عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر کرا زلف عنبرین باشد
مار در گنج او قرین باشد
هست کیوان غلام هندویت
گر چه در چرخ هفتمین باشد!
توسن عمر بنده را ز ازل
داغ های تو بر سرین باشد
ماه در پیش خرمن حسنت
همچو خورشید خوشه چین باشد
حقه های عقیق لعل لبت
خاتم حسن را نگین باشد
انگبین را به نزد گفتارت
نسبت زهر و انگبین باشد
سرو در پیش قد دلجویت
از حیا مائل زمین باشد
گفتمش مردم از غمت گفتا
عشق ما را نتیجه این باشد!
جز خیالت به خاطر طغرل
نیست چیزی که همنشین باشد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر کرا دل محو آن آئینه رخسار شد
جلوه آئینه او شوخی دیدار شد
چشم مستش کرده هر دم تازه کیش کافری
اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد
همچو موج از باد می لرزم ز چین ابرویش
رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!
نیست سودائی کوکب جز رضای مشتری
تا متاع حسن او را گرمی بازار شد
تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم
خیمه ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!
از خیال نرگس او می زدم فال طرب
نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد
آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر
هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد
نیست از جام وصال او به زاهد بهره ای
شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد
جوهر عرض دل عشاق از محنت بریست
از صفا آئینه عمری پشت بر دیوار شد
غیر غفلت نیست در چشم تحیر منصبان
دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!
شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون
خون من آخر حنای پنجه معمار شد
دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید
پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد
بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن
از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هر کرا چشم تو صهبا می کشد
دست از دنیا و عقبی می کشد
از غمت هر کس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا می کشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا می کشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخه های خط طغرا می کشد
محو حیرت گشته مخموری ات
نشئه ای از موج صهبا می کشد
هر که یاد طره او می کند
رشته ای ز اندیشه برپا می کشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا می کشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا می کشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا می کشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
از تبسم لعل او تا نشئه از مل می کشد
چهره مینا عرق از شرم قل قل می کشد
از خدنگ ناز چشم شوخ او ایمن مباش
نشتر مژگان او خون از رگ گل می کشد
عمرها بهر وصال اندر بیابان غمش
کاروان شوق من بار توکل می کشد
از فریب دانه خال سیاهش کن حذر
مرغ دل را دام زلفش بی تحمل می کشد
ساز صوت و نغمه ای دارم که هر جا مطربیست
تار قانونم ز مد آه بلبل می کشد
نسخه آشفته جزو پریشان غمم
مانی و بهزاد تصویرم ز سنبل می کشد
در دماغ خشک بخت تیره واژون من
روغن بادام را از نبض کاکل می کشد
نرگس سحر آفرینش بهر تعلیم فسون
بی ابا هاروت را از چاه بابل می کشد
ناخن برهان طغرل چون به دور زلف او
خار تطبیق از کف پای تسلسل می کشد؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
تا کمند زلف او صد دل به یک مو می کشد
بار منت مرغ دل از خال هندو می کشد
مردم چشم مرا از شش جهت تسخیر کرد
بهر قتل عاشقان هم تیغ ابرو می کشد
خاک پای توسنش را توتیا کردم به چشم
سرمه اکنون دیده ام از خاک آن کو می کشد!
حاصل عشقم مرا شد رنگ زردی همچو کاه
کهربای جذب مهرش دل ز هر سو می کشد
نکهت روی گلش تصویر را بخشد حیات
در مشامش از نسیم او رسد بو می کشد!
از می شوقش به زاهد داد ساقی جرعه ای
از کمال بی خودی در خانقه هو می کشد
عکس چشم مست او طغرل به هنگام رقم
مانی و بهزاد با مژگان آهو می کشد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
کتاب عارضش را تا سواد خط نمایان شد
ز مضمون براتش مور مهمان سلیمان شد
نگاه حیرتنگیزش بساط آراست شوخی را
رم چشم غزالان از خدنگ ناز مژگان شد
تماشای بهارستان رخسارش چسان سازم
که از عکس جمال او هزار آئینه حیران شد؟!
