالم روی را در پای تو
زلفت شبرنگت به روی آشفته کن
تا شود مشک ختن لالای تو
سرو اگر در باغ بیند قامتت
از قد افتد بی شک از بالای تو
ای دو چشم من تو می دانی ز چشم
برد خوابم نرگس رعنای تو
گر به جانم می کنی حکمت روان
نیست رایی در جهان جز رای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
جانم به لب رسید ز جور و جفای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
ای دلم در لعل شکّرخای تو
جسته جان در قامت و بالای تو
هیچ سروی نیست مانند قدت
من بچینم درد سر تا پای تو
روح بفزاید دگر بار ار زنم
بوسه ای بر لعل روح افزای تو
همچو چشمت جان من مدهوش و مست
همچو زلفت دل شده شیدای تو
یک زمان این بنده را در خاطرت
بگذران تا بگذرم از رای تو
غمزه ات دلدوز و بس عاشق کش است
زان سر زلفین مارافسای تو
ای عزیز من ندیده هیچکس
در جهان چون ترکش شهلای تو
گل به بستان گر بود با رنگ و بوی
کی بود چون چهره زیبای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
ما را شکایتیست ز دست جفای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
ای دیده ی بخت جهان در آرزوی روی تو
وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو
ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما
عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو
تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما
دانی که من سرگشته ام مانند گو در کوی تو
ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سرمکش
تا بنگرم در قامتت ای دیده ی ما سوی تو
چشمان تو ترک خطا زلف تو از مشک ختن
دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو
آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس
باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو
از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما
مسکین دل بیچاره ام آمد به جان از خوی تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
باد صبا جان می دهد در آرزوی روی تو
باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو
بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد
ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو
صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا
لیکن ندانم عنبرست یا غالیه یا موی تو
چون خاک را هم در غمت افتاده ام پیش رهت
هم لحظه ای درمانگر ای چشم جانها سوی تو
بر روی همچون ماه تو آرام جان ما بگو
تا کی بود حال دلم آشفته چون گیسوی تو
هرچند چون اشکم ز چشم افکنیده ای جان و جهان
از جان منم چون ماه نو پیوسته چون ابروی تو
گرچه ز جور مدّعی مهجور از آن حضرت شدم
لیکن دل مسکین شده پیوسته هم زانوی تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
بردی دل من به چشم و ابرو
خون کرده ز دیده ایم در جو
بردیم جفا بسی ز دستت
ای مونس جان به قول بدگو
کردیم وفا به هرچه گفتیم
جز جور نکرد آن جفا جو
بی دوست نکرد دیده ی من
ای جان جهان نظر بهر سو
من بنده باد صبحگاهم
تا از سر زلف عنبرین بو
بویی به مشام ما رساند
تا جان بدهم برای آن بو
بر رغم حسود کور دیده
گفتم بکنیم روی در رو
نشیند و ز ما عنان بپیچید
فریاد ز آن نگار بدخو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
ای که دل دارد بسی بر روی جانان آرزو
چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو
گرچه بی سامانم از تو وصل می خواهم شبی
زانکه می دانم که دارد سر به سامان آرزو
آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست
همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو
آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو
مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو
بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا
برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو
صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار
هیچ می دانی چه دارد دل ز جانان آرزو
موسم گل در بهار اندر چمن هرسو چمان
بر لب جویی کند سر وی خرامان آرزو
گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا
دیده باری بر رخت دارد فراوان آرزو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
گفته بودم یار گیرم یار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
ای صبا حال دل من بر دلدار بگو
قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو
آنچه بر جان من از محنت دلدار منست
یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو
زینهار از من دلخسته به دلدار رسان
و آنچه گویم به تو ای یار تو زنهار بگو
جانم از درد فراقت به لب آمد جانا
کی بود با تو مرا وعده ی دیدار بگو
صبر ماهی نتواند که کند ز آب ولی
می کنم صبر ز روی تو به ناچار بگو
مدّعی عیب من دلشده زین بیش مکن
حال آشفتگی دل بر دلدار بگو
کاین دل از زلف تو چون جان و جهان بی سر و پاست
از که جوید دل من چاره ی این کار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
صبا تو حال دل خسته با نگار بگو
حدیث روز غم ما به غمگسار بگو
اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان
و گر بپرسدت از من به آشکار بگو
که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم
بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو
بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل
مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو
چو روزگار برآشفته ام چرا با ما
به جان رسید دل از جور روزگار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
ای صبا قصّه ی دردم بر دلدار بگو
حال این خسته هجران بر آن یار بگو
سوزش سینه مجروح پریشان مرا
بنشین پیشش و درد دل افگار بگو
نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر
حالت مردمک دیده ی خونبار بگو
گر ز حال من سرگشته هجران پرسد
گشتم ای دوست به کان دل اغیار بگو
سرزنش یافته چون حلقه ی در روز و شبم
که نداریم به خلوتگه تو بار بگو
نه سلامی نه پیامی نه گذاری بر ما
کرد ترک من دلداده به یکبار بگو
غم بسیار ز دست شب هجران خوردم
رس به فریاد من خسته ی غمخوار بگو
از وصالت دمکی خسته ی هجران بنواز
که شدم روز ز هجران چو شب تار بگو
از گلستان وصال رخت ای جان جهان
از چه رو قسمت ما نیست بجز خار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
ای صبا گرزان نگار ما خبر داری بگو
بر در آن یار سنگین دل گذر داری بگو
گر ز حال من بپرسد آن نگار سنگ دل
چون تو حال زار زار من زبر داری بگو
گر بگوید حال آن بیچاره مسکین چه شد
گو به حال و کار زارش گر نظر داری بگو
گر به حال ما نظر خواهی فکندن بعد ازین
ور نمی اندازی و یاری دگر داری بگو
ای دل محزون نظر کن ناوک دلدوز را
پیش تیغ کافرش گر جان سپر داری بگو
در جهان باری ندارم جز تو محبوبی دگر
دلبرا با ما سر یاری اگر داری بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا مرا شد سایه زلفت پناه
گشت از آشفتگی حالم تباه
می کنم از پشتی زلف کجت
خانه دل را به دست خود سیاه
گوئیا در وصف زلف و خال تست
حاصل این بیت چون کردم نگاه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
دیده مردم دار باشد چشم تو
خاطر مردم نمی دارد نگاه
چند ریزد خون هر بیچاره ای
چند گیرد نکته بر هر بی گناه
خاک راهت شد وجودم تا مگر
افتدت روزی گذر بر خاک راه
رحمتی کن بر گدای خویشتن
چون شدی بر ملک خوبی پادشاه
آه من در سنگ خارا کرد اثر
در دل سنگین تو نگرفت آه
هرکسی دارد پناهی و مرا
نیست جز در سایه لطفت پناه
تا جهان باشد پناه من تویی
بر جهان آخر نظر کن گاه گاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
ای سودا دیده ام روی چو ماه
دل گرفته در سر زلفت پناه
با رخ چون ماه و قد همچو سرو
وز دو ابروی کج و چشم سیاه
با قد چون یاسمین و لعل لب
یک جهت کردم بدان زلف دوتاه
این همه مکر و فسون کرد او به چشم
تا به افسونم ببرد آخر ز راه
ابروی فتّان و چشم مست تو
خون ما آخر بریزد بیگناه
سرو سیم اندام را در بوستان
گو ز روی لطف کن در ما نگاه
تا شود چون کیمیا خاکی تنم
زان نظر جانا ز کام نیک خواه
بر سر خاکم گذر کن تا ز مهر
رسته بینی یک جهان مهر گیاه
یک نظر بر ما فکن از روی لطف
چون تویی بر هر دو عالم پادشاه