عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
مرا بخت سبز از فلک دوش بود
که آن سرو نازم در آغوش بود
ز غمخواری وصل او در دلم
غم هر دو عالم فراموش بود
نگاهش بمن در سوال و جواب
سراپا زبان جمله تن گوش بود
چگویم پس از هجر از وصل وی
که آن جمله نیش این همه نوش بود
لبش داشت صد رنگ با من سخن
نه چون غنچه از ناز خاموش بود
ز صهبای وصلش دلم تا سحر
برنگ خم باده در جوش بود
ز سیل سرشکم چو شبهای هجر
گهی تا کمرگاه و تا دوش بود
چه فیض امشب از وصل مشتاق دید
کز این باده تا صبح بیهوش بود
که آن سرو نازم در آغوش بود
ز غمخواری وصل او در دلم
غم هر دو عالم فراموش بود
نگاهش بمن در سوال و جواب
سراپا زبان جمله تن گوش بود
چگویم پس از هجر از وصل وی
که آن جمله نیش این همه نوش بود
لبش داشت صد رنگ با من سخن
نه چون غنچه از ناز خاموش بود
ز صهبای وصلش دلم تا سحر
برنگ خم باده در جوش بود
ز سیل سرشکم چو شبهای هجر
گهی تا کمرگاه و تا دوش بود
چه فیض امشب از وصل مشتاق دید
کز این باده تا صبح بیهوش بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خدات خواهی اگر از بلا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بوسهای دوش ز لعل تو براتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل چرا چون شمع جز آه سربارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
صد چشمم و رخسار تو دیدن نگذارند
صد گوشم و حرف تو شنیدن نگذارند
از گلشن وصل تو چه حاصل که شکفته است
درهم گلت از خوبی و چیدن نگذارند
زیر فلکم گو نگشایند پروبال
چون زین قفس تنگ پریدن نگذارند
از رستن تخمی که برش نیست چه حاصل
گوهر گرم از خاک دمیدن نگذارند
خون شد جگر تشنه ز حسرت نگرم چند
شادابی لعلی که مکیدن نگذارند
دل تنگم و آورد صبا بوی تو فریاد
چون غنچه گرم جامه درین نگذارند
مشتاق چه کیفیتم از باده در آن بزم
زان جام لبالب که چشیدن نگذارند
صد گوشم و حرف تو شنیدن نگذارند
از گلشن وصل تو چه حاصل که شکفته است
درهم گلت از خوبی و چیدن نگذارند
زیر فلکم گو نگشایند پروبال
چون زین قفس تنگ پریدن نگذارند
از رستن تخمی که برش نیست چه حاصل
گوهر گرم از خاک دمیدن نگذارند
خون شد جگر تشنه ز حسرت نگرم چند
شادابی لعلی که مکیدن نگذارند
دل تنگم و آورد صبا بوی تو فریاد
چون غنچه گرم جامه درین نگذارند
مشتاق چه کیفیتم از باده در آن بزم
زان جام لبالب که چشیدن نگذارند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شام شد زلف سیاه تو بیارم آمد
گشت طالع مه و ماه تو ببارم آمد
دوش در بادیه رم کرده غزالی میگشت
گردش چشم سیاه تو بیادم آمد
بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست
شکن طرف کلاه تو بیادم آمد
خنجر غرقه بخون در کف مستی دیدم
تیغ خونریز نگاه تو بیادم آمد
بخسی آتشی از جلوه برقی افتاد
حال خود بر سر راه تو بیادم آمد
تیری آمد بهدف تند ز شستی مشتاق
سرعت ناوک آه تو بیادم آمد
گشت طالع مه و ماه تو ببارم آمد
دوش در بادیه رم کرده غزالی میگشت
گردش چشم سیاه تو بیادم آمد
بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست
شکن طرف کلاه تو بیادم آمد
خنجر غرقه بخون در کف مستی دیدم
تیغ خونریز نگاه تو بیادم آمد
بخسی آتشی از جلوه برقی افتاد
حال خود بر سر راه تو بیادم آمد
تیری آمد بهدف تند ز شستی مشتاق
سرعت ناوک آه تو بیادم آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گفتم ز صبر کار بسامان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوهگری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چسان که ز سختگیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چسان که ز سختگیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بجز مئی که لب لعل یار من دارد
کدام باده علاج خمار من دارد
به من چه لطف بت میگسار من دارد
که مست خفته و سر در کنار من دارد
روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو
امیدها دل امیدوار من دارد
بهیچ آبله خاری ندارد آن کاوش
که غمزه تو به جان فکار من دارد
کدام صید فکن راست در کمان تیری
که ابروی بت عاشق شکار من دارد
بسرو و گل زده صد طعنه این چه زیبائیست
که یار سرو قد گلعذار من دارد
