عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
حیات جاودان بخشد بعاشق لعل خندانت
بود سرچشمه ی آب بقا چاک زنخدانت
نباشی گر تو شمع تربت ما نیست دلسوزی؛
که افروزد چراغی بر سر خاک شهیدانت!
نمیدانی چرا شد چاک تا دامن گریبانم؟!
مگر روزی بدست چون خودی افتد گریبانت!
از آن هر دم بچاک سینه ی اهل وفا خندی
که تا ریزد نمک بر زخم دلها از نمکدانت
بحشر از کشتن آذر، مکن انکار میترسم
خجل گردی چو بیرون آورد از سینه پیکانت
بود سرچشمه ی آب بقا چاک زنخدانت
نباشی گر تو شمع تربت ما نیست دلسوزی؛
که افروزد چراغی بر سر خاک شهیدانت!
نمیدانی چرا شد چاک تا دامن گریبانم؟!
مگر روزی بدست چون خودی افتد گریبانت!
از آن هر دم بچاک سینه ی اهل وفا خندی
که تا ریزد نمک بر زخم دلها از نمکدانت
بحشر از کشتن آذر، مکن انکار میترسم
خجل گردی چو بیرون آورد از سینه پیکانت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
من از غمت، زبانی، با خلق در شکایت
وز قصد من، نهانی، دل با تو در حکایت
از دست مانده فردی، گفتا ز عشق دردی
خوشتر نه کاش کردی از دل بدل سرایت
بر درد عشق جوییم درمان ز هم من و دل
چون گمرهان که جویند از یکدگر هدایت
غافل چنین نباید از بنده خواجه شاید
بر تو غرامت آید، گر من کنم جنایت
لطف تو را که عام است، آرام دل گواه است
آری ز عدل شاه است آبادی ولایت
وز قصد من، نهانی، دل با تو در حکایت
از دست مانده فردی، گفتا ز عشق دردی
خوشتر نه کاش کردی از دل بدل سرایت
بر درد عشق جوییم درمان ز هم من و دل
چون گمرهان که جویند از یکدگر هدایت
غافل چنین نباید از بنده خواجه شاید
بر تو غرامت آید، گر من کنم جنایت
لطف تو را که عام است، آرام دل گواه است
آری ز عدل شاه است آبادی ولایت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دلم، تاب تغافل، طاقت آزار هم دارد
ننالد زیر تیغت، صبر این مقدار هم دارد
ز حرف دوستی افتادم از چشمش، عجب دارم
که این رنجش که از من غیر دارد، یار هم دارد!
دل از آه طبیبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛
ندانستم که غیر از من دگر بیمار هم دارد
برآمد گل، نخواهم شد ز باغ ای باغبان گیرم
درش بستی، نه آخر رخنه ی دیوار هم دارد؟!
بر آن در، غیر را یک بار دیدم، مردم از غیرت
ندانستم نهان از من بخلوت یار هم دارد
دلم را برد و آمد تیغ بر کف باز پنداری
که جز دل بردن آن بی رحم دیگر کار هم دارد
ز من رنجید اگر نازک دلش آذر! ازو هرگز
نمی رنجم، چو دانم رنجش از اغیار هم دارد
ننالد زیر تیغت، صبر این مقدار هم دارد
ز حرف دوستی افتادم از چشمش، عجب دارم
که این رنجش که از من غیر دارد، یار هم دارد!
دل از آه طبیبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛
ندانستم که غیر از من دگر بیمار هم دارد
برآمد گل، نخواهم شد ز باغ ای باغبان گیرم
درش بستی، نه آخر رخنه ی دیوار هم دارد؟!
بر آن در، غیر را یک بار دیدم، مردم از غیرت
ندانستم نهان از من بخلوت یار هم دارد
دلم را برد و آمد تیغ بر کف باز پنداری
که جز دل بردن آن بی رحم دیگر کار هم دارد
ز من رنجید اگر نازک دلش آذر! ازو هرگز
نمی رنجم، چو دانم رنجش از اغیار هم دارد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
پیش عذار تو، مه جمال ندارد
پیش قدت، سرو اعتدال ندارد
هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت
مهر پی خط و مه جمال ندارد
شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق
هست گناهی، که انفعال ندارد
در شکن دام او، ز بیم رهایی
رشک به مرغی برم، که بال ندارد
درد چه گویی، بآنکه درد ندارد؟!
حال چه جویی، از آنکه حال ندارد؟!
آه که تا تشنه ی کام عشق نمیرد
راه به سرچشمه ی وصال ندارد
غیر تو آذر که در خیال وصالی
هیچ کس اندیشه ی محال ندارد!
پیش قدت، سرو اعتدال ندارد
هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت
مهر پی خط و مه جمال ندارد
شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق
هست گناهی، که انفعال ندارد
در شکن دام او، ز بیم رهایی
رشک به مرغی برم، که بال ندارد
درد چه گویی، بآنکه درد ندارد؟!
حال چه جویی، از آنکه حال ندارد؟!
آه که تا تشنه ی کام عشق نمیرد
راه به سرچشمه ی وصال ندارد
غیر تو آذر که در خیال وصالی
هیچ کس اندیشه ی محال ندارد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد
ستم کشی است که یار ستمگری دارد
به آن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد
که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد به سینه مگر
سراغ نامه به بال کبوتری دارد؟!
شکایت از ستمت کی کنم که بسته لبم
شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
چه خواجه ای تو که هر بنده ای که می نگرم
به غیر بنده ی تو بنده پروری دارد!
گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم
که بشکنم صدفی را که گوهری دارد!
به راه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است
که هر که گم شود، امید رهبری دارد
ستم کشی است که یار ستمگری دارد
به آن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد
که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد به سینه مگر
سراغ نامه به بال کبوتری دارد؟!
شکایت از ستمت کی کنم که بسته لبم
شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
چه خواجه ای تو که هر بنده ای که می نگرم
به غیر بنده ی تو بنده پروری دارد!
گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم
که بشکنم صدفی را که گوهری دارد!
به راه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است
که هر که گم شود، امید رهبری دارد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
در گذرگاهی دگر، چاکی به دل خواهیم زد
بر سر راهی دگر، خاکی به سر خواهیم کرد
گر کسی آید ز پی، ما باز خواهیم گشت
ورنه آنجا، اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد
ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد
ز آنچه کردی، دیگران را با خبر خواهیم کرد
گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف
روز محشر گفتگو با یک دگر خواهیم کرد
خانه گر خالی است، شکر پاسبان خواهیم گفت
ورنه گامی چند منزل دورتر خواهیم کرد
تا ببینیم از هواخواهان که نازش می کشد
گاه گاه آذر به کوی او گذر خواهیم کرد
امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
در گذرگاهی دگر، چاکی به دل خواهیم زد
بر سر راهی دگر، خاکی به سر خواهیم کرد
گر کسی آید ز پی، ما باز خواهیم گشت
ورنه آنجا، اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد
ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد
ز آنچه کردی، دیگران را با خبر خواهیم کرد
گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف
روز محشر گفتگو با یک دگر خواهیم کرد
خانه گر خالی است، شکر پاسبان خواهیم گفت
ورنه گامی چند منزل دورتر خواهیم کرد
تا ببینیم از هواخواهان که نازش می کشد
گاه گاه آذر به کوی او گذر خواهیم کرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دایه، کت در مهد زر ای سیم تن می پرورد
دشمن جانی برای جان من می پرورد
دلبری دارم که باشد تلخ کامی قسمتم
زان حلاوتها که در کنج دهن می پرورد
مهر پرور یوسفی دارم که در کنعان حسن
یوسفی هر روز در چاه ذقن می پرورد
آن شه ترکان که دارد قد چو سرو و تن چو گل
سرو در خفتان و گل در پیرهن می پرورد!
آسمانم گر کند هم بزم جانان، دور نیست
خار و گل را باغبان دریک چمن می پرورد
بی تذرو و بلبل است این باغ، کاین دهقان پیر
سرو و گل بهر دل زاغ و زغن می پرورد
دشمن جانی برای جان من می پرورد
دلبری دارم که باشد تلخ کامی قسمتم
زان حلاوتها که در کنج دهن می پرورد
مهر پرور یوسفی دارم که در کنعان حسن
یوسفی هر روز در چاه ذقن می پرورد
آن شه ترکان که دارد قد چو سرو و تن چو گل
سرو در خفتان و گل در پیرهن می پرورد!
آسمانم گر کند هم بزم جانان، دور نیست
خار و گل را باغبان دریک چمن می پرورد
بی تذرو و بلبل است این باغ، کاین دهقان پیر
سرو و گل بهر دل زاغ و زغن می پرورد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یارم ز وفا چو دست گیرد
از دست من آنچه هست گیرد
صیاد کسی است کو تواند
صیدی که ز دام جست گیرد
مشکن دلم از جفا که ترسم
بنیاد وفا شکست گیرد
از پا فکند که دست گیرد
چون دست سبو به دست گیرد
بیجاست نباز غیر، کآخر
بت جانب بت پرست گیرد!
دشمن، اگرم فکند از پای
غم نیست، که دوست دست گیرد
گر دست دهد که می بنوشم
کو هشیاری که مست گیرد
از دست من آنچه هست گیرد
صیاد کسی است کو تواند
صیدی که ز دام جست گیرد
مشکن دلم از جفا که ترسم
بنیاد وفا شکست گیرد
از پا فکند که دست گیرد
چون دست سبو به دست گیرد
بیجاست نباز غیر، کآخر
بت جانب بت پرست گیرد!
دشمن، اگرم فکند از پای
غم نیست، که دوست دست گیرد
گر دست دهد که می بنوشم
کو هشیاری که مست گیرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
روز محشر که ز هر گوشه کسی برخیزد
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن
ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
محملش بینم و نالم که ز نالیدن من
نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
گریه ی ماه من، از آه ضعیفان چه عجب؟!
آورد گریه چو دودی ز خسی برخیزد
نکنم گوش به افسانه، بود تا روزی
کز دف آوازی و از نی نفسی برخیزد
سرمه ی دیده ی خون بار من آذر گردی است
که ز خاک ره گلگون فرسی برخیزد!
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن
ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
محملش بینم و نالم که ز نالیدن من
نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
گریه ی ماه من، از آه ضعیفان چه عجب؟!
آورد گریه چو دودی ز خسی برخیزد
نکنم گوش به افسانه، بود تا روزی
کز دف آوازی و از نی نفسی برخیزد
سرمه ی دیده ی خون بار من آذر گردی است
که ز خاک ره گلگون فرسی برخیزد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دم مرگم، ز غم هجر غمی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
هرگز از حسرتم آگاه نگردی، مگر آن دم
که ز پا افتی و منزل قدمی بیش نباشد
زده زیبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل
که درین بتکده جای صنمی بیش نباشد
آنکه عادت به ستم داده مرا، کاش نداند
که ز ترک ستم او را ستمی بیش نباشد
ترسم آید دمی از لطف طبیبم بسر آذر
که مرا فرصت گفتار دمی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
هرگز از حسرتم آگاه نگردی، مگر آن دم
که ز پا افتی و منزل قدمی بیش نباشد
زده زیبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل
که درین بتکده جای صنمی بیش نباشد
آنکه عادت به ستم داده مرا، کاش نداند
که ز ترک ستم او را ستمی بیش نباشد
ترسم آید دمی از لطف طبیبم بسر آذر
که مرا فرصت گفتار دمی بیش نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چو رویت، لاله ی رنگین نباشد
چو مویت، نافه ای در چین نباشد
مهی و، مه باین پرتو ندیدم؛
شهی و، شه باین تمکین نباشد!
غزالی کو چرد در خاک کویت
عجب گر ناف او مشکین نباشد؟!
به مسکینان گرت بخشایشی هست
به مسکینی من، مسکین نباشد!
شکر چون از لب شیرین فشانی
دل خسرو، سوی شیرین نباشد!
مسلمانی، در ایام تو کافر
ندیدم کش خلل در دین نباشد
چرا با دشمنانت مهربانی است
اگر با دوستانت کین نباشد؟!
شب مرگم، چو در بالین تو باشی
مرا گو شمع بر بالین نباشد
دعایت چون کند آذر، کسی نیست
که او را بر زبان آمین نباشد
چو مویت، نافه ای در چین نباشد
مهی و، مه باین پرتو ندیدم؛
شهی و، شه باین تمکین نباشد!
غزالی کو چرد در خاک کویت
عجب گر ناف او مشکین نباشد؟!
به مسکینان گرت بخشایشی هست
به مسکینی من، مسکین نباشد!
شکر چون از لب شیرین فشانی
دل خسرو، سوی شیرین نباشد!
مسلمانی، در ایام تو کافر
ندیدم کش خلل در دین نباشد
چرا با دشمنانت مهربانی است
اگر با دوستانت کین نباشد؟!
شب مرگم، چو در بالین تو باشی
مرا گو شمع بر بالین نباشد
دعایت چون کند آذر، کسی نیست
که او را بر زبان آمین نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آمد شب و، وقت یا رب آمد!
یا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
همسایه، شنید یا ربم را
از یا رب من، به یارب آمد
ای دوست بگو بکویت امشب
دشمن بکدام مطلب آمد؟!
کز راه هزار بدگمانی
جانم صدبار بر لب آمد!
از خال سیاه کنج چشمت
امروز بچشم من، شب آمد
خلقی بگمان، که پیشم این روز
از گردش چشم کوکب آمد
دردی دارد دلم که درمانش
.......................ب آمد
جان سوخت ز سوز عشقم آذر
تو پنداری بتن تب آمد
یا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
همسایه، شنید یا ربم را
از یا رب من، به یارب آمد
ای دوست بگو بکویت امشب
دشمن بکدام مطلب آمد؟!
کز راه هزار بدگمانی
جانم صدبار بر لب آمد!
از خال سیاه کنج چشمت
امروز بچشم من، شب آمد
خلقی بگمان، که پیشم این روز
از گردش چشم کوکب آمد
دردی دارد دلم که درمانش
.......................ب آمد
جان سوخت ز سوز عشقم آذر
تو پنداری بتن تب آمد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
مشکل که نشانی ز شهیدان تو یابند
در خاک مگر گمشده پیکان تو یابند
در بزم کسان، جانب من بینی و، ترسم؛
راز دلم از دیدن پنهان تو یابند!
گم شد مه کنعان، ز غم روز تو در مصر؛
بازش مگر از گوشه ی زندان تو یابند
ترسم شوی آزرده ز محرومی خلقی
از سینه ام آن روز که پیکان تو یابند!
عهد همه کس بشکنم امروز، که فردا
خواهم که مرا بر سر پیمان تو یابند
در حشر، نخیزند شهیدان محبت؛
از جا، مگر آن لحظه که فرمان تو یابند
از درد تو مرد آذر و، شاد است که اغیار
آن درد ندارند که درمان تو یابند
در خاک مگر گمشده پیکان تو یابند
در بزم کسان، جانب من بینی و، ترسم؛
راز دلم از دیدن پنهان تو یابند!
گم شد مه کنعان، ز غم روز تو در مصر؛
بازش مگر از گوشه ی زندان تو یابند
ترسم شوی آزرده ز محرومی خلقی
از سینه ام آن روز که پیکان تو یابند!
عهد همه کس بشکنم امروز، که فردا
خواهم که مرا بر سر پیمان تو یابند
در حشر، نخیزند شهیدان محبت؛
از جا، مگر آن لحظه که فرمان تو یابند
از درد تو مرد آذر و، شاد است که اغیار
آن درد ندارند که درمان تو یابند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جانم، از جانان حکایت میکند
عندلیب از گل روایت میکند
بینوا، افتاده از گلشن جدا
از جداییها شکایت میکند
خسروی از بخت برخوردار باد
کاو رعیت را رعایت می کند
میکشد هجرم، ولی گر قاصدی
از حما آید، حمایت میکند
آنکه میرنجد ز من، گاهی که غیر
پیش او از من سعایت میکند
عاقبت دردی کزو در دل مراست
در دل او هم سرایت میکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده یی او را کفایت میکند
عندلیب از گل روایت میکند
بینوا، افتاده از گلشن جدا
از جداییها شکایت میکند
خسروی از بخت برخوردار باد
کاو رعیت را رعایت می کند
میکشد هجرم، ولی گر قاصدی
از حما آید، حمایت میکند
آنکه میرنجد ز من، گاهی که غیر
پیش او از من سعایت میکند
عاقبت دردی کزو در دل مراست
در دل او هم سرایت میکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده یی او را کفایت میکند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
خو به جفا نگار من، کرده و بس نمی کند
یار کسی نمی شود، یاری کس نمی کند
سنگ جفای باغبان، موسم گل به گلستان
تا پر مرغ نشکند، یاد قفس نمی کند
در چمنی که می زند زاغ ترانه بر گلش
نیست عجب که بلبلش، نغمه هوس نمی کند
نقد دلم ز کف بری، جان دهیم ز دلبری
آنچه تو دزد میکنی، هیچ عسس نمی کند
جذبه ی عشق میکشد، از پی ناقه قیس را؛
ورنه رفیق لیلیش بانگ جرس نمی کند
از سر کویت ای پسر، آذر زود رنج اگر
رخت برون کشد دگر، روی به پس نمی کند
یار کسی نمی شود، یاری کس نمی کند
سنگ جفای باغبان، موسم گل به گلستان
تا پر مرغ نشکند، یاد قفس نمی کند
در چمنی که می زند زاغ ترانه بر گلش
نیست عجب که بلبلش، نغمه هوس نمی کند
نقد دلم ز کف بری، جان دهیم ز دلبری
آنچه تو دزد میکنی، هیچ عسس نمی کند
جذبه ی عشق میکشد، از پی ناقه قیس را؛
ورنه رفیق لیلیش بانگ جرس نمی کند
از سر کویت ای پسر، آذر زود رنج اگر
رخت برون کشد دگر، روی به پس نمی کند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود
من در خمار بودم و، می در سبو نبود
پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر
راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان
ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!
من در خمار بودم و، می در سبو نبود
پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر
راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان
ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!