عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
پروانه را ز آتش دلها خبر بپرس
سوز و گداز شمع ز آه سحر بپرس
با مدعی بگوی که از گفتگوی ما،
از لعل یار بگذر و حرفی دگر بپرس
تا مهر اوست در دل ویران من نهان،
احوال گنج از من بی پا و سر بپرس
با زلف دوست قصه بخت سیه بگو
وز لعل یار غصه خون جگر بپرس
ز احوال آب شور که چون لؤلؤ آورد
بی جستجو ز مردمک چشم تر بپرس
احوال سختی دل سنگین دلان شهر،
از ناله‌های دم به دم بی‌اثر بپرس
شرح جفا کشیدن افسر به بند عشق،
از نیک پی خجسته آن نوسفر بپرس
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بود بیمار چشم یار و جان من پرستارش
پرستاری که این باشد چه باشد حال بیمارش
نمی آرد کس این بیمار را تاب پرستاری
که با صد ناتوانی جان من آمد پرستارش
من آن مرغم که چشم باغبان از بهر پاس گل،
شررها می زند در آشیان هر روز صد بارش
بسی حیرانم از این باغ و از این سرو و از این گل
که آمد در نوا یکسان تذرو و بلبل و سارش
از آن ترسم که سوزد در گلستان ریشه گلبن
از این سان مرغ جانم گر شرر ریزد ز منقارش
دلم در گلشنت آن آتشین مرغ است خوش الحان
که چون پروانه سوزد بلبل از آزرم گفتارش
چنان پا می نهم از حسرت صیاد در صحرا
که چون مژگان برون آید ز چشمم ناوک خارش
چنان مرغ دلم در دام غم مستانه می‌نالد
که هر کو بشنود دیگر نخواهی دید هشیارش
دلی کز نوک تیر عشق مجروح است چون افسر
توان دانست حال زخم دل از چشم خونبارش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
وه چه خوش است گلشن و باد خوش بهاریش
لاله و داغ آتشین، سنبل و بیقراریش
سرو سهی به بوستان یاد قد تو می‌کند
هر نفسی که می‌زند دم ز نوا قناریش
سنبل بی قرار تو می ببرد قرار من
تا ز نسیم بشنوم قصه بیقراریش
در چمن و در انجمن جمله بود ز عشق تو،
بلبل و بیقراریش، عاشق و دلفکاریش
از غم و شادی جهان گوشه گزیده ایم ما
گل رخ و بی وفایی اش، دلبر و غمگساریش
گر بزنی تو بر جگر، تیر هلاکم ای پسر،
زخم تو را بود سپر، سینه و زخم کاریش
دوش همی به عشوه ها، گفت بنال افسرا،
بلبل مست شد کجا زمزمه اختیاریش؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
روز هنگامه شه ما، صف مژگان سپهش
وآن خم زلف پر از حلقه، کمند و زرهش
ترک آن چشم سیاه مژه اش حاجت نیست
کار صد لشکر خونخوار کند یک نگهش
آن که از ناز نهد پای تکبر بر خاک
غافل است آن که بوّد فرق سران خاک رهش
آن که از دیده او دیده ما گشت سفید،
نور هر دیده بود مردم چشم سیهش
به قیامت نکند میل بهشت و رخ حور
هر که آغوش نگاری بود آرامگهش
غیر ترسم بر افسر هنر خویش کند
فرصت صحبت وی بار خدایا مدهش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هرکه نبود گل نورسته به گلشن چو منش
واله و مست کند نغمه مرغ چمنش
یار مانند بهار آمد و می باید داد
باغبان را خبر از سنبل و سرو سمنش
چه توقع کند از بوسه لعلش گل سرخ
آن که اندر دو لب غنچه نگنجد دهنش
باغبان سرو قدش دید و نظر کرد و نبود
در چمن سرو و شکر خنده شیرین سخنش
سروش از خون دل و اشک چنان پروردم،
که بود میوه انار لب و سیب ذقنش
دلم از بهر چه آشفته و بی سامان است
گر نه باد سحر آشفته نماید وطنش؟
همچو حورا، ز پس حله و می از پس جام،
می نماید ز پس برد یمانی بدنش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن که حیرانیم افزود ز پا تا به سرش
شد چو مو پیکرم از حسرت موی کمرش
عاشق از لعل لبش یک دو سه بوسی نگرفت
تا نپرورد به لخت دل و خون جگرش
ترسم از رنج بمیرد دل و افسوس خوری
در غم عشق جدایی مپسند این قدرش
مرده دل هیچ نداند غم عشق گل و سرو
هم مگر زنده کند نغمه مرغ سحرش
تا گل گلشن ما، لاله دوری افروخت
سوخت پروانه صفت مرغ دلم بال و پرش
هر نهالی ثمری دارد و سرو قد دوست
آن نهالی است که عاشق فکنی شد ثمرش
دلم اندر خم آن زلف نهان گشت و کنون
هست عمری که نیامد نه اثر نه خبرش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
آن که در دیده بینای من آمد جایش
هیچ از ریختن خون نبود پروایش
کرده منقار به خون جگر خویش خضاب
طوطی از حسرت لعل لب شکرخایش
زنده چون خضر از آن نیست سکندر که نداشت
ذوق بوسیدن لعل لب روح افزایش
گفته بودند به آواز دف و نغمه چنگ،
دیده بودند به زیبایی اگر همتایش
ناز بر مشتری و فخر به ناهید کنم
بر سرم باشد اگر سایه گردون سایش
آن که فرسود مرا در غم تنهایی و رفت،
باد یارب همه‌جا شادی غم‌فرسایش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بنازم خاک اقلیم سلیمان را که هر مورش،
بیارد تخت بلقیسی اگر سازند مأمورش
حدیثی را که عقل از نقل آن دیوانه شد یارب،
بدارم تا کی اندر تنگنای سینه مستورش
ندانم شاهد ما را چه شهد آمد به لب پنهان،
که می جویند خلقی نوش جان از نیش زنبورش
اگر بهرام گوری عاقبت گورت کشد در بر
زمن گر باورت نبود، چه شد بهرام و کو گورش؟
فزاید تیرگی درچشم عاشق بی رخ جانان
برافروزند اگر در محفل جان مشعل طورش
نکورویی که نقد جان شهانش دربها داده،
چسان بی زور و زر در خانه آرد عاشق عورش
نبیند آفتاب روی جانان چشم کوته‌بین
که عاجز باشد از دیدار چشم مرغ شب کورش
به شمع عارض او هرکه نزدیک است می‌سوزد
همان بهتر که افسر گاه‌گاهی بیند از دورش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دارم هوای آن که روم در دیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد
دادم به دست کودک نادان مهار خویش
خلق از برای مشک به تاتار می روند
ما کرده چین زلف بتان را تتار خویش
در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما
کردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش
ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو
مپسند تیره روز من و روزگار خویش
مردم نگارخانه مانی هوس کنند،
ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش
ای دیده لعل کرده به دامان کجا روی
از بهر دوست برده کس این سان تتار خویش
گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد
افسر نداشت در غم او اختیار خویش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چشمه حیوان بر ارباب هوش
چیست لب مغ بچه باده نوش
افسر و دیهیم فریدون و جم
نیست مگر خم می، می فروش
می نچشی نشئه صهبای عشق
همچو سبو گر نکشندت به دوش
دل شده چون شمع به سوز و گداز
امشبم از عشق تو مانند دوش
گوش فلک را نشوم گوش وار،
تا نکشم حلقه عشقت به گوش
افسر، اگر پخته عشقش نه ای،
چون خم می ز آتش غیرت بجوش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
بر دوش فکند زلف را دوش
خورشید ز شام شد زره پوش
زلفش چو شبان تار عشاق
در ماتم بخت ما سیه پوش
هنگامه صبح رستخیز است
آن شام، که گیرمش در آغوش
ما یاد تو می کنیم دایم،
ما را تو چرا کنی فراموش؟
از بهر خدا چگونه باشد،
با ناله ما، لب تو خاموش؟
از لعل لبان شکر فروشی
از ابروی خویش سرکه مفروش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ای که تو را ز شام مو، روی دمیده چون فلق
از فلق تو خون جگر، ساغر باده شفق
از می ساغر لبت، لعل بدخش غرق خون،
وز تف حسرت رخت خرمن ماه محترق
ای گهر عقیق لب جیب و برم یمن کنی،
خون دل از دو دیده ام ریز اگر بدین نسق
مردم چشم روشنم دید بیاض روی تو
شست سواد دیده‌ام ز اشک روان خود ورق
شادی وصل عاقبت شد به فراق منتهی
وه که به رنج شد بدل، لذت عیش ماسبق
روی چو‌‌ آفتاب تو، تافته بر جهانیان
بوالهوسان چو شب پره هیچ ندیده جز عشق
مفتی شهر را بگو، منکر عاشقان مشو
ورنه به شرع ما شوی، موجب ذم و طعن و دق
قاصد یار افسرا، مژده وصل می دهد
لایق او چو نیست زر، سر بنهیم بر طبق
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای ماه پریچهر مطبوع خصایل
ای سرو صنوبر قد خورشید شمایل
آن زلف چو شام تو که پرورده صبح است
بر تیرگی بخت دل ماست دلایل
پیداست که بر فرق کند خاک تحسر،
آن دست که بر گردن تو نیست حمایل
پرورده خون دل و سرچشمه چشم است
سرو تو که با سرکشی آمد متمایل
ای دوست تویی از من و من از تو دریغا
کاغیار میان من و تو آمده حایل
تا خاک شود پیکر و آنگه بردش باد،
هرگز نشود از دل ما مهر تو زایل
آن نقطه موهوم که گویند دهانش،
هیچ است و عجب این که کند حل مسایل
تا سوخت مرا آتش عشق تو دل و جان
از آب بصر یکسره شستیم رسایل
بر زلف تو تنهاست نه مایل دل افسر،
بسیار دل این سلسله را آمده مایل
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ماه من، ای بدر آفتاب شمایل
شاه من، ای خسرو خجسته خصایل
دیده ترسا به هیچ دیر و کلیسا
چون تو ندیده بتی بدیع شمایل
فتنه چشمت بلای جان بزرگان
رشته زلفت بقای عمر قبایل
ابرو و چشمت قرین هم به چه ماند؟
ترک سیاهی که تیغ کرده حمایل
عفو تو بر جرم خود شفیع نمودم
بهتر از اینم دگر کدام وسایل
پاره کنم پیرهن که هیچ نگنجد
جز بدن اندر میان ما و تو حایل
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای که در فکر مهندس، دهنت سرّ محال
کمرت نیز در اندیشه ما دیگر حال
تا تو با ماه رخ و زلف دراز آمده ای
عاشقان راست شب و روز نظر بر مه و سال
شده از حسرت صهبای عقیق لب تو،
ساغر دیده ام از خون جگر مالامال
گر پریشان نبود زلف تو چون خاطر من
از چه آشفته شود هر نفس از باد شمال
سوخت گر بال و پر مرغ دلم برق غمت،
در گلستان تو پرواز کند بی پر و بال
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تیری که زد به دشمن، ما را نشست بر دل
دردا که صید ما را صیاد کشت غافل
افسوس، کان جفاجو، از ما نمی ستاند
هرگز بهای بوسی جان و تن و سر و دل
ما را به خاک کویش جان دادن است آسان
وز دست جور عشقش جان بردن است مشکل
گر استخوان شکافند بیرون نمی توان کرد
ما را که آب مهرش بسرشته اند در گل
قندیل و شمع ما را پرتو فرو نشاند
در بزم اگر درآید ماهی بدین شمایل
عمری بود که افسر، با درد عشق یار است
کی می توان از این بحر کشتی برد به ساحل
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
حالت چشم تو و قصه بیماری دل
می توان یافت طبیب از اثر زاری دل
بخت بیدارتو داند که من و مردم چشم
چشم خوابی نکنیم از غم بیماری دل
من و چشم تو و دل هر سه علیل و بیمار
هم مگر لعل تو آید به پرستاری دل
خون شد از بس که غم لعل تو را خورد دلم
نکند لعل تو از بهر چه غمخواری دل
یک گرفتار در این شهر نباشد چه کنم؟
با چنین بی خبران شرح گرفتاری دل
هیچ دانی که چرا از وطن آواره شدم
جای ما نیست درآن زلف ز بسیاری دل
شب نبوده است در آن زلف سیاه پرخم،
که مرا گم نشود جان به طلبکاری دل
هرچه از دوست جفا دید وفا کرد دلم
افسر، آیین جفا بین و وفاداری دل
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
که می‌گوید که من دلبر ندارم
که از زلف بتان دل برندارم
دل صدپاره‌ام را مرهمی کو
که تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
که غیر از لاله احمر ندارم
بکش تیغ و بکش بی جرم ما را
بگو پروایی از محشر ندارم
به بالینم بیا تا بر تو ریزم
وجودی را که در بستر ندارم
ز لخت دل کنم جان را مداوا
که دارویی از این خوش تر ندارم
ننوشم بی دو لعلت ساغر می
که خون دل در آن ساغر ندارم
کشد آن ترک بر افسر اگر تیغ،
من از خاک درش سر بر ندارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
من که سودا زده روی توام
بسته سلسله موی توام
من که خود بلبل هر گل نشوم
قمری قامت دلجوی توام
هر شب از دست غمت جان سپرم
هر سحر زنده کند بوی توام
همچو برقی که به خرمن گذرد
سوخت سر تا به قدم خوی توام
روز و شب صحبت هر انجمن است
قصه روی تو و موی توام
تیغ بر کشتن من آخته ای
بنده ساعد و بازوی توام
هر کسی سوی کسی دیده برد
من همه دیده و دل سوی توام
گر بود کوه احد پیکر من
همچو کاهی به ترازوی توام
ای که از یک نگهم زنده کنی
کشته تیغ دو ابروی توام
ای که با جنبش آن زلف دراز
صولجان داری و من گوی توام
افسرا، فاش تر از این می گوی
که بود گلشن جان کوی توام
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای که بی کام لبت یک نفس آرام ندارم
روزگاری است که کامی من ناکام ندارم
تا خیال دو لبت ساغر و صهبای من آمد،
باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم
با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم
من که در مجلس خاصم خبر از عام ندارم
شاید ار لاله برافروزی و چون سرو برقصی
کارزویی دگر از گلشن ایام ندارم
مستی و عربده و رقص بود شیوه عاشق
ننگ از این شیوه من عاشق بدنام ندارم
کفر اگر دیدن یار آمد و اسلام ندیدن
وای بر من، که همه کفرم و اسلام ندارم
بست تا دام سر زلف تو، پا مرغ دلم را
دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم
ای که طالع نشود صبح وصال تو ز بامم
روزگاری است که در هجر تو جز شام ندارم
افسرت چند دعا گوید و از من نپذیری
ای دریغا که ز تو بهره دشنام ندارم