ننالم از ستم او که بیشتر کشدم
زیارئی که باغیار یار من دارد
به پیک یار چه حاجت کزو دهد خبرم
طپیدنی که دل بیقرار من دارد
نبرده هر که غمت خواب او چه آگاهی
ز حال دیده شب زندهدار من دارد
رود بباغ و نبیند به لاله مشتاق
که آن نشان دل داغدار من دارد
کدام باده علاج خمار من دارد
به من چه لطف بت میگسار من دارد
که مست خفته و سر در کنار من دارد
روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو
امیدها دل امیدوار من دارد
بهیچ آبله خاری ندارد آن کاوش
که غمزه تو به جان فکار من دارد
کدام صید فکن راست در کمان تیری
که ابروی بت عاشق شکار من دارد
بسرو و گل زده صد طعنه این چه زیبائیست
که یار سرو قد گلعذار من دارد
ننالم از ستم او که بیشتر کشدم
زیارئی که باغیار یار من دارد
به پیک یار چه حاجت کزو دهد خبرم
طپیدنی که دل بیقرار من دارد
نبرده هر که غمت خواب او چه آگاهی
ز حال دیده شب زندهدار من دارد
رود بباغ و نبیند به لاله مشتاق
که آن نشان دل داغدار من دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
نروم بچهسان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
نه بنالهام از ستمت بر کس نه ببادیهام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد
شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
نروم بچهسان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
نه بنالهام از ستمت بر کس نه ببادیهام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد
شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
یارم بکنار امشب آمد
جانی ز نوم بغالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو بهجر شد مبدل
روزم رفت وز پی شب آمد
از سوز غمت فغان که دوزخ
یک شعله ز تاب این تب آمد
عشق استادیست کز ازل عقل
چون طفلانش بمکتب آمد
تو ای مه مهروش که حالت
سرمایه رشگ کوکب آمد
آن مطلوبی که طالبان را
سودای تو عین مطلب آمد
سیب ز نخت که منزل او
بالای ترنج غبغب آمد
گر نیمه شبی بدست مشتاق
آمد به هزار یارب آمد
جانی ز نوم بغالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو بهجر شد مبدل
روزم رفت وز پی شب آمد
از سوز غمت فغان که دوزخ
یک شعله ز تاب این تب آمد
عشق استادیست کز ازل عقل
چون طفلانش بمکتب آمد
تو ای مه مهروش که حالت
سرمایه رشگ کوکب آمد
آن مطلوبی که طالبان را
سودای تو عین مطلب آمد
سیب ز نخت که منزل او
بالای ترنج غبغب آمد
گر نیمه شبی بدست مشتاق
آمد به هزار یارب آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یارئی دیدم ز یار خود
بخون خود ز تیرش غلطم و شادم بامیدی
که آید آن شکارافکن بسر وقت شکار خود
بسست امیدگاه من جفا ترسم بدلسازی
بناامیدی امید دل امیدوار خود
ز تاراج خزانم نیست پروا خاربن باشم
چه گل در باردارم تا بلرزم بر بهار خود
منم مشتاق از سودای زلف او سیه روزی
که نشناسم ز هم از تیرگی لیل و نهار خود
جز این نبود گر آخر یارئی دیدم ز یار خود
بخون خود ز تیرش غلطم و شادم بامیدی
که آید آن شکارافکن بسر وقت شکار خود
بسست امیدگاه من جفا ترسم بدلسازی
بناامیدی امید دل امیدوار خود
ز تاراج خزانم نیست پروا خاربن باشم
چه گل در باردارم تا بلرزم بر بهار خود
منم مشتاق از سودای زلف او سیه روزی
که نشناسم ز هم از تیرگی لیل و نهار خود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت
خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را
بکویت گر پریشان ساختم مشت غبار خود
ز بیقدری ندارم عزتی ناخوانده مهمانم
ببزم او مکرر آزمودم اعتبار خود
تو را با غیر دیدم کرد غیرت بیخودم ورنه
به زخم کاریی میساختم زین تیغ کار خود
خوشم گر خاک جولانگاه او گشتم بامیدی
که گردم گرد و افتم در قفای شهسوار خود
ز تیغش آن شهید بیکسم مشتاق در کویش
که غیر از شمع دلسوزی ندیدم بر مزار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت
خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را
بکویت گر پریشان ساختم مشت غبار خود
ز بیقدری ندارم عزتی ناخوانده مهمانم
ببزم او مکرر آزمودم اعتبار خود
تو را با غیر دیدم کرد غیرت بیخودم ورنه
به زخم کاریی میساختم زین تیغ کار خود
خوشم گر خاک جولانگاه او گشتم بامیدی
که گردم گرد و افتم در قفای شهسوار خود
ز تیغش آن شهید بیکسم مشتاق در کویش
که غیر از شمع دلسوزی ندیدم بر مزار خود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قاصدی باز آمد و حرفی ز جائی میزند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی میزند
چون به صیدی غمزهات تیر جفایی میزند
ناوک رشگی بجان مبتلائی میزند
چارهام مر گست در بحر غمت از اضطراب
نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی میزند
من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی
ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی میزند
کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت
خویشتن را هر دم این ظالم بجائی میزند
خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر
گر شهید عشق حرف خونبهائی میزند
عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش
دود آهی سر ز جان مبتلائی میزند
چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم
هرکه میآیی بر آن افتاده پائی میزند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی میزند
چون به صیدی غمزهات تیر جفایی میزند
ناوک رشگی بجان مبتلائی میزند
چارهام مر گست در بحر غمت از اضطراب
نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی میزند
من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی
ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی میزند
کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت
خویشتن را هر دم این ظالم بجائی میزند
خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر
گر شهید عشق حرف خونبهائی میزند
عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش
دود آهی سر ز جان مبتلائی میزند
چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم
هرکه میآیی بر آن افتاده پائی میزند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیدی آخر آنچه با من طالع ناساز کرد
یار را از من مرا از یار غافل باز کرد
میسرودم بر گلی یکچند همچون بلبلی
ناگهان برگ سفر آن گل ز گلشن باز کرد
سختگیریهای هجرش بر فشار طایرم
آشیان را تنگتر از چنگل شهباز کرد
بار بستم منهم از گلشن به چشم حسرتی
گزنم خون جگر نتوانش از هم باز کرد
قصه کوته آسمان و انجمش کز خشم و کین
آن جفا بنیاد با من این ستم آغاز کرد
یار را از من بریدند و مزا از خانمان
گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن پرواز کرد
کیستم مشتاق سرگرم فغان مرغی کزو
خویش را آخر کباب از شعله آواز کرد
یار را از من مرا از یار غافل باز کرد
میسرودم بر گلی یکچند همچون بلبلی
ناگهان برگ سفر آن گل ز گلشن باز کرد
سختگیریهای هجرش بر فشار طایرم
آشیان را تنگتر از چنگل شهباز کرد
بار بستم منهم از گلشن به چشم حسرتی
گزنم خون جگر نتوانش از هم باز کرد
قصه کوته آسمان و انجمش کز خشم و کین
آن جفا بنیاد با من این ستم آغاز کرد
یار را از من بریدند و مزا از خانمان
گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن پرواز کرد
کیستم مشتاق سرگرم فغان مرغی کزو
خویش را آخر کباب از شعله آواز کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
عاشق ز دل و جان چه خبر داشته باشد
سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را
از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام
از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا
زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
ماهی که بکف آینه از شرم نگیرد
زین دیده حیران چه خبر داشته باشد
یوسف که دلی سادهتر از آینه دارد
از حیله اخوان چه خبر داشته باشد
سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را
از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام
از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا
زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
ماهی که بکف آینه از شرم نگیرد
زین دیده حیران چه خبر داشته باشد
یوسف که دلی سادهتر از آینه دارد
از حیله اخوان چه خبر داشته باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند