عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
ما بلبلان خار علایق گزیده ایم
در آشیان بال و پر خود خزیده ایم
دامن بدست خار علایق نداده ایم
چون باد اگر چه بر گل و ریحان وزیده ایم
از دامگاه بال هما کرده ایم رم
در خرقه چون کبوتر چاهی خزیده ایم
فیضی که برده ایم ز شیرینی لبت
حرف لب تو گفته، لب خود گزیده ایم
واعظ بچشم شوق ز بحرین هر دو کون
یکدانه گوهر غم او را گزیده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بنشین تا رخت از تاب نظر غازه کنیم
با لب لعل تو، یکدم نمکی تازه کنیم
نسخه صحبت ما زود ز هم میپاشد
مگرش از سخن زلف تو شیرازه کنیم
خواهد از گریه شادی شب وصل تو نثار
بعد ازین گریه ز هجر تو باندازه کنیم
نیست برنده تر از حق نمک، شمشیری
ما بخصمی که کشد تیغ، نمک تازه کنیم
واعظ از برگ جهان مقصد ما گمنامی است
پوست پوشی نه چو طبل از پی آوازه کنیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از ما گذشت عمر، بآیین مهوشان
گیسوی آه حسرت ما از قفا کشان
از خانه ماهروی من آمد چو شب برون
شد کوچه پر ز دیده حیران چو کهکشان
پیوسته سوی خود، رخ عاشق نگاه او
چشم مرا ز تار نگه برده موکشان
هر چند پای بر دلم افشرد کوه صبر
از خویش برد آن خم زلفم، کشان کشان
گفتی که: کیست واعظ ما؟ همچو زلف تو
سر حلقه جماعت خاطر مشوشان!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان
رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس
در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان
راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر
پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان
یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت
هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان
نام عنقا شد جهان پیما ز فیض نیستی
از وجود خویش بی نام و نشان ما همچنان
تا سحر بر گرد شمع خویشتن پروانه ام
میکنیم از دوری او، خود کشان ما همچنان
کاست از خط ماه رویش، مهر ما یک مو نکاست
پیر شد آن شوخ و، از عشقش جوان ما همچنان
همچو مه ز آن مهر تابان، گشته پر آغوش ما
از فراغش باز میکاهیم جان ما همچنان
تار زلف از سرگذشت و، رو بپای او نهاد
چون گره وامانده در موی میان ما همچنان
از طراوت بوستانی را گلش سیراب کرد
تشنه آن چهره آتش فشان ما همچنان
با دل او رحم و، با لب خنده، با چشمش نگاه
آشنا گشتند و، از بیگانگان ما همچنان
ابرسان واعظ بما غیر از عرق ریزی نماند
در طلب مانند برق آتش عنان ما همچنان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر بسیر گلشن، آن حیرت فزا خواهد شدن
عندلیب از رنگ گل، پا در حنا خواهد شدن
گر چنین خواهند کاهیدن ز رشک قامتش
طوق قمری سرو را خلخال پا خواهد شدن
تیر مژگان گر چنین جوشن شکافی میکند
حلقه های جوهر آیینه، وا خواهد شدن
مهر رخسارش گر از ابر نقاب آید برون
گریه ز اشکم خنده دندان نما خواهد شدن
گر ببیند پیچش زلف ترا، از حیرتش
در کف پا دود را آتش حنا خواهد شدن
کار کی ما را به آن کنج دهن افتاده است
کار ما را گر نسازی، کار ما خواهد شدن!
گر چنین، در خرج افغان، باددستی میکند
واعظ ما زود بی برگ و نوا خواهد شدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن
بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان
عشق برآورده است، سر ز گریبان حسن
کشتی دل، گو بکن فکر شکستن درست
کز عرق شرم اوست، شورش توفان حسن
آن گل سیراب را، چهره بسی نازکست
ای نظر پاک عشق، جان تو و، جان حسن
گرمی بازار حسن، هست ز سودای عشق
شورش سودای عشق، هم ز نمکدان حسن
بر رخش آخر نشست، گرد خط عنبرین
شد لب لعلش هم از، خاک نشینان حسن
واعظ اگر از رخش، چشم بپوشد رواست
خاسته گرد خط از رفتن دوران حسن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من
زین رو درین چمن تو همین واشدی و من
کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار
روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من
از فیض بیخودی تو که بایست او شوی
صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من!
پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر
مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من!
از من نبود نام و نشان بی تو در میان
چون آفتاب و ذره تو پیدا شدی ومن
این فیض بس که گاه خرامش تو ای سپند
سرگرم سیر عالم بالا شدی و من
واعظ، جهان ز مردم خودبین پرست، لیک
بینا بعیب خویش، تو تنها شدی و من!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟
تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است
نبرد حرف سر از جاده آواز برون
بربایندگی نسبت رخسار تو کبک
برده گیرندگی از چنگل شهباز برون
نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا
مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون
آن چنان عالم از آوازه عیبم شده پر
که نیاید نگه از دیده غماز برون
نه چنان پای کشیده است بدامن واعظ
که رود ناله اش از پرده آواز برون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چهره آرایی بود از نشأه می ننگ او
از می کیفیت خود می فروزد رنگ او
گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است
جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او
در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر
ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او
بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا
گر چه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او
نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ
خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
میتراود التفات از جبهه پر چین او
جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او
بسکه دارد نازکی، کار مکیدن میکند
چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او
خضر را عمر ابد از یکدم آب زندگیست
تا قیامت زنده ایم از صحبت دوشین او
میتواند دشت را از گریه گلریزان کند
چشم پاک من شود گر یک نظر گلچین او
صورت آیینه زانوی خویشم تا سحر
نیست گر واعظ شبی زانوی من بالین او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از آنم کم، که گویم شکر احسان زیاد تو
همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو
تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من
منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو
جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری
بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو
ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی
تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو
بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم
کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو
خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را
که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
میکند گرمی بما هر بیوفائی غیر تو
میبرد ره خانه ام را، هر بلایی غیر تو
زین شکفته روی تر بر خور بما، ای شام غم
ما درین غربت نداریم آشنایی غیر تو
برگ عیشی ساز کن، ای عشق از داغ جنون
خانه دل را نباشد کدخدایی غیر تو
یا شمشاد تو ام دارد درین پیری بپای
این قد خم گشته را، نبود عصایی غیر تو
خاطرم دامان پر گل گشته از یاد رخت
عاشقان را، نیست باغ دلگشایی غیر تو
تا بکی خاموش بنشینی ز غم، واعظ، بنال
این چمن را نیست مرغ خوش نوایی غیر تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
غم میرمد، ز پیچش زلف سیاه تو
دل کوچه میدهد، بخدنگ نگاه تو
از بسکه نازک است ترا چهره، میکند
خط نرسته پردگی روی ماه تو
مژگان دلکش تو عبث خم نگشته است
دزدیده است سر ز خدنگ نگاه تو
نتوان نهاد پای طلب از ادب بخاک
سر داده اند بسکه عزیزان براه تو
امشب گشایشی نبود چشم صبح را
واعظ گرفته اوج مگر دود آه تو؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
نیست بلبل چو من و، گل نه چنانست که تو؛
بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو
آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،
چمن از دیده نرگس نگرانست که تو
بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،
لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو
نتوانی نظری چشم ز خود برداری
گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو
هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن
داغها در جگر لاله، ستانست که تو
بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،
نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو
نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،
باز گلها همه را چشم بر آنست که تو
باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،
با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو
برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،
دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو
آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛
لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
غیر محرومی رویت نبود کار نگاه
نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه
هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری
چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!
بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل
نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه
چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست
چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه
بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد
بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه
زور سر پنجه خورشید رخش را نازم
که برون برده ز دست نظرم تار نگاه
غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش
شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
چشمش در ستم باز بر خلق کرده
مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده
برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست
هر کس بقبله ما یکره نماز کرده
سرچشمه حیات است لعل تو، لیک ما را
زلف تو بی نیاز از عمر دراز کرده
تا سیم درد بیغش سازد در آتش عشق
تیغش دو نیم دل را، مانند گاز کرده
هست از خرام نازش، کوتاه دست خوبان
در نیکوی همین سرو، قدی دراز کرده
از بسکه گشته حیران آیینه بر جمالش
دیگر بهم نیاید چشمی که باز کرده
فکر بلند واعظ از طبع پست خود نیست
گویا که یاد قد آن سرو ناز کرده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
کشد رشکم، اگر دانم کس احوال مرا دیده
که هرکس بیندم احوال، پندارم ترا دیده
گر از نادیدنش سوزد، جزای این ستم باشد
که افگند از گل آن چهره در آتش مرا دیده
چرا چون دل نباشد خون چکان پیوست چشم من
زهر تار نگاه خویش میدانی چها دیده
گل نظاره یی نتواند از باغ رخش چیدن
ز بس گم کرده در بزم وصالش دست و پا دیده
نباشد فیض مژگانی که چشم از غیر خواباند
کم از فیضی که شاهنشاه از بال هما دیده
ز بس گردیده پر، ویرانه دل از غبار غم
کند خونابه دل را خیال توتیا دیده
ز هر نقش قدم واعظ بره چاهی است، چون نرگس
مده از کف عصا و، بر مدار از پیش پا دیده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
ز حیرت تو، کسی گردش از کباب ندیده
به پیش لعل لبت، رنگ در شراب ندیده
دلم ز دوست بجز تندی و عتاب ندیده
بغیر سیل کس این خانه خراب ندیده
ز بیم شحنه خوی تو در دیار محبت
کسی جز از غم هجر تو بیحساب ندیده
ز پای تا بسرت آنچنان پر سا ز خوبی
که سرمه جای در آن چشم نیم خواب ندیده
چه اعتماد بحرفی، که آن ز فکر نخیزد
که زود میگسلد، رشته یی که تاب ندیده
چو نو نیاز به دولت رسید، شور برآرد
چو آب دید، خروشد سفال آب دیده
بغیر آن قد شمشاد، نیست در دل واعظ
چو شانه غیر الف، کس درین کتاب ندیده