سخن می رفت در گلشن همانا دوش از زلفش
وگرنه از چه این دم خاطر سنبل پریشان شد؟!
بیا ای بانی قصر دل عشاق کز هجرت
ز سیلاب سرشک من بنای کعبه ویران شد!
وفا ای بی وفا هرگز نمی سازی به عهد خود
فراموشت ز خاطر گوئیا آن عهد و پیمان شد؟!
ز گیسوی تو تا زنار بسته بر میان طغرل
بتا رحمی به حال او که دور از نقد ایمان شد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آه از دور فلک یک لحظه بر کامم نشد
قرعه فال طرب یک بار بر نامم نشد!
در هوای وصل مطلب کردم از آرام رم
هیچ امری موجب تسکین آرامم نشد
سوختم در آتش حسرت چو هندو بارها
خال هندوی بتان از بخت بد رامم نشد
گر چه نوشیدم بسی پیمانه های زهر غم
از می عشرت ولی یک جرعه در جامم نشد
تا نهادم در پس صید طلب دام امید
مرغ این وحشت سرا در حلقه دامم نشد
خانه بر دوش خیالش منتظیر شب تا سحر
یک طلوع کوکب بخت از لب بامم نشد
طغرلم در دام شد زان هر دو بادام ترش
یک علاج خشکی سودا ز بادامم نشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ماه سیم اندام من هر چند عالی جاه شد
پیکرم سیماب کارم آه رنگم کاه شد
حسن او از عشق من بالید سر بالا کشید
دستم از شاخ وصالش سر به سر کوتاه شد
یاد آن رخسار گلگون می برد حالت ز من
هر کجا طرف گلستانم نشیمن گاه شد
از کمال شدت درد و الم های فراق
می ندانم صبحدم یا چاشت یا بیگاه شد؟!
لب شکر دندان گهر شیرین تکلم دلبران
دیده ام اما نه یک همچون توام دلخواه شد!
دامن وصلش چه امکان است چون آید به کف
من جلیس اهل فقرم او انیس شاه شد؟!
یاد چشم نیم مستش می رباید هوش من
هر سیه چشمی که منظورم گه و ناگاه شد
نه دماغ شکوه از معشوق دارم نه ز غیر
بس که در روز الستم این بلا همراه شد
خواسته منظومه ای انشا (کنم) از بهر دوست
دل پی نام دلارامش موشح خواه شد
از سر هر بیت من حرفی به هم آورد نیست
هر که دانست این عمل از اسم او آگاه شد
نیستم از ناسپاسان طریق عاشقی
نام او طغرای ابیاتم بحمدالله شد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ماه من امروز در مصر ملاحت شاه شد
یوسف از شرم جمال او به زیر چاه شد
جام می بی یاد لعل او نصیب من مباد
همدم بزمم اگر چندی که مهر و ماه شد!
تار گیسوی کمندش گشت دام مرغ دل
دانه خال سیاهش تا مرا دلخواه شد
کی امان یابد ز تیر ناوک دلسوز او
سینه آن کس که محنت سنج این درگاه شد؟!
از هلال ابرویش شرمنده گردد ماه نو
واز صفای عارضش خورشید رنگ کاه شد
باج خوبی را ز خوبان جهان گیرد رواست
بس که نام او به خوبی در همه افواه شد
در ازل کلک قضا تصویر رویش می کشید
بلبل روح من از بوی گلش آگاه شد
این معما حل کند هر کس بدو طغرل غلام
در بیابان توشح مطلبم همراه شد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نزاکت زان خرام قد دلجو می چکد
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
به اوج دلبری روی تو تا ماه تمام آمد
هلال ابرویت در چشم من عید صیام آمد
قیام قامتت بر ما نمود آشوب دوران را
به باغ حسن تا سرو بلندت در خرام آمد
ازان روزی که حسنت از تجلی پرتوافکن شد
به تور قرب موسی زان سبب از نی کلام آمد
جمال عالمارای تو زد یک جلوه در عالم
پی تعظیم حسنت یوسف مصری غلام آمد
الم در سینه بی حد دارم احوالم نمی پرسی
مرا جای شکر صد حنظل فرقت به کام آمد
ندارم صبر و طاقت لیک آرامم شود حاصل
اگر هندوی خال او مرا با رام رام آمد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
شبی در خاطرم زلف تو آمد
خیال نافه از یادم برآمد
کشا امروز ابواب تبسم
شب هجرانت ای ظالم سرآمد!
