عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲
کس نخوابد تا به صبح از ناله ی من هر شبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳
نگار من چو پی رقص از میان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴
افزوده غم عشق تو درد وتب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵
توبرانی اگر ز درما را
نیست ره بر در دگر ما را
شکری کز تونیست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدایان خاکسار توایم
پادشاهی دهی اگر ما را
«گر توانی دلی به دست آور»
مکن اینقدر خون جگر ما را
چاره ای کن که تیر مژگانت
شده در سینه کارگر ما را
یادی ازما نمی کند گاهی
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتی نیستش به سردابه
آنکه گاهی ندیده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
نیست ره بر در دگر ما را
شکری کز تونیست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدایان خاکسار توایم
پادشاهی دهی اگر ما را
«گر توانی دلی به دست آور»
مکن اینقدر خون جگر ما را
چاره ای کن که تیر مژگانت
شده در سینه کارگر ما را
یادی ازما نمی کند گاهی
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتی نیستش به سردابه
آنکه گاهی ندیده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از پریشانی من گر خبری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سویت از چه ز محراب می کند رو را
مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را
چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی
بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را
مه است منخسف، آفتاب منکسف است
و یا حجاب به رخسار کرده ای مو را
کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صید کند شاهباز تیهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست می گویند
چو من به چشم حقیقت ندیده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان
خود او اسیر کند از نگاهی آهو را
بدین روش که سراید غزل بلند اقبال
روا بود که بشویند شعر خواجو را
مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را
چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی
بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را
مه است منخسف، آفتاب منکسف است
و یا حجاب به رخسار کرده ای مو را
کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صید کند شاهباز تیهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست می گویند
چو من به چشم حقیقت ندیده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان
خود او اسیر کند از نگاهی آهو را
بدین روش که سراید غزل بلند اقبال
روا بود که بشویند شعر خواجو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به ما روز آور ای مه امشبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا
داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند
طره افکند سر را می زنی گردن چرا
نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم
بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی
می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا
گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا
با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان
می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت
می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا
داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند
طره افکند سر را می زنی گردن چرا
نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم
بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی
می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا
گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا
با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان
می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت
می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب
برده ای تابم ز زلف پر ز تاب
زلف مشکین بر رخت باشد نقاب
یا نهان است آفتاب اندر سحاب
کی کندصورتگری نقاش چین
گر تو از عارض براندازی نقاب
مرغ دل در چنگ زلفت شد اسیر
همچو گنجشکی به چنگال عقاب
برمه رویت هلال ابرویت
هست شمشیری به دست آفتاب
زلف بر روی تو یا برمه عبیر
خوی به رخسار تویا بر گل گلاب
گاه رفتن دل بری از مرد وزن
وقت گفتن جان دهی بر شیخ وشاب
همچوماهی وسمندر ز آه واشک
بی تو گه در آتشم گاهی در آب
خوبرویان گر همه گردند جمع
کس نخواهم جز توکردن انتخاب
از برای بزم وصلت ای صنم
شد دلم از آتش هجران کباب
خانه صبر بلند اقبال را
بی توسیل اشک کرد آخر خراب
برده ای تابم ز زلف پر ز تاب
زلف مشکین بر رخت باشد نقاب
یا نهان است آفتاب اندر سحاب
کی کندصورتگری نقاش چین
گر تو از عارض براندازی نقاب
مرغ دل در چنگ زلفت شد اسیر
همچو گنجشکی به چنگال عقاب
برمه رویت هلال ابرویت
هست شمشیری به دست آفتاب
زلف بر روی تو یا برمه عبیر
خوی به رخسار تویا بر گل گلاب
گاه رفتن دل بری از مرد وزن
وقت گفتن جان دهی بر شیخ وشاب
همچوماهی وسمندر ز آه واشک
بی تو گه در آتشم گاهی در آب
خوبرویان گر همه گردند جمع
کس نخواهم جز توکردن انتخاب
از برای بزم وصلت ای صنم
شد دلم از آتش هجران کباب
خانه صبر بلند اقبال را
بی توسیل اشک کرد آخر خراب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می دهی درد سرم چند ای طبیب
دردما را چاره باید ازحبیب
دستم از دامان وصلش کوته است
ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب
روز و شب نالم ز عشق روی او
چون به گلشن در بهاران عندلیب
نی عجب چشمش گر از من برد دل
چشم مست اوبودعابد فریب
حیف کو دور از لب ودندان ماست
گو که به باشد زنخدانش ز سیب
یک نگه کرد وزمن شش چیز بود
دین ودل تاب وتوان صبر وشکیب
می سزد از پی فراقش را وصال
چون فرازی دارد از پی هر نشیب
همچو من نبود بلنداقبال کس
گر وصال او مرا گردد نصیب
دردما را چاره باید ازحبیب
دستم از دامان وصلش کوته است
ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب
روز و شب نالم ز عشق روی او
چون به گلشن در بهاران عندلیب
نی عجب چشمش گر از من برد دل
چشم مست اوبودعابد فریب
حیف کو دور از لب ودندان ماست
گو که به باشد زنخدانش ز سیب
یک نگه کرد وزمن شش چیز بود
دین ودل تاب وتوان صبر وشکیب
می سزد از پی فراقش را وصال
چون فرازی دارد از پی هر نشیب
همچو من نبود بلنداقبال کس
گر وصال او مرا گردد نصیب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت