عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش روی‌‌‌ها را می‌کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضری‌‌‌‌‌ست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه می‌پوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می‌رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهره‌‌‌ست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد، تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
گر تو را باور نیاید، سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبک بر بادهٔ روشن بزن
شاخ‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامه‌‌های سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان، سوزن بزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
آفتابا بار دیگر خانه را پر نور کن
دوستان را شاد گردان، دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز
بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پر حله و پر حور کن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دست گیر و چارهٔ رنجور کن
این چنین روی چو مه در زیر ابر، انصاف نیست
ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن
گر جهان پر نور خواهی، دست از رو بازگیر
ور جهان تاریک خواهی، روی را مستور کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
نوبهارا جان مایی، جان‌ها را تازه کن
باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن
گل جمال افروخته‌‌‌ست و مرغ قول آموخته‌‌‌ست
بی‌صبا جنبش ندارند، هین صبا را تازه کن
سرو سوسن را‌ همی‌گوید، زبان را برگشا
سنبله با لاله می‌گوید وفا را تازه کن
شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
فاخته نعره زنان کو کو، عطا را تازه کن
از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع
برگ رز اندر سجود آمد، صلا را تازه کن
جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو، جنگ جو
خیز ای وامق تو باری، عهد عذرا تازه کن
رعد گوید ابر آمد، مشک‌ها بر خاک ریخت
ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن
نرگس آمد سوی بلبل، خفته چشمک می‌زند
کندر آ، اندر نوا، عشق و هوا را تازه کن
بلبل آن بشنید ازو و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد، این‌ بی‌نوا را تازه کن
سبزپوشان خضرکسوه‌ همی‌گویند، رو
چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن
وان سه برگ و آن سمن، وان یاسمین گویند، نی
در خموشی کیمیا بین، کیمیا را تازه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
یار خود را خواب دیدم، ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته، در میان نسترن
حلقه کرده، دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می‌زد نرم نرمک بر کنار زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می‌رسید از هر شکن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن
زاول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا با خود آیم، یک زمان تو دم مزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
جان حیوان که ندیده‌‌‌ست به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاری‌‌‌ست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و‌ بی‌ادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر می‌کشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شده‌ست
فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن
برگ می‌لرزد بر شاخ و دلم می‌لرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم
که چراغی‌‌‌ست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
ور ندیدی، زچه بودیش به سر گردیدن؟
گفتم ای نی تو چنین زار چرا می‌نالی؟
گفت خوردم دم او، شرط بود نالیدن
گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست؟
گفت کاهش دهدم فایدهٔ بالیدن
فایده‌‌ی زفت شدن در کمی و کاستن است
از پی خرج بود مکسبه‌ها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چون که آن یافت، نخواهد پر و دریازیدن
در فنا جلوه شود فایدهٔ هستی‌ها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
پس خمش باش،‌ همی‌خور ز کمان‌هاش خدنگ
چون هنر در کمی‌ات خواهد افزاییدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
ای ز هجران تو مردن، طرب و راحت من
مرگ بر من شده‌‌ بی‌تو مثل شهد و لبن
می‌طپد ماهی‌‌ بی‌آب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان می‌بندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوری­ست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون می‌خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم
که چراغی‌ست نهان گشته درین زیر لگن
برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره‌ای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زاده‌یی،‌‌ بی‌مرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
نک بهاران شد، صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان؟
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان‌‌ بی‌وفا ما آن کنیم
هرچ او کرده‌ست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان؟
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته، گشاد‌‌ بی‌کران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان؟
هر کسی را کین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه می‌اندیشی؟
ای تو سرمایهٔ جمله شکران
بر دل سوخته‌‌ام ‌‌آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان، تیر مزن
چه زنی تیر سوی‌‌ بی‌سپران؟
با گل از تو گله‌ها می‌کردم
گفت من هم ز وی‌ام جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بندهٔ صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندرین چرخ ززیر و زبران
بحر در جوش ازین آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بسته‌ست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من می‌آید
که بگو حالت این‌‌ بی‌صوران
با که گویم به جهان؟ محرم کو؟
چه خبر گویم با‌‌ بی‌خبران؟
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو برین بحر بود ره گذران
غزل‌‌ بی‌سر و‌‌ بی‌پایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
امروز سرکشان را عشقت زجلوه کردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
می‌دان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
می‌باش در شکنجه، از خویش و درفشردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند هم نشین
صورت نداشتند، مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین
دهلیز دیده است دل، آنچه به دل رسید
در دیده اندرآید، صورت شود یقین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دل‌‌ها همی‌نمایند، آن دلبران چین
یعنی تو نیز دل بنما، گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین؟
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین
ایاک نعبد آن که به دریوزه آمدم
بگشا در طرب، مگذارم دگر حزین
ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها
اشکسته می‌شوم، نگهم دار، ای معین
هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره می‌نگرد، سوی یاسمین
سوسن زبان برون کند، افسوس می‌کند
گوید سمن فسوس مکن بر کس، ای لسین
یکتا مزوری‌ست بنفشه، شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش، ای قرین
سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو
غنچه نهان‌‌ همی‌کند از چشم بد جبین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین
اول فشاندنی‌ست که تا جمع آورد
وان گه کند نثار، درافشان واپسین
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل ازان است خوش حنین
گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت؟
گوید؟ بدان طرف که مکان نبود و مکین
شاهین به باز گوید کین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین؟
یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کندر حجاب غیب کرامند و کاتبین
ما چند صورتیم، یزک وار آمده
نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامه‌شان رسید به خرما و نیشکر
وان نار، دانه دانه و‌‌ بی‌هیچ دانه بین
ای وادیی که سیب درو رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد، زیرا پیاده بود
دیرآ و پخته آ، که تویی فتنه ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینی‌ات عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست، چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانه‌یی نهان
در نی دریچه نی، که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت، رسن بازی‌یی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمهٔ معین
چون گوش تو نداشت، ببستند گردنش
گوشش اگر بدی، بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا، گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود، فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید، تو نقش‌‌ها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانهٔ تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین می‌دان
جزای گریهٔ ابر است خنده‌های ‌چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیده‌ست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوب‌های ‌نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانی‌یی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و‌‌ بی‌بها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
اگر سزای لب تو نبود گفتهٔ من
برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق
پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنه‌یی دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو
ز شرم نرگس تو، ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم، چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه، تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی، ز گلشن معنی‌ست چشم‌‌ها مخمور
ولیک نغمهٔ بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوب‌تر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعهٔ آفتاب جان اصل است
بران فلک نرسیده‌ست آدمی‌‌ بی‌تن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
ز گور من شنوی این نوا پس مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
گر تنگ بدی این سینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
شب که جهان است پر از لولیان
زهره زند پردهٔ شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیدهٔ غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا که کند سود و که دارد زیان
پنج و شش است امشب مهره‌ی قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقی‌‌ست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیهٔ حلوا بیان