عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل به اختیار تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
می بایدم که با تو قراری رود به صبر
با صبر هیچگونه قراری نمی رود
پر شد کنار تا به میانم ز آب سر
خود در میان حدیث کناری نمی رود
گفتم در این میانه مگر با کنار دوست
کاری رود نمی رود آری نمی رود
گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای
بختم نکرد یاری و یاری نمی رود
در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز
از سوز سینه ناله زاری نمی رود
گر صد هزار جان برود در مصاف عشق
بر خون کس حساب و شماری نمی رود
گفتم نزاریا نروی در محیط عشق
رفتی و زورقت به کناری نمی رود
خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی
اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
می بایدم که با تو قراری رود به صبر
با صبر هیچگونه قراری نمی رود
پر شد کنار تا به میانم ز آب سر
خود در میان حدیث کناری نمی رود
گفتم در این میانه مگر با کنار دوست
کاری رود نمی رود آری نمی رود
گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای
بختم نکرد یاری و یاری نمی رود
در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز
از سوز سینه ناله زاری نمی رود
گر صد هزار جان برود در مصاف عشق
بر خون کس حساب و شماری نمی رود
گفتم نزاریا نروی در محیط عشق
رفتی و زورقت به کناری نمی رود
خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی
اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
نشسته ام مترصّد که یار باز آید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید
مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد
چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است
بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد
که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد
به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد
میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده
که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان
نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را
بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید
مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد
چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است
بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد
که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد
به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد
میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده
که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان
نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را
بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
ای صنمِ خرگهی خیمه برون زد بهار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
چشمی که داشتم به امید وصال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دلنواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
امید بستم و نگشاد هیچ کار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
دلا خاک در دیدۀ عقل پاش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
یک شبی تا روز با تو خلوتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بار دگر عزم سفر می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
بساز بر بط و برزن رهِ قلندریان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
مرا جانانهای باید که باشد غم گسارِ من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من