عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا
مگر ابری به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بینی می شمارد دانه روزی
ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد
درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران
ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من
مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت می زنم بر کوچه دیوانگی صائب
بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
نه از رحم است اگر نخجیر من بسمل نمی گردد
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
زخاطر ریشه غم دور ساغر بر نمی آرد
که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد
خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری
که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد
که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟
که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد
عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد
چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد
نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟
که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد
اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی
که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد
به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم
از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد
زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید
که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟
ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون
زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۹
زمین و آسمان از ناله من در خروش آمد
نشست از جوش دریا، سینه من تا به جوش آمد
نشاط دایمی خواهی، به درد از صاف قانع شو
که در دورست دایم جام هر کس درد نوش آمد
تو محو رنگ و بویی، ورنه از هر جنبش خاری
صریر خامه تقدیر، عارف را به گوش آمد
زدست رد مردم آن که می نالد نمی داند
که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد
خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب
جهان افسرده شد دیوانه ما تا به هوش آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند
گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند
سپند از آتش و خال از رخ و از دل سویدا را
اگر خواهد به حکم گوشه ابرو برویاند
به دست کوته ما ای تغافل پیشه رحمی کن
هواس سنبلت وقت است از کف مو برویاند
چه غم دارم گر افتادم زپا در جستجوی او؟
هجوم شوق صد بال و پر از بازو برویاند
اگر یک کف عرق زان سنبل تر بر زمین ریزد
زمین از هر کف خاکی گل شب بو برویاند
هلاک خواب شیرین خسرو و غافل ازین معنی
که خون بیگناهان خنجر از پهلو برویاند
خوشا خار سر دیوار و بخت سبز او صائب
اگر طالع گل ما را به این نیرو برویاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۲
جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۶
هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۳
داغ با سینه ارباب محبت چه کند؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
زهر در مشرب ما باده لب شیرین است
با دل ما سخن تلخ نصیحت چه کند؟
فارغ از بیش و کم بحر بود آب گهر
خشکی چرخ به ارباب قناعت چه کند؟
نرگس از خواب گران داد سر خویش به باد
تا به ما عاقبت خواب فراغت چه کند؟
می شود قیمت یوسف ز غریبی افزون
با عزیزان جهان، خواری غربت چه کند؟
خرده گل چه بود پیش سبکدستی باد؟
حاصل روی زمین پیش سخاوت چه کند؟
با چراغی که بود صرصرش از سینه خویش
گر شود هر دو جهان دست حمایت چه کند؟
آسمان از سپر انداختگان است اینجا
در چنین معرکه ای تیغ شجاعت چه کند؟
بود یعقوب به پیراهن یوسف خوشوقت
آن که داده است ز کف دامن فرصت چه کند؟
کوه را می برد این باده پرزور از جا
تا به این شیشه دلان مستی دولت چه کند؟
شب تاریک بود پرده جمعیت دل
صائب از تیرگی بخت شکایت چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۱
مکن از بخت شکایت که وبالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۶
بس که در سینه من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید
رشته طول امل را نتوان پیمودن
قصه شوق محال است به تقریر آید
هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟
دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید
صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۵
ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۷
مرا که سایه خم سایه کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۵
سحر که چهره خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۲
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد
گردون سنگدل به دل ما حواله کرد
هرکس که راه برد به کم عمری بهار
چون لاله صاف ودرد جهان یک پیاله کرد
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
رخسار همچو ماه تو گلگل شد از شراب
هر حلقه ای ز زلف ترا همچو هاله کرد
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه
این طفل باددست چه با این رساله کرد
درد هزار ساله ما را به یک نفس
پیر مغان دوا به شراب دوساله کرد
دولت همان به سایه من فخر می کند
قسمت مرا اگر به سگان هم نواله کرد
صائب نمی خورد جگر از فکر برگ عیش
هرکس به درد و داغ قناعت چو لاله کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۰
با عاشقان عداوت گردون چه می کند
چشم بدحجاب به جیحون چه می کند
همواره ایمن است زسوهان حادثات
سیل گران رکاب به هامون چه می کند
باری نبرده اند به این کهنه آسیا
عشاق فارغند که گردون چه می کند
نتوان به خار بخیه زدن زخم لاله را
خواب اجل به دیده پر خون چه می کند
منعم که می نهد زر وگوهر به روی هم
غیر از تلاش پله قارون چه می کند
از دست خود لباس بود چند سرو را
بی حاصلی به مردم موزون چه می کند
ما از نگاه دور دل از دست داده ایم
یارب سخن در آن لب میگون چه می کند
عاشق ز جوش مغز خود آزار می کشد
غوغای وحش با سر مجنون چه می کند
صائب اگر نه سفله نوازست ودون پرست
چندین سپهر تربیت دون چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۸
الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود