عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
نمی خواهم باو درد دل صد پاره بنویسم
که می دانم نخواهد خواند گر صد باره بنویسم
ز راهت ریز بهر خشک کردن خاک بر خطی
که من با خون دل بر صفحه رخساره بنویسم
ز جنبش افکند مانند مژگان خامه را حیرت
چو خواهم وصف رویش در دم نظاره بنویسم
بغربت سوختم روزی نگفت آن ماه مشگین خط
که آرم یاد و مکتوبی بآن بیچاره بنویسم
ز سنگ خاره تا روز قیامت سر زند آتش
ز سوز دل اگر حرفی بسنگ خاره بنویسم
نخواهد خواند کس افسانه فرهاد و مجنون را
اگر شرح غم خود را من آواره بنویسم
فضولی کرد تیغ غم قلم هر استخوانم را
که با هر یک حساب ظلم آن خونخواره بنویسم
که می دانم نخواهد خواند گر صد باره بنویسم
ز راهت ریز بهر خشک کردن خاک بر خطی
که من با خون دل بر صفحه رخساره بنویسم
ز جنبش افکند مانند مژگان خامه را حیرت
چو خواهم وصف رویش در دم نظاره بنویسم
بغربت سوختم روزی نگفت آن ماه مشگین خط
که آرم یاد و مکتوبی بآن بیچاره بنویسم
ز سنگ خاره تا روز قیامت سر زند آتش
ز سوز دل اگر حرفی بسنگ خاره بنویسم
نخواهد خواند کس افسانه فرهاد و مجنون را
اگر شرح غم خود را من آواره بنویسم
فضولی کرد تیغ غم قلم هر استخوانم را
که با هر یک حساب ظلم آن خونخواره بنویسم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یار بی جرم بشمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم
ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود
گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم
در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست
چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم
گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب
ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم
آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر
بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم
گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم
ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود
گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم
در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست
چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم
گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب
ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم
آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر
بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم
گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
می روم زین شهر و در دل مهر ماهی می برم
کوه دردی با تن چون برگ کاهی می برم
از سر کویت سفر نوعیست از دیوانگی
این قدر من هم بکوی عقل راهی می برم
از ملامت چون رهم کز ناله هرجا می روم
بر گرفتاری خود با خود گواهی می برم
کی توانم بر زبان آورد نام دوریت
من که صد فیض از رخت در هر نگاهی می برم
گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست
این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم
دل ز بویت دیده از رویت سروری داشتند
می روم حالا پر از اشکی و آهی می برم
گر کنم میخانه را منزل فضولی دور نیست
چون کنم از بیم غم آنجا پناهی می برم
کوه دردی با تن چون برگ کاهی می برم
از سر کویت سفر نوعیست از دیوانگی
این قدر من هم بکوی عقل راهی می برم
از ملامت چون رهم کز ناله هرجا می روم
بر گرفتاری خود با خود گواهی می برم
کی توانم بر زبان آورد نام دوریت
من که صد فیض از رخت در هر نگاهی می برم
گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست
این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم
دل ز بویت دیده از رویت سروری داشتند
می روم حالا پر از اشکی و آهی می برم
گر کنم میخانه را منزل فضولی دور نیست
چون کنم از بیم غم آنجا پناهی می برم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
می روم در سینه صد درد نهانی می برم
کوه دردم از سرکویت گرانی می برم
از درت صد داغ بر دل می کنم عزم سفر
دسته گل زین ریاض کامرانی می برم
می روم زین ملک اما بی متاعی نیستم
بار صد غم مایه صد ناتوانی می برم
بهر یاران کرده ام ترتیب رنگین تحفها
چهره کاهی و اشک ارغوانی می برم
تا بکی بر سر خورم سنگ ملامت کوه کوه
زین سر کو می روم وین سخت جانی می برم
دولتی دارم که می میرم بدرد عاشقی
خوش متاع باقی زین ملک فانی می برم
نیستم از خاک پای او فضولی بی خبر
خضر وقتم ره بآب زندگانی می برم
کوه دردم از سرکویت گرانی می برم
از درت صد داغ بر دل می کنم عزم سفر
دسته گل زین ریاض کامرانی می برم
می روم زین ملک اما بی متاعی نیستم
بار صد غم مایه صد ناتوانی می برم
بهر یاران کرده ام ترتیب رنگین تحفها
چهره کاهی و اشک ارغوانی می برم