برآمد از دلم غم های عالم
غم عشق تو تا در دل درآمد
به رغم من زدی با غیر تیری
خدنگ بر نشان من نیامد
شود باغ از خزان تا حشر ایمن
اگر بر جانب گلشن خرامد
فتاد آوازه حسنت به عالم
ز تخت دلبری یوسف فرامد
کشد بیرون گهرهای معانی
به هر جا چنگل طغرل درآمد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خوبرویان شیوه حیرت شعارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر عشقش در ازل خط جبینم کرده اند
نام مجنون را ازان نقش نگینم کرده اند
حلقه پرپیچ و تاب نذر زلفش دل ربود
همچو اسکندر که با ظلمت قرینم کرده اند
یاد دادن از وجود آن دهن وهم است و بس
بس که اندر نیستی عین الیقینم کرده اند
از سر اخلاص کردم آستان او وطن
خاک کویش بهتر از خلد برینم کرده اند
لاله آسا داغ های سینه صد چاک را
از هوای عشق آن نازآفرینم کرده اند
دین و دل بر باد داد و محرم وصلش نکرد
وامق و فرهاد با صبرآفرینم کرده اند!
ناله و فریاد من تأثیر نآرد در دلش
نیست عیب او مرا بخت این چنینم کرده اند!
یار را تنها نمی یابم که گویم راز دل
دشمن و اغیار از هر سو کمینم کرده اند
جامه عریان ما فارغ از لون هواست
پیرهن در عشق او رنگ زمینم کرده اند
آنقدر در راه او از سر قدم فرسا شدم
شهرت نام جنون با من ازینم کرده اند
کاتبان قسمت و تقدیر از فکر رسا
خرمن ملک سخن را خوشه چینم کرده اند
نخل اشعار تو طغرل نام می آرد ثمر
گلشن توشیح را خاصیت اینم کرده اند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ساغر عیش ابد گر چه به دستم دادند
راه راحت همه از جام الستم دادند
کاروانان قضا و قدر از هشیاری
چون حنا بسته مرا بر کف مستم دادند
هر کجا باشم اگر بی اثر داغ نیم
شعله شوقم و بر خاک نشستم دادند
به سفالی نرسد ساز درست آئینم
چینی ام گر چه ز فغفور شکستم دادند
بود تحقیق عدم صورت امکان وجود
نیستی آئینه ای بود ز هستم دادند
صید مطلب نشود بسته قلاب هوس
ماهی بحر ادب گر چه به شستم دادند
خانه بر دوش خیالم به سخن همچو حباب
واژگونی همه از طالع پستم دادند
چه خوش است مصرع دریای معانی طغرل
وصل می خواستم آئینه به دستم دادند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
از نگه تیری به جانم آن کمان ابرو زند
شکر الطافش مرا بر تن سر از هر مو زند
تاب لعل می پرستش قیمت از گوهر برد
نسخ بازار شکر را او ز گفتگو زند
مردم چشمش مرا از شش جهت تسخیر کرد
تیر مژگانش دلم را هر دم از هر سو زند
نکهت زلفش هزاران دل اسیر خود نمود
وه ازان حالت که دل در حلقه گیسو زند!
بهر تعظیم قدش طوبی سراسر گشته خم
سرو و شمشاد صنوبر بر زمین زانو زند
همچو دزدان با نگاه خود ندارد دوستی
آشنائی سرمه را در نرگس جادو زند!
ماه با رخسار او طغرل چه دعوا آورد؟!
پرتو مهر جمالش با فلک پهلو زند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هر کجا آن شوخ گر صیدی به ابرو می زند
بسملش چون ماه نو بر چرخ پهلو می زند
دی به گلگشت چمن نخلش خرام آورد بار
قمری با یاد قدش امروز کوکو می زند
نرگس مست خدنگ انداز افسون ساز او
تیر آهو از ره وحشت به آهو می زند
سرو اگر در باغ بیند سرو آزاد تو را
یک قلم انگشت حیرت بر لب جو می زند
خاک پایت توتیای دیده هر کس نشد
دست حسرت از ندامت سخت بر رو می زند!
با دل صد چاک زیر نخل شمشادم کنون
شانه از مشاطه آن مه تا به گیسو می زند
پنجه دانشربا بگشاده از اوج کمال
طغرل ما صید معنی را چو تیهو می زند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
عشق را حسن تو قانون دگر پیدا کند
وامق از مهر تو ترک پیشه عذرا کند
بلبل و قمری به باغ از حسرت قد و رخت
آن یکی کوکو زند و آن دیگری آوا کند!
ای مه خوبان ز عشقت زهره سرگرم نواست
بر فلک کلک عطارد وصف تو انشا کند!
در چمن سنبل ز خجلت سر فرود آرد به پیش
گر صبا افسانه آن زلف عنبرسا کند
لمعه ای حسن تو را بیند زلیخا گر به خواب
از ندامت بر سر یوسف بسی غوغا کند
گر به گوش باغبان افسانه رویت رسد
تا قیامت کی دلش میل گل رعنا کند؟!
رخت هستی برنهم بر محمل راه فنا
گر رقیب بی سعادت در بر رو جا کند!
یک شب از راه کرم ای شوخ سوی من بیا
تا نگاهم در بساط عارضت مأوا کند
مست صهبای وصالت گر شود طغرل چه باک؟!
یک قلم ملک دو عالم را به پشت پا کند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
عنبر زلف کژت بازار عنبر بشکند
قیمت لعل لبت سودای گوهر بشکند
با قد شمشاد سوی باغ گر آری گذر
زنفعال قامتت شاخ صنوبر بشکند
در ره عشقت شدم خاک و ولی ترسم از آن
کز غبار من تو را نعل تکاور بشکند
الحذر از فتنه یعجوج چشم ساحرت
آخر این خیل بلا سد سکندر بشکند!
لعل خود گر واکنی چون غنچه هنگام سخن
از تبسم های لعلت نرخ شکر بشکند
حیرت آئینه از عکس رخ زیبای توست
از عرق هر دم به روی خویش جوهر بشکند
مد ابروی تو در تاراج دل ماند به آنک
زلفقار مرتضی دیوار خیبر بشکند
یک شبی سرمست صهبای وصال خویش کن
گر شکستی این سخن دل هم برابر بشکند
دارم اندر دل هوای عشقت ای نازآفرین
این خمار من کی از هر جام و ساغر بشکند؟!
چون روم سویت ولی از سنگباران رقیب
تا حریم وصل تو صدجا مرا سر بشکند!
انگبینت طعنه سازد با شراب سلسبیل
نرگس بی باک مستت قدر ابحر بشکند
نام تو تا بر سر هر بیت طغرل تاج شد
از خجالت افسر فغفور و قیصر بشکند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باده عشق تو در هر دل اگر جوش کند
اگرش آب حیات است کجا نوش کند؟!
آرزومند وصال تو اگر هوشناک است
به یکی قطره می وصل تو بی هوش کند
سر خود گر چه بر افلاک نو ساید
حلقه داغ غلامی تو در گوش کند
طوطی هند شکرخائی لعلت بیند
از خجالت سخن خویش فراموش کند
چشم آهوی تو آهو به ختن می گیرد
بلکه آهو به سیه چشمی آهوش کند
از قضا خط برات اجل آرد هر کس
چون دو پیکر ز کمربند تو آغوش کند
نخل شمشاد خرام قد او را بیند
بی ابا سجده محراب دو ابروش کند
خم شود قامت او چون قد طغرل عمری
هر کسی بار غم عشق تو بر دوش کند!