عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
پاک و پاکیزه است اصل گوهرم
خاکم از خلد است و آب از کوثرم
روضهٔ رضوان و آب سلسبیل
نیست از میخانه و می خوش‌ترم
ساغر و مینا اگر خالی شود
از می ناب و شراب احمرم
می شود خون دل و خوناب چشم
باده ی مینا شراب ساغرم
من که بودم شاد با وی روز وصل
بود زیر پر جهان سر تا سرم
مانده در دام غم هجران کنون
طایر بی بال و مرغ بی پرم
بعد عمری کان جفاجو یار داد
جای در سلک سگان آن درم
ز سگان کوی او در کوی او
از وفا بیشم به عزت کمترم
گر چه رفت و شد نهان از من رفیق
نه شد از یاد و نه رفت از خاطرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
همه از عشق من مات و من از عشق تو حیرانم
نمی دانم چه عشق است این چه حسن است این نمی دانم
عیان گر نیست حال این دل مجروح من باری
دلم بشکاف تا بینی جراحتهای پنهانم
چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو
برون ناید ز جانم گر برون آید ز تن جانم
طبیبا دردم از یار است از درمان من بگذر
که درمان توام درد است و درد تست درمانم
نمی گردد جدا از روزگارم تیرگی بی تو
ندارد صبح وصل از پی همانا شام هجرانم
جدا زان گل مگو چونی که دور از گلشن وصلش
رفیق آن عندلیبم من که محروم از گلستانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نیاید تا به لب از ضعف جانم
نمی آید به لب از دل فغانم
به داغت سوختی جان من از هجر
چه می خواهی ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بی تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوی دیده اشک من روانست
که رفت از دیده آن سرو روانم
نمی بینی اگر خونین دلم را
نگاهی کن به چشم خون فشانم
نیاید غیر فکرت در ضمیرم
نباشد غیر ذکرت بر زبانم
رفیق از دوری آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای کرده جوانی تو پیرم
مپسند که از غمت بمیرم
گر کار به جان رسد دل از جان
برگیرم و از تو برنگیرم
تا طور تو گشت دلپسندم
تا طرز تو گشت دلپذیرم
جز ذکر تو نیست بر زبانم
جز فکر تو نیست در ضمیرم
هر روز ز جان و هر شب از دل
بی روی تو ای مه منیرم
تا کی به ملک رسد خروشم
تا کی به فلک رسد نفیرم
ابروی تو می کشد به تیغم
مژگان تو می زند به تیرم
گوید کشمت به تیغ اما
ترسم بکشد رفیق دیرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزگاری روز خوش از وصل یاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
به حسرت ای پری می دانی از کویت چسان رفتم
چسان آدم ز جنت رفته بیرون آنچنان رفتم
به کویت آمدم با جان شاد و خاطر خرم
وز آنجا با دل خونین و چشم خونفشان رفتم
نرفتم گر به من نامهربان بودی ولی چون تو
به من نامهربان، با غیر بودی مهربان رفتم
ز تیغ کینه و از خنجر بیداد تو هر گه
به سویت آمدم دلخسته و آزرده جان رفتم
نداری ز آمد و رفتم خبر کز بیم خوی تو
به کویت آمدم پنهان و از کویت نهان رفتم
نمی یابد کسی جایی نشان از من ز گمنامی
که بی نام آمدم اینجا وزینجا بی نشان رفتم
گلی چون روی و سروی چون قدت بینم مگر عمری
به طرف گلستان گشتم بگشت بوستان رفتم
ننالم از گرفتاری من آن مرغ گرفتارم
که خود بهر گرفتاری به دام از آشیان رفتم
جوان گشتم ز می پیرانه سر جائی نمی دانم
به از بتخانه کانجا آمدم پیر و جوان رفتم
نمی رفتم ز طعن دشمنان زان کو رفیق اما
ز کوی او اگر رفتم ز پند دوستان رفتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تا چند جدا ز یار باشم
از یار جدا فگار باشم
تا چند چو ابر در بهاران
با دیده ی اشکبار باشم
تا کی ز غم جدایی او
بی طاقت و بی قرار باشم
تا چند ز درد آن دلارام
دلخسته و دلفگار باشم
تا چند جدا ز روی آن گل
در دیده ی خلق خوار باشم
تا چند رفیق از غم یار
آواره ی هر دیار باشم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
به کوی یار باشد مدعی را راه و مسکن هم
چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم
مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل
نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود
که گرید بر من و بر زاری من دوست، دشمن هم
مرا خواهی بکش خواهی بسوزان شمع سان اما
که نه پروای کشتن باشد و نه بیم مردن هم
همین تار است نه بی روی تو بر من شب تیره
که تاریکست بی روی تو بر من روز روشن هم
تویی آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رویت گل به گلشن هم
به دیر و کعبه با این قد و رخ گر ای صنم آیی
ز کیش خویش می آید برون زاهد، برهمن هم
صبوری پیشه کن چندی رفیق آه و فغان کم کن
کزین آه و فغان آخر تو رسوا می شوی من هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چگونه از سر کوی کسی بار سفر بندم
که آنجا دل گشاید یار چون من کاربر بندم
نخواهم بشنود کس بوی آن گل چون کنم اما
بکوی او چو نتوانم ره باد سحر بندم
ندارم صبر تا آید جواب نامه ام آن به
که دل را نامه سان بر بال مرغ نامه بربندم
ببندم چشم چون از روی خوب آن پسر ناصح
گرفتم دیده از دیدار خوبان دگر بندم
دم رفتن شد از بالین من یکدم مرو تا من
گشایم چشم بر روی تو از عالم نظر بندم
نه در کف سیم و زر در دست دارم این نمی دانم
چگونه طرف از آن سیمینبر زرین کمر بندم
خوش آن ساعت که آید یار و من خیزم رفیق از جا
گشایم در به روی یار و بر اغیار بربندم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من دوستی به غیر برای تو می‌کنم
این کار را برای رضای تو می‌کنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو می‌کنم
لابد چو مهر از تو نمی‌بینم و وفا
بی‌تابی‌ای که من ز قفای تو می‌کنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو می‌کنم
دشنام می‌دهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو می‌کنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلی‌اش
گاهی به او بگو که دوای تو می‌کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز بی تو خاک چنین گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
زار از سر کوی یار رفتیم
رفتیم و به حال زار رفتیم
آن بلبل بی خودیم کز باغ
ناآمده نوبهار رفتیم
با شوق پر آمدیم لیکن
با حسرت بی شمار رفتیم
ماندیم به کنج هجر چندان
کز خاطر روزگار رفتیم
بی تاب تر آمدیم ز اول
هر بار ز کوی یار رفتیم
تا غیر رود رفیق از آن کو
با هم روزی سه چار رفتیم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
به جانم از غم جانان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ی جانان چه سازم
ندارم تحفه ای جز جان چه سازم
نمی داند ز دشمن آن پسر دوست
نمی دانم به این نادان چه سازم
دلت دیر آشناخو، بی سبب رنج
بسازم گر به این با آن چه سازم
به امید دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفیق از ناله گیرم لب ببندم
به این مژگان خون افشان چه سازم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از کوی تو غیر رفت و ما هم
بیگانه نماند و آشنا هم
دلخسته ی عشق را نشانیست
کز درد بنالد از دوا هم
روی تو نظاره گاه خلق است
سوی تو نظاره ی خدا هم
سروی چو قد تو بر زمین نیست
ماهی چو رخ تو بر سما هم
آنی تو که خون و مال عشاق
در عهد تو شد هدر، هبا هم
خوبست ز تو گرم ستم نیز
نیکست ز تو وفا، جفا هم
تنها نه به عشق شهره ماییم
شهری به تو شهره اند و ما هم
بینید و کنید منع ما را
چون ما نشوید اگر شما هم
پا نه به سر رفیق کو را
از سر نبود خبر ز پا هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دل چیست تا به دست تو ای دلستان دهم
بخرام بر سرم که به پای تو جان دهم
خون مرا بریز که در موقف حساب
نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم
گر جان دهم به هجر از آن به که یار را
در بزم غیر بینم و از رشک جان دهم
نامهربان مباش به من آن قدر که دل
بستانم از تو و به مه مهربان دهم
شرمنده از سگان ویم تا به کی رفیق
شبها به ناله درد سر مردمان دهم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
شب تا به روز بر سر کویت فغان کنم
شاید که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
یک مشت استخوانم و شادم مگر شبی
زین استخوان سگان ترا میهمان کنم
گریم به یاد سرو قد گلعذار خویش
چون در چمن نظاره ی سرو چمان کنم
سوز دلم به پیش تو روشن نمی شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفایت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمی شود
چندی رفیق جای به کوی مغان کنم