تا بکی بر سر خورم سنگ ملامت کوه کوه
زین سر کو می روم وین سخت جانی می برم
دولتی دارم که می میرم بدرد عاشقی
خوش متاع باقی زین ملک فانی می برم
نیستم از خاک پای او فضولی بی خبر
خضر وقتم ره بآب زندگانی می برم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی بینم
که من هرگاه می بینم ترا خود را نمی بینم
چو ایی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم
چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم
وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان
بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم
پری را خلق می گویند چون جانان من اما
من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم
که من هرگاه می بینم ترا خود را نمی بینم
چو ایی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم
چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم
وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان
بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم
پری را خلق می گویند چون جانان من اما
من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روزگاری شد ز کویت درد سر کم کرده ایم
سویت از بیم رقیبانت گذر کم کرده ایم
ناله ما را از سگان کوی او شرمنده داشت
زین خجالت درد سر زان خاک در کم کرده ایم
همعنان ماست غم تا رفته ایم از کوی تو
در جهان زین ناملایم تر سفر کم کرده ایم
بی رخت قطع نظر از دیدن عالم نکرد
زین سبب از مردم دیده نظر کم کرده ایم
کم نشد دور از تو آب چشم ما معذور دار
گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم
غیر افغان نیست بر یاد سگانت کار ما
تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم
تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان
بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم
سویت از بیم رقیبانت گذر کم کرده ایم
ناله ما را از سگان کوی او شرمنده داشت
زین خجالت درد سر زان خاک در کم کرده ایم
همعنان ماست غم تا رفته ایم از کوی تو
در جهان زین ناملایم تر سفر کم کرده ایم
بی رخت قطع نظر از دیدن عالم نکرد
زین سبب از مردم دیده نظر کم کرده ایم
کم نشد دور از تو آب چشم ما معذور دار
گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم
غیر افغان نیست بر یاد سگانت کار ما
تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم
تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان
بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم
او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم
خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من
یک یک دم خون ریختن پامال آن قاتل کنم
چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم
خود را باو سازم فدا او را بخود مایل کنم
خوش آنکه چون آیی برون با نالهای زار خود
مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم
با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من
منزل نمی سازد کسی جایی که من منزل کنم
گنج وفای گلرخان دارد طلسم نیستی
تا کی بامید وفا اندیشه باطل کنم
در عشق خوبان می کند ناصح فضولی منع من
جاهل تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم
او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم
خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من
یک یک دم خون ریختن پامال آن قاتل کنم
چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم
خود را باو سازم فدا او را بخود مایل کنم
خوش آنکه چون آیی برون با نالهای زار خود
مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم
با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من
منزل نمی سازد کسی جایی که من منزل کنم
گنج وفای گلرخان دارد طلسم نیستی
تا کی بامید وفا اندیشه باطل کنم
در عشق خوبان می کند ناصح فضولی منع من
جاهل تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بیاد قد تو بر سینه هر الف که بریدم
خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم
بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم
شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم
وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر
زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم
گل نشاط منست از هوای وصل شگفته
بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم
براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی
چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم
نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل
که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم
سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی
بآه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم
خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم
بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم
شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم
وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر
زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم
گل نشاط منست از هوای وصل شگفته
بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم
براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی
چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم
نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل
که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم
سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی
بآه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
نیست در آیینه عکس آن صنم
مریمی دارد مسیحی در شکم
دولت پابوس او دستم نداد
گر چه این حسرت قدم را کرد خم
چون رخ و ابروی او کم دیده ایم
چشمه خورشید و ماه نو بهم
بود نقش قامتش بر سینه ام
پیشتر از خلقت لوح و قلم
چون نباشد تازه ریحان خطش
می کشد از چشمه خورشید نم
شد کهن ایوان گردون را بنا
چون نریزد بر سر ما گرد غم
روزگاری شد فضولی خون دل
می خورد بر یاد آن لب دم بدم
مریمی دارد مسیحی در شکم
دولت پابوس او دستم نداد
گر چه این حسرت قدم را کرد خم
چون رخ و ابروی او کم دیده ایم
چشمه خورشید و ماه نو بهم
بود نقش قامتش بر سینه ام
پیشتر از خلقت لوح و قلم
چون نباشد تازه ریحان خطش
می کشد از چشمه خورشید نم
شد کهن ایوان گردون را بنا
چون نریزد بر سر ما گرد غم
روزگاری شد فضولی خون دل
می خورد بر یاد آن لب دم بدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم
بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم
رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم
چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم
فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم
بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم
رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم
چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم
فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گهی که در غم آن گلعذار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
در دل الم از غنچه خندان تو دارم
در دیده نم از لعل درافشان تو دارم
آشفتگی از سنبل گیسوی سیاهت
سرگشتگی از سرو خرامان تو دارم
بر رشته جان سبحه صفت صد گره از غم
در حسرت عقد در دندان تو دارم
امید ندارم رهم از دام بلایی
کز سلسله زلف پریشان تو دارم
در روز وصال تو محالست نشاطم
در دل چو خیال شب هجران تو دارم
کس نیست بکشتن ز غمم باز رهاند
عمریست که این چشم ز چشمان تو دارم
افغان ز که داری تو فضولی که همه شب
افغان من بد روز ز افغان تو دارم
در دیده نم از لعل درافشان تو دارم
آشفتگی از سنبل گیسوی سیاهت
سرگشتگی از سرو خرامان تو دارم
بر رشته جان سبحه صفت صد گره از غم
در حسرت عقد در دندان تو دارم
امید ندارم رهم از دام بلایی
کز سلسله زلف پریشان تو دارم
در روز وصال تو محالست نشاطم
در دل چو خیال شب هجران تو دارم
کس نیست بکشتن ز غمم باز رهاند
عمریست که این چشم ز چشمان تو دارم
افغان ز که داری تو فضولی که همه شب
افغان من بد روز ز افغان تو دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
آزارها ز یار جفا کار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر چشم برخسار تو صد بار گشادم
هر بار دو صد سیل برخسار گشادم
فریاد کنان راز دلم پیش تو بگشاد
هر سیل که از دیده خونبار گشادم
آه از تو که ناگفته باغیار گشادی
هر راز که پیش تو من زار گشادم
تا چشم گشادم بتو دیدم ز تو آزار
فریاد که بر خود در آزار گشادم
بختم بنگر در ره او کز پی راحت
در رهگذر سیل فنا بار گشادم
گر سینه خراشیدم و خستم عجبی نیست
راهی بدل از بهر غم یار گشادم
کارم گرهی داشت از آن زلف فضولی
آن زلف گرفتم گره از کار گشادم
هر بار دو صد سیل برخسار گشادم
فریاد کنان راز دلم پیش تو بگشاد
هر سیل که از دیده خونبار گشادم
آه از تو که ناگفته باغیار گشادی
هر راز که پیش تو من زار گشادم
تا چشم گشادم بتو دیدم ز تو آزار
فریاد که بر خود در آزار گشادم
بختم بنگر در ره او کز پی راحت
در رهگذر سیل فنا بار گشادم
گر سینه خراشیدم و خستم عجبی نیست
راهی بدل از بهر غم یار گشادم
کارم گرهی داشت از آن زلف فضولی
آن زلف گرفتم گره از کار گشادم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
چیست جرم من که باز از چشم یار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام